سلام به همگی

فاطیما هستم.

احتمالا یه سری از دوستان منو از قبل ترها یادشون باشه😅

من خیلی یهویی بخاطر تنش های روحی که داشتم رفتم و دیگه ننوشتم،الان چون روزای بهتری رو دارم میگذرونم و علیرضا رو بیشتر می بینم،حالم بهتره و چون حول مباحث این کانال یه سری اتفاقات پیش اومد واسم گفتم بیام تعریف کنم.

بعد از ۵ ماه کامل دوری از علیرضا که بخاطر یه دوره ی آموزشی پیشم نبود،برگشته و چشمم روشن.

البته خاطره خیلی جدید نیست و برگشتن ایشون برمیگرده به قبل از عید ولی خب الان زندگی فرصت و اجازه ی نوشتن داده😅

اسفندماه بود که فرمالیته ی یکی از دوستان مشترک عزیزمون بود و به دعوت عروس و داماد دو روز قرار بود شمال(گیلان)باشیم.

طبیعتا بخاطر هزینه های گزاف این دوره زمونه،نمیتونستن بیشتر از دو روز پذیرایی کنن از ساقدوش هاشون😅(شوخی میکنم،همون دو روز رو هم سعی کردیم هر وعده یکی غذا بگیره که فشاری به تازه عروس دامادمون نیاد)

من و علیرضا تصمیم گرفتیم دو سه روز زودتر از تایم مشخص شده بریم همون طرفا و خستگی اون همه دوری و سختی و (ناگفته نمونه یک بار وسطش جدایی کوتاه مدت) از تنمون دربیاد.

چندهفته قبل از سفر یعنی اوایل اسفند گوش دردم شروع شده بود چون یه سرماخوردگی درمان نشده داشتم😅(چون علیرضا نبود اجبارم کنه)

و به گفته ی مامانم از بچگی و نوزادی گوش درد با من بود و من با سینوزیت و انواع مشکلات تنفسی بزرگ شدم،گوشم زُق زُق میکرد و منم چون همیشه این روند برام تکرار میشد،توجهی نکردم.

جلوتر که رفتیم،گوش و گلوم میخارید و سردردهای موضعی(قسمت چشم و پیشانی)داشتم و با اینکه سرد بود به نسبت هوا ولی من احساس تب و گرگرفتگی داشتم.

اونقدر درگیر بودم اون روزها که حتی متوجه شرایطم نبودم،چشم علیرضا رو هم دور دیده بودم و خانواده هم که پیشم نبودن و خیالم راحت بود😅

گذشت تا اواسط اسفند که علیرضا برگشت و هفته ی اخر مونده به عید قرار سفر گذاشتیم.

قرار بود سفر ۶ روز طول بکشه با احتساب رفت و امد ولی من اندازه ی ۵ تا سفر لباس و تجهیزات جمع کردم😅

شب n ام اسفندماه،شب قبل از سفر علیرضا ساعت ۶ اومد دنبالم که برم ساعتمو که داده بودم باطریشو عوض کنن بگیرم و بریم خونه ی علیرضا که فرداش ساعت۵ صبح حرکت کنیم.

یه سری کار داشتیم بیرون انجام دادیم(هفت سین واسه خونش خریدم🥹)

چمدون و ساک منو برداشتیم و رفتیم خونه.

تو مسیر خونه،جایی ایستادیم و هات چاکلت گرفتیم،تا داشت اماده میشد،تو ماشین بودیم و من ناخوداگاه دستم میرفت سمت گوشم😅

دو سه بار اول رو متوجه نشد یا خواست عمدا توجه نکنه😄

رسیدیم خونه،رفتم مرغی که خریده بودیم رو شستم یه تیکه هایی از سینه ی مرغ رو جدا کردم واسه شام شب.

علیرضا هم توی اتاقش لباساشو جمع میکرد.

کارم که توی آشپزخونه تموم شد،حوله رو برداشتم برم حموم بوی مرغ از دستام بره،داشتم رد میشدم از اتاقش،سرمو بردم توی اتاق و تاکید کردم بعد از چمدون بستن،خونه رو هم جارو بکشه😄

ساعت حدودای ۱۲ شب بود که شام رو خوردیم،یه خورده مرتب کردم خونه رو که پسرم از سفر برمیگرده،منظم باشه همه جا.

از همون بعد از دوش گرفتن،متوجه داغی صورتم شدم،چشم راستم مدام اشک میومد ازش.

یه دستمال گرفتم دستم و هرچی سرم تو گوشی بود داشتم اشک چشامو پاک میکردم.

تو حال خودم لم داده بودم که علیرضا ایستاد جلوم،سرمو بلند کردم،

گفت چقد پررویی تو بچه،هرچی به روت نمیارم که خودت بگی،نمیگی!کلافه م کردی

چشامو گرد کردم گفتم چی؟

دستشو گذاشت رو پیشونیم،دستاش خنک بود،حال کردم😅چشامو بستم گفتم آخیششش🥲

دستشو برداشت نگاش کردم ،میدونستم داره ادای عصبانیارو درمیاره،جدی نگرفتم😅

گوشیشو اورد،فلشش رو روشن کرد که یعنی دهنمو باز کنم

گفتم چه ربطی داره گوشم درد میکنه!

گفت عه!!گوشت درد میکنه پس

سعی کردم خودمو تا جایی که میتونم مظلوم کنم😂

پرسید از کِی تا حالا؟

سرمو بالا انداختم،گفتم نمیگم!

چشم غره طور بهم رفت بداخلاق😬

از رو نرفتم،میدونستم اگه نزنم به شوخی بحثو،ببینه ساکتم،گرون تموم میشه واسم.

کارشو انجام داد رفت سمت اشپزخونه

اروم گفتم نمیخوام!

اصلا نگاهمم نکرد

بلندتر گفتم نمیخوام!

برگشت یه ثانیه نگام کرد و برگشت

اروم پرسید چی نمیخوای؟

گفتم هیچی نمیخوام

جواب داد کاریت ندارم که

باورم نمیشد اینقد راحت گذشته بود،گفتم خب خداروشکر حتما چیزیم نیست.

فرداش صبح ساعت ۶ حرکت کردیم

و نزدیکای ۸ شب رسیدیم جایی که میخواستیم بمونیم،یه سر رانندگی کردیم تا رسیدیم،

ویلا خیلی ترو تمیز بود،یه نفس راحت کشیدم.

وسایلو گذاشتیم تو اتاق و خواستیم برگردیم تو شهر یه چیزی بخریم واسه شام و صبحانه ی فردا.‌

تو ماشین نشسته بودم من تا علیرضا خریدارو انجام بده،دیدم دیر کرده سرمو برگردوندم دیدم رفته سه چهار تامغازه کنارتر،داروخونه😅

روح از بدنم جدا شد تو چندثانیه😅

زنگ زدم بهش کجایی؟

تو هایپر نمی بینمت،آروم گفت میام الان.

برگشت اومد نشست توی ماشین،قبلش خریدارو گذاشت صندلی عقب.

تا نشست گفتم کاری نکن پشیمون شم از سفر😒

خندید گفت شامو تو انتخاب کن در عوض😅

برگشتم سمت صندلی عقب و درحالی که دنبال کیسه ی دارو میگشتم گفتم من نمیزنم اگه آمپول باشه

گفت میزنی،

جدیدا حتا تایم نمیذاشت دلداری بده😂

نتونستم پیدا کنم کیسه ی داروهارو،فلش گوشیمو روشن کردم،گفت زحمت نکش الان میرسیم می بینیشون🥲😂

قهر طور برگشتم و اصلا حرف نزدم تا رسیدیم حتی موقع سفارش غذا هم گفتم هرچی خودت خواستی بخر.

رسیدیم،وسایلو گذاشت رو اپن،پریدم ببینم چی هست توشون😅سه تا سرنگ دیدم،دو تا بزرگ،یه دونه کوچیکتر،اشک اومد تو چشام.

غصه دار گفتم ببین چیکار میکنی هردفعه!

از اتاق بلند داد زد،قربون دختر شجاعم برم😅🥲

وا رفتم رو صندلی تو آشپزخونه.

برگشتم دیدم داره میره دوش بگیره،گفتم اول بشور حمومو بعد برو.

گفت چشم و رفت

باور کنید خیلی دلم میخواست درکش کنم که خسته ی راه بود و اینا ولی نمیتونستم.

زدم به در حموم گفتم،غذا رو آماده کردم،زود بیا

لباسامو عوض کردم،از گوشم صدای آب میومد😅 و یه طرف گلوم میخارید و درد میکرد

کم شام خوردم هم بخاطر اینکه نتونستم بخو ن هم داشتم رژیم میگرفتم واسه عروسی😄

خیلی خسته بودیم

مسواکمو برداشتم برم مسواک بزنم،دیدم صدای بارون میاد ذوق زده صدا زدم علیرضا!بارووون!

و چسبیدم به پنجره

اومد نزدیک

دستمو گرفت

و اون دستش رو گذاشت رو پیشونیم

گفت داغی یکم

اروم گفتم خودم خوب میشم

گفت دقیقا تا کِی باید هربار این پروسه تکرار بشه؟

گفتم توروخدا!

گفت نه

ادامه دادم بذار تا فردا شب اگه خوب نشدم

جواب داد حساسیت نیست که خودش خوب شه،یه دونه ست میزنی خیال منم راحت میشه.

با ناراحتی گفتم واسه خیال راحتی شما،من هربار باید درد بکشم؟

خندید

رفت سمت یخچال

سرنگ و یه آب مقطر رو از اونجا میتونستم ببینم

نشستم روی اولین مبل نزدیکم

گفتم یه دونه فقط؟

گفت امشب آره!

حرصی شده بودم از دستش،که همیشه کار خودشو میکنه

درحالی که از آشپزخونه بیرون میومد،و سرنگ و شیشه رو تکون میداد😭،گفت بیا دراز بکش رو این مبل بزرگتره

چشام داشت اشکی میشد

دو تا دستمال از جعبه ی دستمال کاغذی برداشتم و با خودم بردم😂

گفت برای گریه های احتمالی؟😂

چشامو برگردوندم ازش و خوابیدم

آروم گفت سریع تر عزیزم

سرمو هل دادم بین دستام،صدای باز کردن پد الکی میومد،خودمو جمع کردم

گوشه ی شلوارمو کشید پایین

از استرس داشت گریه ام میگرفت

حس کردم شلوارم داره برمیگرده،دستمو بردم کشیدمش پایین تر(همیشه فوبیای اینو دارم وسط تزریق شلوار برگرده بالا،

بزنه زیر سرنگ😅)

پد رو کشید روی پام،نفس بلند کشیدم

گفت آفرین یکی دیگه!

حرصی یه نفس دیگه کشیدم،

آمپول رو زد

تکون خوردم گفتم آخ!

دستشو گذاشت روی پام

گفت آروم جونم

سعی کردم تحمل کنم ولی دردش داشت زیادتر میشد،گفتم آروووم توروقران😭

چرا اینجوری میکنی؟

میگفت تمومه تمومه الان

کشیدش بیرون،حس کردم نفسم گیر کرد تو قفسه ی سینه ام!

قاطی شد ریتم تنفسم

سرفه افتادم

ترسید مدام میگفت پاشو بشین

نشستم

پام تیر کشید

با گریه گفتم آخ!

اومد جلو اشکامو پاک کرد

گفت بخواب قربونت برم،ورم نکنه

گریه ام شدیدتر شد چون مثلا لوسم کرد😂

دراز کشیدم پاهامو جمع کردم تو شکمم گفتم پتو و دستمال بیار واسم

گفت چشم

نشست پیشم،رفتم زیر پتو

گفت قهری؟

گفتم نه

دردم اومد آخه

گفت میدونم،خودم بودم نمیزدم😅

نفهمیدم کِی خوابم برد.

آخر شب بیدار شدم با سردرد ولی دلم نیومد بیدارش کنم.

ادامه اش رو هم دیگه طولانی میشه و شاید بعدا نوشتمش اگه دوست داشتید.

مرسی که خوندید،دلم براتون تنگ شده بود

محتاج دعاهاتون هستم🤍