خاطره حدیث جان
سلام به همگی حدیث هستم این بار میخام خاطره آمپول خوردنم از خالم رو براتون تعریف کنم یه روز از دانشگاه برگشتم خونه یکم گلوم میسوخت لباسمو عوض کردم و نهار خوردم و چون دیشب دیر خابیدم خسته بودم و رفتم خابییدم بیدار که شدم سوزش گلوم بیشتر شده بود کم کم معدم داشت درد میگرفت و سرگیجه داشتم خلاصه اون روز گذشت و فرداش حالم بد ترشده بودوازچهرم مشخص بد سرما خوردم پریسا فهمیده بود
پریسا = حدیث
من= بله
پریسا= سرماخوردی
من=فکر کنم ولی جان من به کسی نگو😢
پریسا=دیوونه چهرت داد میزنه سرماخوردی
من= حالا چکار کنم
پریسا =تا سرماخوردگیت اوج نگرفته بیا به مامان بگو ببرتت دکتر
من= اگه آمپول داد چی
پریسا = حالا تو بیا برو
خلاصه مجبورم کرد به مامان بگم و مامانم گفت امشب خاله اینا میخان بیان خونمون پاشو زود بریم بیمارستان و کشوندمون بیمارستان یکی دو نفر جلومون بود و زود رفتیم تو اتاق دکتر یه خانم مسن خیلی مهربون بود معاینه کرد و دارو نوشت وتشکر کردیم و رفتیم دارو خانه که استرس من شروع شد
من= وای پریسا خدابگم چیکارت کنه
پریسا= باز که شروع کردی از کجا میدونی آمپول داده
من=نمیدونم دلشوره دارم
پریسا دستمو گرفت و گفت دلشوره نداشته باش خلاصه مامان دارو هارو گرفت و گفت بریم خونه
منم یکم خیالم راحت شد که آمپول نداده نگو نقشه زندایی رو کشیده وقتی حاله اینا اومدن با پریا (دختر خالم هم سن خودمه مثل پریسا میمونه برام خیلی باهم خوبیم) و پریسا رفتیم تو اتاق و مشغول حرف زده بودیم که مامام و خاله اومدن تو
خاله=حدیث خاله سرما خوردی
من= آره
(نگو با پریا و پریسا هماهنگن )
خاله=عزیزم دکتر بهت یه دوتا آمپول کوچولو داده بخاب تا برات بزنم زودی خوب شدی
من=وای خاله ترو خدا
خاله=عزیزم میدونم میترسی ولی باور کن درد نداره
خلاصه پریاوپریسا هم باهام کلنجار رفتن و راضیم کردن بخابم دمر خابیدم رو تخت از استرس داشتم میمردم پریسا و پریا باهام حرف میزدن تا هواسمو پرت کنن خاله اومدو شلوارمو تازیر باسنم داد پایین
خاله =عزیزم سفت نگیری ها
من=چشم😢
خاله =آفرین
دست پریسا رو گرفتم پد رو مشید رو باسنم و فرد کرد
من =آخ
خاله=نفس عمیق بکش
اولش درد نداشت ولی کم کم میسوخت
من=وای خاله میسوزه😓
خاله=تموم
سمت دیگه رو پد کشد و نیدلو وارد کرموشروع کرد به تزریق که خیلی درد داشت اشکمو در اورد
من=خاله خیلی درد داره تروخدابسه😭😭😭
خاله داره تموم میشه عزیزم
هر لحظه دردش بیشتر میشد و گریه های من افزایش میافت و دست پریسا رو فشار میدادم
من= خاله لطفا خیلی درد داره درش بیا😭😭😭💔
خاله =تموم شد
دوباره سمت مخالف رو پنبه کشید وسریع فرو کرد
من= آییی خاله مگه نگفتی دوتاست😭😭😭😭
خاله = تکون نخور عزیزم زود تموم میشه
یکدفه یه درد خیلی زیاد پیچید تو پام که دادم رفت هوا
من=آااایییییییییی😭😭😭😭😭
پریا =خوش به حالت حدیث چقد مو هات بلنده (مثلا داشت هواسمو پرت میکرد)
من= آااااییییییی خاله خواهش میکنم درش بیار😭
خاله =یکم مونده خوشگلم 😍
من =آاایییییی مامان
خاله=تموم شد
من=آایی خاله😢
خاله=ببخشید عزیزم ولی زود خوب میشی
پریسا=حالا اینارو بیخیال شید دست منو شکوند
پاشدم خودمو جموجور کردم و اشکامو پاک کردم و آخرشب دیگه خاله اینا رفتن فرداش حالم بهتر شد
اینم از خاطره دوم ببخشید اگه دوست نداشتین خدا نگهدار