سلااااااام

گیتام🌸

امیدوارم که حالتون خوب و عالی باشه عزیزانم💖

ادامه خاطره قبل:

امروز صبح که از خواب بیدار شدم همش با خودم میگفتم خدایا امروز که جمعه ست آخه امین مطب نیست من این بچه رو کجا ببرم شست و شو بدن و کرم بزنن یا امپولشو بزنن....

رفتم تو اتاق آرش دیدم تو خواب و بیداریه گفتم بهتری مامان؟؟؟

گفتم دیگه نمیخاره مامان دیگه امروز آمپول نمیزنم خوب شدم🥺

گفتم جای امپولت هنوز درد میکنه جیگرم؟؟؟

گفت نه مامان فقط فشارش میدم خیلی درد میگیره

گفتم خب فشارش نده دیگه پسرم!😂🥹

خندید دلم براش رفت و یکم بغلش کردم و فشار فشارش دادم

گوشیم زنگ خورد

پوریا بود حال آرش رو پرسيد و گفت تو راه هستن و تا ۲ ساعت دیگه میرسه

خداروشکرکردم بابت رسوندن پوریا و یه غذای بدون ادویه و گرمی جات برای آرش درست کردم (آبدوغ خیار)

بعد از ناهار خوابیدیم و عصر پوریا و سحر اومدن....

من مشغول اماده کردن میوه بودم که دیدم آرش معترضانه اومد گفت مامااااان عمو پوریا اذیتم میکنه میخواد اونجا رو ببینه!!!!!!

من و سحر خندمون گرفت

بهش برخورد بچم داد زد گفت اصلا هم خنده نداره😡

گفتم اشکال نداره مامان عمو هم دکتره دیگه محرمه

پوریا از اون سمت داد زد گفت بکش پایین ببینم چطور امین میبینه خوبه ما میخوایم ببینیم زشته؟!!!

وای من و سحر داشتیم منفجر می‌شدیم از خنده

گفتم خدا لعنتت کنه پوریا!😂🤦‍♀

آرش ناراحت گفت همش مسخرم میکنید😔

گفتم نه قربونت برم مامان بیا بریم

رفتیم تو اتاق پیش پوریا و با آرش صحبت کردیم تا بالاخره راضی شد

پوریا اول بردش تو حموم و از اونجا هم صدای آی ای آرش میومد...

مشمبا و زیرانداز و وسایلی که لازم بود بردم برای پوریا و دوباره مثل دیروز نشستم کنار تخت ارش طوری که فقط بالا تنش رو میدیدم

پوریا هم با شوخی و خنده سعی می‌کرد هواسشو پرت کنه تا کمتر اذیت بشه و پماد ها رو براش بزنه...

منم دست میکشیدم تو موهاش و مرتب میکردم که آرش آروم آروم شروع کرد آی آی کردن و میسوزه میسوزه...

دستاشو گرفتم ناز کردم و بوسیدم گفتم آروم باش مامان مثل دیروز قوی باش دیگه دیروز کلی بهت افتخار کردم که گریه نکردی....

گفت آییییییی آخه خیلی میسوزه مامان🥺😢

پوریا گفت خداروشکر نسبت به دیروز خیییلی بهتر شده

گفتم تو که قبلش رو ندیده بودی!

گفت با امین صحبت کردم شرح حالی که بهم داد نسبت به امروز قابل مقایسه نیست اصلا

گفتم خداروشکر پسرم زودتر خوب بشه😍

آرش گفت منکه گفتم خوب شدم دیگه کرم و آمپول لازم ندارم😞

گفتم مامان سوزشش هم کمتر شده؟؟؟

گفت بعله تازه الان هم نسبت به دیروز که عمو برام انجام داد خیلی کمتر دردم اومد ....

پوریا گفت آفرین عشقم یه کوچولو دیگه تحمل کنی تمومه

پوریا دوباره شروع کرد و این بار صدای آرش بلند تر شد

پوریا گفت اخرشه عمو جونم الان تموم میشه عزیزدلممم

آرش تقلا میکرد و از درد کلافه شده بود و کمرشو بلند میکرد و تکون میداد و دوباره من باید تو اون لحظه هم میگرفتمش هم آرومش میکردم و نازنازیش میکردم

پوریا گفت بابا یه دیقه آروم بگیر آرش عه!

آرش با داد و گریه گفت بسه دیگه نمیخوام😭 خسته شدم ااااااه 😡

پوریا هم با تشر گفت ۲ دقیقه تحمل کنی هیچ اتفاقی نمی افته صداتم برای من بلند نکن😠

آرش عصبی شده بود دوباره با حرص و گریه گفت بابا میسوزه ولم کنید دیگه اه اصن امپولم نمیزنم

سرشو بغل کردم و بوس بوسش کردم با گریه گفت نکن مامان نکن درد دارم حوصله ندارم😭😖

گفتم بمیرم مامان الان مثل دیروز زودی آروم میشه تحمل کن قشنگم

گفت باشه ولی هرکاری کنید دیگه آمپول نمیزنم😤😤

پوریا با خونسردی گفت باشه نزن

آرش گفت عمو شوخی ندارماا واقعا نمیزنم😡

پوریا خودشو مظلوم کرد گفت منو بگو که رفتم برای آقا سرم گرفتم که امپولشو بریزم تو سرم به باسن مبارکش نزنه اونوقت الان هم اینجوری برام داد و بیداد میکنه...

آرش با این خبر قشنگ حالش خوب شد دیگه سکوت کرد و پوریا هم کارش تموم شده بود

پوریا گفت گیتاجان کیسه آب گرم میاری براش؟

گفتم کیسه آب گرم برای زخمش؟!!!!

گفت نه جای امپولش کبود شده🤦‍♂

گفتم بمیرم برات مامان جانم🥺

آرش هم خودشو لوس کرد و شروع کرد ناله های آروم....

پوریا دستاشو شست و اومد ست سرم رو آماده میکرد

آرش با بغض گفت مامان خواستم سرم بزنم بغلم کن🥺

گفتم بغلت میکنم عشقم

پوریا گفت ببین به جای آمپول برات سرم گرفتم دیگه کولی بازی در نیاریااا

پوریا نصف سرم رو خالی کرد و تو نصف باقی مونده هیدروکورتیزون کشید و ریخت داخلش و آویزون کرد و اومد نشست کنار تخت

آرش دستشو گزاشت جلوی پوریا و با بغض و ترس گفت ای خدا عجب گیری افتادم🥺😢😭

پوریا گفت آرش شروع نکنااا این دیگه زود تموم میشه اصلا هم درد ندارها

سحر هم اومد تو اتاق و کلی ارش و ناز نازی کرد و پیش پوریا نشست و دست آرش رو نگه داشت و منم سمت مخالف کنارش دراز کشیدم و سرشو بغل کردم

پوریا اول با دقت دستشو بررسی کرد و بعد که به یه رگ مطمعن شد محکم زد رو دستش که آرش ترسید یهو تکون خورد تو بغلم😂🥺

فهمیدم الان میخواد سوزن رو وارد کنه و آرش رو محکم تر بغل کردم

تا پوریا پنبه کشید رو دستش ارش گفت واااای😰

سریع سرش رو برگردوندم تو سینم و گفتم نگاه نکن نفسم

چند ثانیه ساکت و اروم بود و یهو با صدای بلند گفت اوفففففف دستم عموووو آی آی آخخخخخ

منم هیچی نمیدیدم چون سحر دست آرش رو نگه داشته بود

فقط تو گوشش باهاش حرف میزدم و سعی میکردم آرومش کنم

گفتم هیسسسس مامان زشته جلو خاله سحر آروم باش جیگرم الان تموم میشه پسر قشنگممم

همش میگفت آی دستم مامان دستم میسووزه😢

پوریا گفت تموووووم شد عشق عمو تمومه

پوریا چسب رو فیکس کرد و با سحر بلند شدن از رو تخت

آرش سرشو از بغلم آورد بیرون ملتمسانه به پوریا گفت نرو عمو دستم خیلی میسوزه😭

پوریا نشست کنارش و دست کشید رو سرش گفت نترس عمو جونم چیزی نیست بخاطر امپولی که توش ریختم یکم میسوزه الان تموم میشه

خلاصه تا سرم تموم بشه پوریا و سحر تلویزیون میدیدن و آرش تو اتاق تو بغل من آروم ناله میکرد و خودشو لوس کرد و من نازش میکردم....

خلاصه سرم تموم شد و شب امیر خسته و داغون و پر آمپول از سفر برگشت که در اولین فرصت براتون تعریف میکنم....

آرش هم دو روز بعدش دوباره امپول خورد بچم و چند روز بعدش کاملا خوب شد ولی هنوز داریم یه سری پرهیز ها رو انجام میدیم تا دوباره اونطوری نشه❤️

دوستان این خاطره رو من فردای خاطره قبلی تایپ کردم ولی آخرش و جمع بندیش رو امروز نوشتم و براتون ارسال کردم.

دوستتون دارم

گیتا✨