خاطره گیتا جان
سلام عزیزان
گیتام🌸
امیدوارم که حالتون عالی باشه
نمیدونم چرا از خاطره قبلم زیاد استقبال نکردید مثل همیشه🤨
ادامه خاطره قبل:
امیر گفته بود که ساعت ۹شب پرواز دارن از مشهد به تهران
چون اصلا دلم نمیخواست باهاش رو به رو بشم بعداز شام سریع ظرف ها رو جمع کردم و رفتم رو تخت و به آرش هم گفتم بیاد اون شب رو تخت ما بخوابه
نصف شب ازسروصدا ها متوجه اومدن امیر شدم ولی به خواب خودم ادامه دادم😂
اومد تو اتاق یه دوری زد و اومد اروم نشست کنار تخت و بوی ادکلنش دیگه خواب رو از چشمام گرفته بود ولی چون دوست نداشتم باهاش مواجه بشم خودمو زدم به خواب و تکون نخوردم
چند دقیقه ایی نشست و ما رو تماشا کرد و بعد خم شد پیشونی جفتمون رو بوسید🥹
قلبم داشت از سینم میومد بیرون از دلتنگی
انگار نه انگار که تا نیم ساعت پیش به خونش تشنه بودم!😄
ولی خودمو نگه داشتم و سرسختانه خودمو زدم به خواب
یکم تو پذیرایی و اشپزخونه چرخید ودوباره اومد نشست کنار تخت چندبار آروم صدام کرد، دید جواب نمیدم رفت آرش رو آروم کشید وسط تخت و خودش لبه تخت خوابید
دلم براش یه ذررره شده بود ولی حس میکردم باید باهاش سرسنگین رفتار میکردم تا بتونم یه سری ارزش ها و مفاهیم رو براش تثبیت کنم.
دوباره خوابم سنگین شده بود که با صدای امیر که منو صدا میکرد بیدار شدم
ساعت حدود ۳صبح بود
تا چشمامو باز کردم با خوشحالی گفت دورت بگردم گیتا بیدار شو دیگه باباجان
با اخم رومو برگردوندم و دوباره چشمامو بستم
دوباره صدام کرد با درد و ناله گفت گیتام بابا فلج شدم بیا آمپول منو بزن دوباره برو بخواب من خیلی درد دارم😣
یه نفس عمیق کشیدم و بلند شدم بدون هیچ حرف و سوالی که کجات درد میکنه یا چرا امپول بزنی و چیشده... خیلی بی تفاوت فقط گفتم آمپول کجاست؟!
توقع نداشت انقدر سرد برخورد کنم
از توی مشمبای دارویی که روی میز بود یه سرنگ و پد و کترولاک بهم داد و گفت رو تخت آرش میخوابم
سرنگ رو آماده کردم و رفتم تو اتاق ارش، امیر دمر خوابیده بود و خودش سمت راست رو کشیده بود پایین
بدون هیچ حرفی رفتم پد کشیدم و نیدل رو وارد کردم و خیلی آروم تزریق کردم که یهو امیر گفت آخخخخخ🥺
جیگرم داشت پر پر میشد ولی فقط سکوت کردم!
وقتی نیدل رو دراوردم و پنبه گزاشتم سرشو فرو کرد تو متکا و با درد گفت اوففففففف
بدون اینکه شلوارشو درست کنم فقط پد رو گزاشتم جای تزریق و اومدم که بیام بیرون از اتاق که با کنایه گفت گیتا خانم حالا یه ذره شوهرتو نازنازی میکردی بد نبوداااااا
سریع برگشتم بهش گفتم تو این چند روز تا دلت بخواد بچه شوهرمو نازنازی کردم دیگه بیشتر از این مغزم کشش نداره
با این حرفم قشنگ خورد شدن و بغض و شکسته شدن امیر و دیدم هیچ وقت اینجوری با منت باهاش حرف نزده بودم واقعا از خودم بدم اومد
رفتم رو تخت پیش آرش دراز کشیدم یکم اشک ریختم و خوابیدم
اگر برای شما هم پیش اومده که گیر کنید بین قلب و عقل و منطقتون برام تو کامنتا بنویسید💖
ساعت ۱۱ آرش با هیجان صدام کرد گفت مامان پاشو بابا اومده مامان گیتا حالش خیلی بده!🥺
بیدار شدم رفتم تو آشپزخونه مشغول شدم که دوباره آرش اومد با بغض گفت مامان خیلی حال بابام بد شده جان من یه لحظه بیا ببینش
با آرش رفتم تو اتاق دیدم امیر تو خواب و بیداری ناله میکنه
تا چشمش بهم خورد روشو کرد سمت دیوار و اومد بچرخه به همون سمت که دادش رفت هوا
رفتم بیرون سریع زنگ زدم به پوریا گفت من بیمارستانم گیتا بیارش اینجا
صدام از ترس میلرزید گفتم من میگم فلج شده نمیتونه تکون بخوره تو میگی بیارمش اونجا؟!!
گفت یعنی چی آخه بزار الان زنگ میزنم سهراب بیاد تو نگران نباش
دل تو دلم نبود داشتم سکته میکردم آخه قهر و کینه چی بود دیگه تو اون موقعیتی که همه وجودم داشت رو تخت درد میکشید!🤦♀
از درد زیاد حتی نمیتونست بره سرویس !!!
کره و مربا و نون و چای آماده کردم بردم تو اتاق به آرش گفتم تنهامون بزاره
امیر عصبی و کلافه و بغضی بود
تا نشستم لبه تخت هوار زد که برو بیرون
بلند شدم در اتاق رو بستم و نشستم باهاش صحبت کردم
باهم دعوا کردیم، داد زدیم،گریه کردیم ولی حرف زدیم وآخرش هم آشتی کردیم ولی فکرمیکنم ۱ساعت اینا طول کشید
چشمامون قرمز بود که سهراب اومد
مثل همیشه شاد و پر انرژی
اومد امیر و معاینه کرد و گفت چکارمیکنید با این رفیق ما روز به روز مستهلک تر میشه؟!!!
گفتم خیلی اوضاعش خرابه؟!
گفت خراب نیست افتضاحه! سیاتیک و دیسک و گرفتگی و معده و روده و ضعف و خستگی همه باهم دست به دست هم دادن دیگه....
گفتم الاهی بمیرم🥺
گفت مطمعنم حرص و جوش هم داشته این حالت کمردرد عصبی هم میشه ولی باید حتما متخصص بره و براش فیزیوتراپی بنویسه این دفعه دیگه با ۴تا قرص و پماد و آمپول خوب شدنی نیست خیلی جدیه
اشک تو چشمام جمع شد با این شرح حالی که داد🤦♀
گفتم میرم داروخونه داروهاشو میگیرم
سهراب خواست خودش بره که گفتم من خودمم خرید دارم تا میوه بخوری برگشتم
داروها رو گرفتم حالم بد شد انقدر زیاد بودن🤦♀
برگشتم خونه داروها رو گزاشتم کنار سهراب و رفتم پیش امیر گفتم دورت بگردم من که تو مریض شدی باباجان🥹
دستمو گرفت گفت تو باهام نبودی که مواظبم باشی دیگه
گفتم الان انقدر خوب ازت مواظبت میکنم که زودِ زوود خوب بشی نفسم
گفت گیتا ما اگر تو رو نداشتیم باید چکارمیکردیم واقعا؟
سهراب از پشت سر با ۳ تا سرنگ آماده اومد تو اتاق و گفت ببخشید مزاحم خلوتتون میشم تزریق کنم زود میرم شیفت بعدی😂😉
مظلومانه به سهراب و ۳ تا سرنگ که ۲ تاش متاکاربامول بود و بزرگ بود نگاه کردم
سهراب با خنده گفت بعله میدونم که باید آروم بزنم چشم🤗
کمک کردم امیر با درد و ناله دمر شد
شلوارش رو از دو طرف کشیدم پایین شوهرم خیلی لاغر شده بود 😞
چشمم به دست سهراب بود انگار خنجری بود که میخواست بره تو جیگر من ولی امیر دستشو گزاشته بود زیر سرش و خیلی آروم و مظلوم خوابیده بود...
سهراب که پد رو کشید رو باسنش و در نیدل رو برداشت که هوا گیری کنه یهو با استرس داد زدم گفت سهراب سهراب وایسا سهراب
گفت چیه؟!!!!
گفت وایسا نیدل متاکاربامول ها رو عوض کن این خیلی کلفته اذیت میشه😢
گفت ترسیدم بابا
سریع از توی جعبه داروها سرنگ های کوچیکی که میگیریم برای آرش رو اوردم و ۲تا باز کردم و ۲ تا نیدل بهش دادم
امیر گفت قربونت برم نگران نباش من خوبم امپولاش هم زیاد درد نداره خانوم جان
سهراب پد کشید رو باسنش
نشستم کنارش و دستشو گرفتم تو دستم
خواستم هواسشو پرت کنم گفتم چقدر لاغر شدی امیر!
گفت همش غصه آرش رو داشتم آخخخخخ
گفتم جاااانم 🥺
نگاه کردم دیدم سهراب خیلی آروم داره سرنگ رو خالی میکنه
امیر با درد گفت الان کجاست؟
گفتم تلویزیون میبینه
امیر اروم با درد گفت وااااای
گفتم تو این مریضی خیلی اذیت شد
امیر پای مخالفش رو آروم میزد رو تخت
که سهراب گفت شل کن
امیر صورتش مچاله شده بود از درد نفسش رو حبس کرده بود
سهراب که نیدل رو دراورد و پنبه گزاشت امیر بلند گفت اوفففففففففف و نفسش رو آزاد کرد
گفتم بمیرم باباجانم خوبی؟!🤦♀
سهراب پایین تر از همونجا رو دوباره پنبه کشید و یه سرنگ دیگه وارد کرد
امیر با صدای بلند گفت هیییییییی و دوباره نفسش رو حبس کرد
بنظرم اینو جای خوبی نزده بود یکم وسط باسنش بود نمیدونم چه امپولی هم بود
امیر دستشو از زیر سرش برداشت و با مشت زد رو تخت گفت هعییییی سهراب!!!!
سهراب نیدل رو دراورد و پنبه گزاشت
امیر نفسش رو آزاد کرد
سهراب گفت خوبی؟؟
امیر آروم با درد گفت نه😢
سهراب شلوارشو از سمت چپ کشید بالا و اومد سمت راست نشست
امیر هنوز داشت دست منو محکم فشار میداد معلوم بود درد بدی تو پاش داره
گفتم سهراب چندلحظه صبر کن
به شوخی گفت ای بابا شام و ناهار که به آدم نمیدین فقط هم دستور میدین
گفتم ببخشید امروز نرسیدم ناهار درست کنم ولی از بیرون زنگ میزنم بیاره
گفت نمیخوام یه شب یه شام خوش مزه درست کنم مثل قدیم همه دور هم جمع بشیم
گفتم چشم همین شب جمعه درست میکنم تشریف بیارید
سهراب دوباره پد کشید رو باسن امیر
یهو آرش اومد تو اتاق گفت بابایی بهتری؟؟؟؟
امیر اروم گفت صبرکنید
با درد گفت خوبم دورت بگردم یه لحظه برو بیرون باش باباجان الان صدات میکنم بیای
آرش رفت و امیر کلافه گفت زودتر بزن تمومش کن
سهراب به شوخی بهم چپ چپ نگاه کرد و گفت حالا تو بیا و خوبی کن😒
سهراب نیدل رو وارد کرد و امیر دوباره محکم دستمو فشار داد
خواستم هواسشو پرت کنم گفتم امیر فکرکنم آرش ناراحت شد
با درد گفت دوست ندارم درد کشیدنم رو ببینه🤦♂
سهراب گفت شل کن امیر!
امیر شل کرد و بلند گفت اخخخخ هعیییییی
دستمو گزاشتم رو کمرش و گفتم آروم باش امیرم🥺
با ناله گفت بسسه سهراب تمومش کن
سرشو فرو کرد تو متکا،مشتش رو میکوبید رو تخت
سهراب بالاخره نیدل رو دراورد
جاشو ماساژ داد که امیر بلند گفت آخ آخ نکن نکن😨
خودش دستشو گزاشت رو باسنش و گفت اوففففففف خداااا
گفتم دردت به جونم امیرم😭
سهراب گفت میسوزونه لعنتی!شب یا چند ساعت دیگه یدونه دگزا باید براش بزنی اگر خودت نتونستی پوریا میاد اگر اونم نیومد زنگ بزن خودم میام
کلی تشکر کردم از لطف ومحبتش
سهراب رفت دستاشو بشوره و منم کنار امیر به پهلو دراز کشیدم بغلش کردم و اروم براش جاشو ماساژ دادم و ناز نازیش کردم
وقتی پاش آروم شد آرش رو صدا کرد منم رفتم غذا سفارش دادم
گفت بابا جان آمپول نداری عمو برات بزنه؟!
آرش با ترس گفت نه بابایی همه امپولامو زدم😰
گفت خوبه خوب شدی نفسم؟؟؟
گفت آره بابا امروزم خودم پماد هام رو زدم فقط یکم میسوزه
امیر گفت دیروز نمیسوخت؟
گفت نه
امیر گفت عشقم اجازه میدی عمو سهراب معاینت کنه؟؟
آرش با بغض گفت نه بابا خواهش میکنم🥺
امیر گفت باشه بابایی ولی اگر بهتر نشدی بهم بگیا چون خطرناکه
خلاصه سهراب رفت و ناهار نموند ولی شب جمعش همه باهم به اتفاق خانواده جدیدمون (امین و خانومش و دخترش) شام اومدن خونمون و دور هم بودیم.
خاطره ادامه داره....
دوستون دارم
گیتا🌺