خاطره شالی جان
سلام ب همه
من شالی ام ۲۵سالمه
حسابداری خوندم در حال حاضر حسابدار ی شرکت بازرگانی در زمینه چوب وام دی اف هستم
راسش هیچ پزشک و پیراپزشکی تو نزدیکامون نیس
هیچوقت برنامه آمپول بزور و جیغ وگریه و منت کشی وکادو و این پرسه ها رو نداشتم
ولی تا دلتون بخواد مقاومت برا نرفتن ب دکتر داشتم و همین مسئله باعث میشد اصلا ب مرحله آمپول نرسم
این کانالو داشتم از خیلی وقت پیش ولی شاید ماهی یه بار بیام ی دو سه تا خاطره رندوم بخونم وبرم
و همیشه خیلیاروتوذهنممورد قضاوت قرار میدادم ک چیه این لوس بازیا
چ لذتی داره ک حتما بزور توخاطره باسنت آمپول بخوره
خب تا وقتی آمپول نزدی نیا خاطره بگو
همه پولدار همه داداش دار همه داداشا پزشک
همه داداشا ک پزشکن از نوع سیریش وگیر ب زدن آمپول
تا اینکه من آذر ماه ۱۴۰۲ ازدواج کردم با پسری ب نام سام
اونم پزشک نیس ومهندس معمار هست ومدیر داخلی ی مجموعه معماری بزرگ
راسش من از هنر تزریقات بلد بودنش حتی خبر نداشتم
یکهوغافل گیر شدم
ک الان ماجراشو براتون تعریف میکنم
راسش من اسفند ماه بود ک بعد دوسال دوباره رفتم باشگاه اونم ب اصرار دخترعمم
و تو همین باشگاه پای چپم در اثرری حرکت اشتباه آسیب جدی دید
هر دفعه هم ب مربیمون میگفتم رزا جون من تو این حرکت پام خیلی درد میگیره ها نکنه اشتباه میزنم
اونم میگفت بزن ببینم من حرکتو انجام میدادم ومیگفت نه بابا عالیه
فشارشم طبیعیه چون داری عضله سازی میکنی ونمیدونم از اینجور حرفا
تا اینکه ی شب تو مهمانی از جام بلند شدم تا شارژر ساموکتوکیفم بود بش بدم حس کردم از درد تموم بدنم میلرزه وقدم از قدم نمیتونستم بردارم
خلاصه بزور با قدمای کوچیک ولنگ زدن بش رسوندم شارژرو مهمونی خیلی خیلی شلوغ بود وکسی حواسش نبود ولی سام متوجه شد گفت
چرا میلنگی؟
گفتم فک کنم پام تو باشگاه کشیده چیزی نیس
ی جوری نگام کرد ولی هیچی نگفتم منم برگشتم سرجام
خلاصه من ۱ماه هرروز لنگ میزدم ودرد شدیدیواحساس میکردم وهرروز ک از خواب پا میشدم میگفتم خب امروز دیگ این کشیدگی خوب میشه
ولی نمیشد
و هرروز سام میگفت پاشوبریم دکتر اصلا قبول کشیدگیه وقراره باز شه بریم دکتر همینو بگه خیالمون جمع شه
ومن میگفتم حالا امروز بیخیال
کارب جایی رسیدک همه بم میگفتن نلنگ رو سرت میمونه درست راه برو
دلم میخواست دیگ بزنمشونواقعا
خب دردمیاد ک میلنگم مگه من خوشم میادبلنگم
دیگ ی روز ب سام گفتم یکم زودتر بیا خونه بریم بیمارستان عکس بگیریم
اونم گفت چشم
و ب تیکه وکنایه گفت نمیخوای ی روز دیگم صبر کنی شاید کشیدگیه باز شد:) گفتم نه بیا
دیگ اومد ورفتیم بیمارستان عکسه روگرفتیمو پزشکی ک کاملا از تک تک وجناتش مشخص بود با سهمیه ای چیزی پزشک شده وبویی از سواد نبرده
عکسونگا کردو گفت سالمه فقط برا دردش ی کرم و ی آمپول کتورولاک مینویسم
ک سام ی نگا بم کرد یواش گفتم نمیزنم
سام هم ی لبخند زد گفت میشه آمپولو نزنه
دکتره هم گفت میل خودتونه
اگ درد اذیت میکنه بزنه نه ک نزنه
و ما برگشتیم خونه
البته من ۱۰۰دفعه هی ب سام گفتم دکترش خنگ بود
سامم هی گفت دیگ شکستگیو ک میتونه تشخیص بده
منم قبول کردم
گذشت وگذشت من روز ب روز درد پام بدتر و لنگ زدنم افتضاح تر میشد
من چون دوران دانشجوییک خوابگاه بودم اکثر دوستام خارج از استان و شهر ما هستن
و من تو شهر خودمون دوست آنچنانی ندارم
یکی از دوستام از زنگ زد بهم ک فردا میاد پیشم ویک روز هم پیشم میمونه
خوشحال شدمخیلی وقت بود شکیلا رو ندیده بودم
خلاصه با دوتا دیگ از خواهراش اومد خونمون و منم زنگ زدم خواهرم شیوا بیادخونمون تا باهمخوش بگذرونیم
و قبلش من خیلب با همین پای علیلم بدو بدو کردم
رفتم خرید حسابی خرید کردم
ی میز خوشگل چیدم
و خونه رو گرد گیری کردم
وخلاصه شکیلا وخواهراش اومدن
چون خواهرم ی بی بی ۵ماهه داره
دیگ مشغول نگهداری اون بود
و من هی همه کارا رو انجام میدادم پذیراییو هی ببر بیارو...
و اینکه فردای اونروز باهم ب اتفاق سام رفتیم دریا(شمالی ام)
تا سامم با دوستام آشنا شه
خلاصه بهتوم بگم چون فعالیتم زیاد شد یهو وقتی دوستام رفتن
پا دردم ب حددددییییییی رسید ک کالا مظلوم شده بودم و بغضی بودم و از طرفی نزدیک پریودمم بود و اخلاقیاتمو از دست داده بودم وخیلی دل نازک و عصبی بودم
شامخونهخاله سام بودیم
کاملا قیافمتوکل مهمونی درهم بود
و سام کاملا منو زیر نظر داشت
بعد مهمونی تو ماشین
بم گفت شالی خوبی؟
گفتم اره
گفت ب نظر نمیاد
گفتم نمیدونم
گفن خب بگو حرف بزن
قرارشد چیزایی ک اذیتمون میکنه ب هم بگیم
پس بد قول نباش
گفتم سام نزدیگ پریودمه شاید بخاطر همین اینطوریم
وگرنه اتفاق خاصی نیوفتاده
یکمم پام درد میکنه
راسش انقدر اون مدت لنگیدم و درد کشیدم ک سام پا رو زیاد جدی نگرفت
یکم بامحرف زد و طبق معمول موزیکایی ک من دوس داشتمو زد و بلند بلند خوندیم هردومون
واون شب من رانندگی کردم
بعد مدتهااااا
چون من از رانندگی ی کوچولو میترسم
و سام از قصد منو مجبور کرد رانندگی کنم تا حال وهوام عوض شه و از فاز هاپویی در بیام
همینکه رسیدیم خونه
چون خونمون ۱۸تا پله داره
من درد پام فاجعه شد
و تا ب اتاق رسیدم
زدم زیر گریه و گفتم پام آی پام آیییییییی
و چون کلا اهل گریه نیستم
سام جا خورد وگفت
وااااای این پای تو داره شر میشه
آخه چرا خوب نمیشه
خسته شدی
یهو گفت شالی؟
گفتمجان
گفتم کجاست نایلون داروت ک اون دکتر خنگه بت داد
گفتم تو کمده
همینجور گریه میکردم
در کمدو باز کرد گفت شالی این یکی
گفتم اره
ی بالشت انداخت کف اتاق
با کلافگی گفت دراز بکش
راسش تو اوج گریه و ضجه بودم
و اصلا کاراشو جدی نمیگرفتم و رو تختم ولو بودم
ی لحظه چشمم خورد دیدم اون کتورولاکی ک اون شب دکتر خنگوله نوشتوداره آماده میکنه
جا خوردم ولی موشکافانه نگاش کردم
با ی مهارت خیلی خاصی آمپولو دو ثانیه ای آماده کرد
گفت شالی بیا پایین
من باورم نمیشد میخوام آمپول بخورم بعد اینهمههههههه سال
چون از بعد دوم راهنمایی دیگ آمپول نزده بودم
سام نگام کرد با سرش اشارع کرد ب بالشت وگفت بیا شالی
اینو بزن دردت کم شه بخوابی فردا بریم پیش ی ارتوپد خوب
بدو
باورم نمیشد سام میخواد بم آمپول بزنه
از مهارتش تو آماده کردن آمپول مشخص بود کاملا بلده کاره
ولی از کجاش اون لحظه برام مهم نبود
دید نمیام
دستشو دراز کرد از پام بگیره
پاهامو جمع کردم نذاشتم
دوباره دستشو دراز کردم دوباره نذاشتم دستش بخوره بهم
ایندفعه بلند شد ایستاد
اومد از زیر بغلم گرفت منو ایستادوند
وگفت بیا
بیا اینجا
دراز بکش بزنم
درد نداره
تو ب حجمش نگا کن چقد کمه
چیزی حس نمیکنی
بت قول میدم
هیچی نمیگفتم با صورت قرمز اشکی فقط نگاش میکردم
اونم دستو آروم گرفت نزدیک بالشت برد
یهو بغلش کردم سفت ومحکم
اونم خندش گرفت
گفت من قربون شما برم؟
مگه بم اعتماد نداری
مگه باورم نداری
هیچی حس نمیکنی
بیا
آفرین
آروم آروم
ب پات فشار نیار
دراز بکش
منم همینجور با تپش قلب و شوک شده کارایی ک میگفتو انجام میدادم
سام بم کاملا آرامش میداد
منم داشتم بش اعتماد میکردم
دراز کشیدم شورتمو کشید پایین
با دستش ی توده درست کرد
اینجا دیگ یهو ترسم فوران کرد
ی حالت جیغ طور گریه کردم
و ب سام گفتم نمیخوام
ولم کن
سام ی نیشگون از پام گرفت
گفت دردش اینه
تحمل اینم نداری؟
گفتم دارم
گفت خب سرتو بذار رو بالشت و برنگرد
دوباره آرامش گرفتم و برگشتم
دوباره ی توده گرفت
و پد الکلیو مالید
در پوش سرنگو برداشت
باز ترس بم حمله کرد
بدنم لرزید پامو سفت کردم
با گریه گفتم
نکنننننن نکنننننن
وای خدااا
سام تومیمیک صورتش خنده بود ولی کاملا سعی میکرد وانمود کنه همه چی عادی و غیر خنده داره تا من عصبی تر از این نشم
دوباره حرکت نیشگونو تکرار کرد
گفت غیرقابل تحمله؟
گفتم نه
گفت پس از پسش برمیای
سرتو بذار روبالشت ی چند ثانیه برنگرد ب چیزی نگاه نکن خب؟
گفتم باشه
گفت راسی آخرین بار کی آمپول زدی؟
گفتم دوم راهنمایی بودم
گفت خببببب پس خیلی طبیعیه شالی
تو ذهنت غول درست کردی
ی ترس تو ذهنت از آمپول داری و سوزن
ولی الان طرز فکرتو عوض میکنم
و بعد امشب دیگنمیترسی
چون میبینی دردی نداره
ی لحظه بی تنش بدنتو ریلکس کن سرتو بذار رو بالش
خببب آخیییششش
ودوباره مراحلو شروع کرد
یهودوباره با جیغ گریه کردم
گفت شالی پاشو
پاشو
ساکت شدم گفت پاشو جانم
نمیزنم
پاشو بشین
نگاش کردم دیدم جدیه ونمیخواد بزنه
گفت تموم شداصلا نمیخواد آمپول بزنی
نمیدونم چرا از اینکه از پس ی آمپول بر نیومدم بم برخورد ودراز کشیدم
گفتم میزنم
گفت اکی
گفتم برنمیگردم دیگ
گفت آفرین
باز بغضم گرفت با بغض گفتم توروخدا آروم بزن
گفت درش همونیه که بت گفتم نه بیشتر نه کمتر
گفتم باشه سرمو تو بالشت فروکردم
دوبارع مراحلوتکرار کرد
این بار برنگشتم فقط آروم زدم زیر گریه و سفت شدم
سام گفت شالی
ی نفس عمیق میتونی بکشی؟
گفتم اره
گفت بکش
کشیدم
گفت یکیه دیگ
باز کشیدم
فک کنم نیدلو فرو کرد
اصلااااااااا درد نداشت
فقط ترس الکی داشتم
یکم سروصدا کردم
آرومم کرد
و دوبار گفت سفت نکن
سفت نکن
میخوام موادوخالی کنم
سفت نکن
یکسره میگفت سفت نکن
تا ملکه ذهنم بشه و یادم نره
بعدش ی ریز ماساژ داد
سرشو اورد کنارم گفت
خوب شجاع شدیا
رانندگی میکنی
آمپول میزنی
چ خبره؟
لبخند زدم
آروم لپموبوسید
گفت تموم تنت خییییییسسسس عرق شد
پاشو پاشو لباساتوعوض کن
گفتم درد نیومد
گفت بت گفتم دیگ
گفتم منم نترسیدم
دوباره حالت هاپویی قبل پریود اومد سراغم
گفت اره
گفتم من واقعا نترسیدم
گفت میدونم
چون ترسیده بودم هی الکی میگفتم نترسیدم چون حس شکسته شدن غرورموداشتم حرکاتم یادم میومد
گفتم پس چرا بم خندیدی؟
گفت من؟
کی خندیدم؟
گفتم صورتت شبیه خنده بود
گفت نه برداشت تو بود
میبینی دخترا وقتی لج میکنن ی سری کارا رو تند تند انجام میدن تو سکوت وب طرف مقابلشون توجه نمیکنن
شروع کردم روتین پوستیموجلوآینه انجام دادم
روغن بدن زدم
بادی اسپلش زدم
رفتم مسواکمو زدم
تو کل مدت ب سام کمترین توجهی نمیکردم
وقتی اومدم کنارش بخوابم
گفت شالی؟
نگاش کردم
گفت نباید بت آمپول میزدم
گفتم نه اشکالی نداشت
گفن پس چرا دلخوری؟
گفتم نیستم
خیلی مظلوم شده بود
بغلش کردم وخوابیدم
فرداش پام بهتر بود
ولی خب قضیه پام جدیتر از کتورولاک بود
و بالاخره گچ گرفتم ی ماه تو گچ بود
ی ماهم درگیر فیزیوتراپی تا بالاخره خوب شد
اینم خاطره من بعد کلییییی سال ک هیچوقت خاطره ای برای عرضهنداشتم...