خاطره رها جان

سلام 🖐🏻🙃

خوبین ⁉️

سارینا یا همون رها هستم

با یه خاطره ی داغ اومدم ولی آمپولی نیست ( کاش آمپولی بود 😢🫠)

خاطره: روز یکشنبه غروب بود که امیر و محمد با هم بحثشون شد و محمد از خونه زد بیرون رفت سمت ماشین که از پارکینگ ببرش بیرون وقتی داره ماشینو می‌بره بیرون حواسش پرت میشه و میزنه به یه ماشینی

راننده هم پیاده میشه و کلی داد و بیداد می‌کنه که ارسلان می‌ره دم در و با اقاهه حرف میزنم و میگه که خسارت هر چقدر باشه میدیم و آقاهه ول می‌کنه می‌ره و محمدم بیخیال بیرون رفتن میشه و ماشینو دوباره میاره داخل و با ارسلان میاد بالا ، ارسلان از رو عصبانیت تو حیاط چنتا فحش میده به کسی که این مغازه هارو سر کوچه ما زده (سر کوچه ما یه چنتا مغازه مکانیکی زدن که صاحبشون همسایه رو به رویی ماست ) خلاصه پسر همسایه تو کوچه بوده و میره به باباش میگه که اینا به ما فحش دادن 😑

باباهه هم بلند شده همه فامیلاشو جمع کرده بود اورده بود دم در ما خلاصه که آیفون زدن و من رفتم پایین که ببینم کیه درو باز کردم دیدم هزارتا مرد دم دره پسر همسایه بهم گفت که به بابام بگم بیاد منم رفتم بالا و بابامو صدا کردم و رفت دم در چند دقیقه بعد صدا دعوا و بزن بزن میومد منو پسرا رفتیم پایین دیدیم دارن بابامو میزنن پسرا هم سریع رفتن کمک بابام ولی خب زورمون نمی‌رسید اونا خیلی بودن و ما چهار نفر بودیم تازه با دست که نمیزدن با سنگ و چوب میزدن 😑و ما دست خالی بدویم

یه لحظه نگاه امیر کردم همه سر و صورتش خونی بود رفتم کمکش خونارو از تو صورتش پاک کردم که با سنگ منم زدن یه چنتا خورد تو کمرم و بازوم که چیزیم نشد بلند شدم که دست امیرو بگیرم که یه سنگ زدن رو مچ پام و یه درد بدی پیچید تو پام پامو نمی‌تونستم زمین بزارم چهار دست و پا رفتم پشت یه ماشین و زنگ زدم نوید و تنها چیزی که بهش گفتم این بود که خودتو برسون پسرا رو کشتن

نوید : کجایی چی شده

من : بیا خونه خودمون بدو پسرا رو کشتن

چند دقیقه پشت ماشین نشستم که شاید درد پام آروم سه برم کمکشون که دیدم نمیشه بلند شدم لنگون لنگون رفتم نزدیک ولی خب آنقدر سنگ و آجر پرت میکردن نمی‌تونستم برم پیش پسرا خلاصه نوید اومد با یه چاقو بزرگ تو دستش از موتور پیاده شد که یکی از پشت پا چوب زد تو سرش و خون مثل چی از سرش میومد رفتم پیشش سرش کامل باز شده بود.🥴

نوید گوشی مو گرفت و زنگ زد ۱۱۰

و پلیس های محترم هم زود خودشونو رسوندن و همه با دیدن پلیس فرار کردن و فقط بابا و داداشای بد بخت من رو زمین بی حال افتاده بودن و مامانمم تو حیاط از حال رفته بود 😩

خلاصه آمبولانس اومد و همه مون با هم رفتیم بیمارستان و سر نوید رو بخیه کردن ۲۴تا بخیه خورد و سر ارسلان هم همین طور ولی ارسلان ۱۱بخیه خورد ، بابام ابرو شکسته بود که بخیه کردن و ۷تا بخیه خورد ، و محمد که زیر چشمش پاره شده بود و کمرشو با چاقو خط خطی کرده بودن ، منم پام شکسته و الان تو گچه و ۴۰ روز باید تو گچ باشه 😑😩

و میرسیم به امیر که حالش اصلا خوب نیست 😢 سنگ که خورده تو سرش به گیجگاهش آسیب زده و جمجمه ش هم شکسته و امروز صبح بردنش اتاق عمل

عمل سختی رو انجام داده خواهش میکنم براش دعا کنید خواهش میکنم دعا کنید که داداشم سالم بیرون بیاد 🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻

پ.ن : شاید بنظرتون مسخره بیاد که بخاطر یه فحش همچین دعوایی بشه ولی خب شده از بس همسایه های مزخرفی داریم

دوست دار شما رها 🕊️

خاطره آیدا جان

سلامممم گلای خونه خبین 😑😂

کربلایی عایدام ۱۷ سالمه

خببب بریم ادامه حرفم

ما عازم کربلا که شدیم همین ۲۴ یا ۲۵م بود

خودمو و مادربزرگم و دوست خانوادگی

حرکت کردیم رو به مرز و از مرز دراومدیم و با ماشین رفتیم بدرته

بعد بدرته نعمانیه بود و کوت و اینا

ما از نعمانیه که دراومدیم افتادیم تو شلوغی و زائر و موکب و اینا که شب شد رسیدیم نجف

و رفتیم مسجده زینب که تو بلندی بود که قشنگ گنبد حرم امام علی جلو چشمم بود

نخوابیدم زیارت عاشورا خوندم و کمی گریه کردم تا ۴ و مادربزرگم بیدار شد گفت

مانی: ایدا پاشو بریم دستشویی پایین

من:باش بریم فقط من عکس بگیرم

مانی: باشد

اقا رفتیم دستشویی و برگشتیم از پله برقی بیایم بالا به نرسیده ۴ پله اخر مادربزرگم سرش گیج رفت و افتاد

و منم با یا علی گفتن و خودمو انداختم پایین برم نجاتش بدم

با عربی بهم فهوندن بدو برو اورژانس یکیو بیار

منم رفتم اورژانس همشون عربی حرف میزدن

و هرچی به اون پرستار عربه میفهموندم اقا مادربزرگم افتاده هیچ حسی نداره مشکل قلبی و فشار داره

شامس خوبم یه مرد ایرانی به دادم رسید و با برانکارد رفتیم مادربزرگم اوردیم که بیهوش بود

منو بردن پذیرش ک نام و خانوادگی و نام پدر و شمارخ رو نوشتیم و نوبتمون شد

برای پزشک ایرانیه تعریف کردم چیشد و فشار و اینا گرفتن و نوار قلب و اینا

گفتن که کمی ضربه خورده بهوش بیاد باید انتقالش بدیم بیمارستان عکس و اینا

۱ ساعتی وایسادیم بهوش اومد بازم دکتره نوار و اینا گرفت چند امپول اینا بهش تزریق کردن

و مادر بزرگم گفت حالت تهوع داره و اینا

دکتره گفت اشکال نداره الان انتقالت میدیم

دکتره منو کشوند اونور و گفت دخترم اگر میشه به یکی اطلاع بده که اگر اتفاقی چیزی افتاد در جریان باشه

گوشیشو داد حالا ساعت ۵ بود زنگ زدم داییم

داییم گفت الان یکیو میفرستم پیشتون که تا کربلا و اینا باشه

اون شخص اومد مادربزرگمم انتقال دادیم بیمارستان و اینا خداراشکر که امام علی به دادم رسید که دختر تک تنها و اینا تو شهر غریب اواره نشه برگشتیم دیگه به خواست مادربزرگم گفت پیاده بریم کربلا

ماهم قبول کردیم از نجف تا کربلا ۲ ساعت و ۴۵ دقیقس

ماهم رسیدیم کربلا واقعا صحنه قشنگی بود همه نوکری میکردن و اینا

ماهم رفتیم خیمه ۲ که تو حرمه برای خانوماس

ماهم رفتیم خلاصه دوست خانوادگیمون گفت میرم دستشویی حالا ۱۰ بود ۶ ساعت گم شده بود😑مادربزرگم‌گفت برو دنبالش من نمیتونم

رفتم شبکه امام حسین مال ایرانیاس

که اسم گفتم و صداش کردن و دیدیم خانوم اونور نشسته اوردمش و رفتیم حرم خیلی شلوغ بود و زیارت کردیم و اومدیم

اون دوست داییم تو خیمه مردا بود و ماهم برگشتیم خیمه و کمی بعد

فقط صداهارو حس میکردم و فقط فهمیدم بلندم کردن گذاشتنم تو برانکارد دیگه چیزی نفهمیدم چشم باز کردم نور سفیدی دیدم فهمیدم تو بیمارستانم معدم و سرم درد میکرد پامو کمی تکون دادم مادربزرگم گفت نکن سرم تو پاته نگاه کردم عی دستام جای پنبه بود دوست داییم اونور نشسته بود مادربزرگم اونور و خون گریه میکردم از درد معده و سرم

مادربزرگم گفت که فشارت رو ۱۵ بوده هنوز به هوش نیومده چرا گریه میکنی رگ نداشتی زدن تو پات عزیز مانی

من: مانی سرم معدم

دوست داییم رفت پیش پزشکه و پزشکه اومد بالا سرم و معدم و اینا دست زد

به پرستاراش یه چی گفت و رفتن فشارم گرفتن بازم همون بود

دیدم سرم مجدد دستشونع با ۳ امپول

و سرم رو وصل کردن به پام و اون امپوله رو زدن تو انژوکته

اومدن سراغ دستام که رگ پیدا کنن

و نتونستن دوست داییم گفت که رگ نداره؟ گفتن لا

و دوس داییم رفت پرستار مرد اورد و اونم نتونست پیدا کنه

پیشنهاد پزشکه این بود بزنین تو یکی از پاهاش فشارش بالاست و اینا😐ولی بخدااا بودا و میگفتن نازکه میترکه و اینا

خلاصه زدن 😑درد داشت و تموم شد و فشارم نرمال شد مرخص شدم و راه افتادیم خونه فامیلمون یه ۵ روزی موندیم و بقیش برگشتیم کوت و اینا

خلاصه ششم بود برگشتیم ایلام و فرداش حرکت کردیم با خانوادم رفتیم کرج و شمال

به هرحال الان تو جاده ایم روبه سمت خونه😂

دمتون گرم که میخونینن

تولدم ۳ مهره از خدا میخام دیگه ادامه ندم زندگیو نمیخام پیر شم میخام تو روز تولدم تموم بشه دعا کنین

خببب یاعلی

خاطره اقدس جان

سلام این خاطره اولین خاطرمه برا همین

خودمو فقط امم یه اسم مستعار میزارم

من اقدسم از دکتر بیمارستان اینا.. از بچگی بدم میومد من رشته ام ریاضیه و ۱۷ سالمه

از آمپولم می ترسم

ی داداش دارم اسمش اکبره (همه مستعار)

سه تا دوست دارم باهم میریم بیرون

حدوداً سه شنبه امروز نه هفته پیش نه هفته پیش

ساعت هفت صبح پاشدم دیدم نمی تونم نفس

بکشم حالم بد بود دویدم تو حال دستمال برداشتم راه تنفسیم که باز شد دوباره خوابیدم تا ده اون روز گلوم می خارید دماغمم پر بود

ولی فک نمی کردم سرما خورده باشم اخه من به هلو حساسیت دارم فک کردم از اونه هیچی دیگه فرداش فهمیدم تقریباً

یه روز من تو حالت نیم تمرکیده داشتم چت می کردم و چرت می زدم که قرار شد با سه تا

از دوستام بریم پیک نیک

براهمین پنجشنبه منو صغری و کبری و زلیخا رفتیم پارک

بانوان هیچی دیگه چیپس و پفک خوردیم

انقدر رفتیم بستنی خوردیم ناهارم رفتیم یه فوت کورت سفارش دادیم خلاصه خوراکی سالم هیچی منم اشتهام باز عین گاو خوردم

دویتان دروغ گفتم چای به عنوان خوراکی سالم خوردم دیگه تقریباً شب شد خود کارمندای اونجا مارو داشتن بیرون میکردم مام که متفرق شدیم رفتم خونه شبش نصف شب آقا ماچه روتون من اسهال شدم حالت تهوع شدید هی بالا میاوردم هی میرفتم سماره دو تا صبح مردم اخر مامانم نمی دونم چی داد بهم من این روزا دیفن میخوردم ولی از فردای اون رو کریزان خوردم اصلا بهشت بود گلوم درد نمی کرد تبم نداشتم آبریزشم کم دو روز بعد اکبر (داداش بزرگم ) مریض شد من خوب بودم

حالا یه روز من بیرون بودم برا تولد صغری رفته بودم خرید اومدم آقا اکبر خونه تو حال با یه پسره بود حالا چشمم به پسره افتاددد انقدررر خوشگل بود می خورد همسن اکبر باشه (۲۱سال) هیچی دیگه آقا کراش جدید زدم یکم حرف زد و اینارفت چسبیدم به طرز ضایعی به اکبر که این کیه بدبخت هنگ کرد اسم این پسره رو بزاریم شهلا( بس خوشگل بود 🫦)و همسایمون بود تقریباً

هبچی دیگه شهلا اکبر قرارشد برن گیم نت یه روزی چندروز دیگه گذاشت که یکشنبه من پاشدم گلو درد و گوش درد یعنی میخواستم موهای اکبرو بکنم (من کمی مریضش کردم آخه) آخر تصمیم به این شد منو برن دکتر حالا اکبر ننور تو خونه زنجوره را انداخته بود که چرا اکبر نبردیم منو میبرن (خب دوستای گلم سوال خوبیه ولی خونه ی ما یه تستی هس یه غذای معروف به اسم شعله حلبه میزارن جلوت خوب نشدی میبرنت دکتر) ما رفتیم دکتر مامانم نیومد تو من موندم یه مرتیکه که دکتر بود که البته گیسو کمند موهاشو لخت بلند آدم به دختر پسریش شک می کرد می خورد سی و پنج اینا باشه هیچه دیگه اسم اینم می زاریم طره ی افشان (خلاصه طره افشان به من نگاه میکرد من هی تو دستمالم باشتاب فین می‌کردم )

طره :چند سالته؟

اقدس جووون:۱۷

طره: سرفه کن

من کردم حالا وسط سرفه هام واقعا سرفه ام گرفته بود بند نمیومد

طره: عین گاو خندید

: من یه فحش زیر شکم تو دلم بهش دادم

(من همیشه هر وقت می رم دکتر ازم میپرسه تزریقی میزنی منم میگم نه)

طره بیشعور نسخه نوشت داد بعد گفت همینجا باش بعد منم پادم بابام از پایین درمانگاه بگیره که یهو دیدم با سرم آمپول شربت اومد من اونجارو گذاشتم رو سرم

: کثافتتت طره بترکه اکبررر نمیخوام و...

همینجوری یهو دیدم با بغض رو تخت دراز کشیدم یه پرستار اومد اسمشو میزارم تزریق بهش میومد خدایی فقط مونده بود یه هیکل بادکنکی درست کنه لباس تزریق گونه اش تزریق کارش تزریق یهو این تزریق گاو نیشش رو قد کله من واکرد منم جیغ زدم مامانم پرید تزیق گفت نزدم منم پوکر فیس گفتم خسته نشی یههو دستم سوخت حالا من فحش نده بده یه سرم زد دوتا آمپول جوری به سرم زد که من دردم گرفت زنیکه بیشعور وقتی رفت سرم تموم شد حالا مریض بغلی مامانم دوس شده بودن چسبیدن که این هواش بره می میری بکن حالا من می گفتم نهههه

تزریقم معلوم نبود کدوم گوری بود

اون مریضه بغلی گفت من هوشبرم آخر گرفت کند آقا خدا نصیب اکبرم نکنه با این کشیدنش شروع کردم به ترور کردن بادهم گریه مامانم بزور منو برد تو ماشین فرداشم بهتر شدم الان خوبم راستی شهلا اکبر مبخواستن پنجشنبه برن بیرون که شهلا جوووون پیام داد که مریض شده نمی تونه بیاد ( یعنی تف روت اکبر )

پی نوشت : میدونم بد بود ولی می خواستی نخونی (هرچی بگی خودتی+اکبر)

خاطره آتاناز جان

سلام چطورین اسم مستعارم آتاناز

دیشب که داشتم با یکی از دوستام راجب تزریق ب کمپلکس حرف میزدیم یاد این چنل افتادیم و تصمیم به این شد که این خاطره رو براتون بنویسم اگه خوب نبود ببخشید🥰

من ۲۶ سالمه و برادرم ۲۱ سالشه از بچگی با من بزرگ شده و به شدت بهم وابسته اس یک ماهی میشد که سرگیجه و بی حالی شدید و افت فشار مداوم داشت و دکتر براش سه تا آمپول تقویتی نوشته بود یه هفته بعدش من نبودم و تصمیم گرفت بره کلینیک یکی از امپولارو بزنه که به شدت بد براش تزریق میکنن و اذیت میشه بعدش من هرچقدر بهش گفتم بیا دوتای دیگه رو بزات بزنم زیر بار نرفت

چند روزی بود سرگیجه هاش بیشتر شد دیشب بلخره تصمیم گرفتم بزنم براش😁

رفتم در اتاقش و بهش گفتم

+امیر راستی اون دوتا تقویتی رو زدی؟

ـ نه جای اون یکی هنوز درد میکنه نمیزنم دیگه

+خب بخواب من میام الان میزنم برات بهتر بشی

ـ نه واقعا گیر نده اصلن ک زیر بار نمیرم😒

+ بچه که نیستی وقتی واست لازمه باید بزنی

ـ برو بیرون حوصلت و ندارم برو

+ به جون امیر اروم میزنم عزیزم

رفتم بغلش کردم و یکم تو همون حالت باهاش بحث کردم قانع نشد

از اتاقش رفتم بیرون و شروع کردم تکست دادن به همون دوست (دراز هات😂)

گفتم راضی نشده و باید صبر کنم داداش بزرگم بیاد که دوتایی زورمون بهش برسه

اونم چندتا توصیه کرد که این شکلی میتونی ترسش و کم کنی

بعدش ک برادر بزرگم اومد دوتایی رفتیم تو اتاقش

نوروبیونش و حاضر کردم رفتم کنارش و گفتم بخاب عزیزم بزنم برات🙄

قبل اینکه چیزی بگه داداش بزرگم گفت اره بخواب بزن باید برم کار دارم

امیر با اخم نگام کرد و گفت

گفتم نمیزنم که

بازوش و گرفتم و گفتم اگه لازمش نداشتی که گیر نمیدادم بهت عزیزم دردش یه لحظس کلا

ـ نه نمیزنم 😐

داداش بزرگم اومد و خواست به زور بخوابونتش که بغض کرد بغلش کردم و گفتم باشه اروم باش هیششش چیزی نیست

داداش بزرگم که کلافه شده بود از اتاق رفت بیرون

نزدیک یه ربع تو بغلم بود و سعی میکردم قانعش کنم که درد نداره و اروم میزنم براش و اینا

بلخره خابید زانوم و گذاشتم رو پاهاش ک تکون نخوره شلوارش و یکم دادم پایین که باز مچ دستم و گرفت و گفت

نمیشه نزنم؟

نه شل باش بخدا زود تموم میشه

پنبه کشیدم

+نفس عمیق بکش.... یدونه دیگه... بازم

وسط نفس سوم نیدل و وارد پاش کردم که حسش نکرد دستم و گذاشتم رو کمرش و تزریقش و بعد از آسپیره شروع کردم یه سی سی ازش که تزریق شد پاش و به شدت سفت کرد و شروع کرد تکون خوردن

+ آخ درش بیار بسه

ـ شل کن پات و

+ نمیتونم در بیار آیی

ـ باشه پات و شل کن بتونم در بیارم

+ شل کنم بقیش و تزریق میکنی

ـ شل نکنی همینجوری میزنم😬

دستاش و مشت کرد و سعی کرد شل باشه چندتا ضربه کنار پاش زدم و بقیش و تزریق کردم پنبه گذاشتم و درش اوردم جاش و یکم فشار دادم که باز آخش در اومد

خواستم به کمپلکسش و بزنم که نذاشت و از خونه رفت بیرون ولی بلخره مجبورش میکنم بزنه

امیدوارم خوشتون اومده باشه🤍

خاطره آروین جان

اروین 🚶‍♂🙌🏻

ست ماه خوشگذرونی هم تموم شد تسلیت میگم بهتون😂💔

بریم خاطره ررع

تقریباً یکی دو ماه پیش این ویروس گرفته بودم خونه بابا بودم

که آریا هم اومده بود. اونجا تنها

آریا:این مگه خونه مجردی نگرفته باز اینجاست ؟

_تو مگ زن نگرفتی باز اینجایی ؟

آریا:من کار داشتم

_منم همچنین 😂

آریا چند مدارک برد با خودش جلو در گفت گود بای

مامان:بسلامت در ام ببندی آریااا(همیشه یادش در و ببنده یا در پارکینگ😑😂)

من های ضعف ام میگیرف حالت تهوع سرگیجه

بعد چند دیقع اوکی میشدم

سرگیجه بدی میگرفتیم همون چند دیقه ام به سختی می‌گذشت

جوری بود که سرم گیج میرفت چشام سیاهی میرفت حس میکردم هیچی نمیشنوم🥲💔

مامان که رفته بود بیمارستان سر بزنه

من تب لرز شدید دندون هام بهم میخورد

هر لحظه فکر میکردم میمیرم های می‌گفتم الان میمیرم نه ده دیقع دیگ😂

دو تا پتو انداختم رو خودم بازم سردم بود

تو همین حال بودم لیلا«زن داداش ،زن آرش» زنگ زد

لیلا: سلام خوبی

_سلام عروس زیبا😂

لیلا:به به برادر شوهر عزیز

لیلا:خوبی تو چرا صدات اینجوری

_نه تب لرز کردم لیلا 🥲

لیلا:الهی نکنه توعم این ویروس گرفتی

آرش ویروس گرفته دیشب بزور رفت پیش آریا چند تا آمپول سرم زد

لیلا:کجایی

_خونه

لیلا:خونه خودت؟

_نا مامان

لیلا:مامان شیفت ع

_نمیدونم😫

_برنا چیکار میکنه

لیلا:هیچی دیشب آرش تب داشت بچم نگران باباش بود

_الهی قربونش برم 🥺😂

لیلا:تازه با آریام قهر کرده

_چرا قهر کنه😂

لیلا:برا به باباش آمپول داده دیشب از مطب اومدیم خوابید دست شو رو پیشونی آرش می‌داشت میگفت دیگه عمو دوست ندالم بدع😂😂بابا رو اذیت کرد بدع

_🤣🤣🤣این بچه ام داره از آریا سر در میاره

_کجاست راستی سر و صداش نمیاد 😂

لیلا:هیچی آرش خوابیده برنا بالا سرش وایستاده

_گوشی بده بچه دلم براش تنگ شده

لیلا:بزا صداش کنم

از اونور صدا برنا میومد «اگه عمو آلیا باش حرف نمیژلم»(قربونت برم🥹🥲)

لیلا:نه مامان عمو آروین ع

لیلا:بگو سلام

برنا:شلدام

_قربونت برم خوبی❤️😂

برنا:عادع

_برنا بابا چیشدع🥲😂

برنا:ملیض شوده الانم لالا کرده

_راستی راستی چیشدع با آریا قهر کردی🧐

برنا:عمو آلیا بدع خیلی اصلا دیگه دوچشم ندالم

_چرا

برنا:دیشب به بابا آمژول زد بابام دردش اومد عا ولی بابای من گوی گلیع نکرد

_بابا مگه باید برای گریه کنه؟😂

برنا:آمژول دلد داره

_درد داره؟😂

برنا:عادع عادع

لیلا که صدای خنده هاش میومد (🥺🫠)

لیلا:مامانی بابا بچه نیست که گریه کنه😑😂

_برنا

لیلا:بگو جانم

برنا:جاندم

_هناس قشنگم🥹😍

صدای خنده های قشنگش که پشت گوشی میومد

برنا که یهو وسط خنده هاش گفت تو هم با عمو آلیا قهر کن

_من چرا قهر کنم؟

برنا:من قهرم باشه بابا رو اذیت کلد

_تو که نمیزاری آرش داداش من باشه ...همش میگی مال منه

برنا:باشه فقط به شلتی توهم گهل باشی

_چشم چشم چشم 🙂😂

_خب کار نداری با من

برنا:نه

_باش از طرف من بابا رو بوس کن

برنا :باشه

_ حالا گوشی میدی مامان

گوشی داد به لیلا

لیلا:جانم

_خب کاری نداری

لیلا:نه قربونت...تب داری نخوابی عا

_سعی میکنم

لیلا:تب ام دری؟

_نمد

لیلا :میخای بیام پیشت

_نه بابا

لیلا:خونه تنهایی تب داری خطرناک ع

_ن خوبم

لیلا: خلاصه نمیری عا فعلا تنها عمو ای باهاش قهر نیست بچم تویی😂

مکالمه پایان یافت

بوی پیاز داغ اومد که جمیله «وقتی که مامان نیست میاد یا وقتی مامان کار داشته میگه بیاد »داشت سوپ درست میکرد

حالم بهم خورد تو داشتم عوق میزدم

اعصابم خورد شده بود «اون در و پنجره کوفتی باز کن😑بدم میاد از بوی غذا»

گفت:اسفند دود کنم ؟نمیدونم یع غلطی بکن نمیتونم تحمل کنم

رفتم بالا تو اتاق مامان و بابا بخوابم حداقل شاید با خواب کمتر شد حالت تهوع

تا چش رو هم گذاشتم دو باره عوق زدم تو سطل آشغالی تو اتاق پنجره های اتاقم باز گذاشتم خودمو زدم به خواب

خوابمم برد تا یه نیم ساعت یا یک ساعتی باز با حالت تهوع تو دستشویی آوردم ب.الا دو باره هیچی تو معدم نبود فق نمی‌دونم حالت تهوع چی می‌گفت 😑

تا آب زدم به دست تو صورتم یه لرز افتاد به جونم نمی‌دونستم سر پا وایسم

سرگیجه و نفسم بالا نمیومد

مامان گفت :سوپ برات بیارم میخوری؟

_نه نه اصلا

بابا:ضعف کردی انقد آوردی بالا

_دست خودم نیست ک😑

مامان:از صبح بیدار شدی هیچی نخوردی

سوپ با لیمو یکم بخور تا غروب وقت دکتر شد بریم

بابا:راستی ساعت چند وقت گرفتی

مامانم گفت ساعت ۶ونیم گفت منشی «مامان وقت پیش متخصص گرفته بود»

_هوفففف مامانن 😫

مامان رو مبل نشسته بود سرم رو پاش گذاشتم

یه دستمال مماغ کشیدم بالا

مامان دستشو کرد موهام

بابا گفت معده درد هم داری؟

_نمیدونم بابا انقد درد دارم فعلا نمیتونم تشخیص بدم کجام درد می‌کنه

رسید موقع رفتن دکتر

که بابا گفت منم میام باهاتون

_من میخاستم خودم برم

مامان:تو الان جون نداری سر پا وایسی

آماده شدیم رفتیم مطب حس موقع بچه بودیم با مامان و بابامون میرفتیم دکتر همیشه بابا وظیفه ش بود بچه رو بغل کنه فرار نکنه (یادش بخیر ولیی🫠)

دقیقا حس بچه ۷ساله داشتم

یه یک و نیم ساعت شد بعدش نوبت ما شد

دکتر هم مثل اینک همو بابا و مامان میشناختن

دکتر هر جا معاینه میکرد یه آی و داد ای میزدم

بابا هم گفت استفراغ زیاد داره

دارو هارو تو سیستم زد رفتیم خونه

تا رفتیم دارو هارو گرفتیم اومدیم خونه شد ساعت ۸ونیم ۹ شد

میخاستم برم بالا مجددا برم تو خواب زمستونی که مامان از تو آشپزخونه داد میزد:میری بخوابی برو تو اتاق من

رفتم لباس عوض کردم دوباره خوابیدم رو تخت سرم تو گوشی بود

بعد یه چند دقیقه مامان و بابا باهم ورود کردن به اتاق

با کیسه امپولا البته!!!

مامانم کنار تخت نشست دستشو گذاشت رو پیشونیم :دورت بگردم انقد قرمز چشات

_آرامش قبل طوفان ع؟😂

بابا خندید گفت:عار برگرد 😆

برگشتم رو شکم خوابیدم بالشت بغل کردم

_هعی یه زمانی این خانوم دلم نمیاد دلم نمیاد

_چیشد الان دلت میاد ابکش مون کنی🙁😒

مامان:😂😂😂 من الانم دلم نمیاد

پد پاره کرد رو پام کشید

مامان: طلب کاری

_ن غلط کردم ولیی اروم بزنی

مامان:باش

نیدل زد در حال تحمل بودم ولی صبر گلویم را برید«سوس ماست😂💔»

_ماماااانننن بسههه ای

تکون خوردم پدر گرامی کمر مو گرفت

_مامان درش بیار

+تموم شد مامان تموم

_آی 😖

طرف دیگ پد کشید تا آخرش تحمل کردم

همون طرف پد کشید

_ماماننن وای وای

+ع سفت نکن

رسید بع سومی

+اینم دردش کمه مثل قبلی

نیدل وارد کرد دردش کم بود ولی اخراش غر زدم

پد کشید جا آمپول یکم فشار داد شلوارمو درست کرد

بعدم خم شد بغل سرم بوس کرد

_بوس تم نمیخام😒😤

+عه بد اخلاق

بابا:کمتر لوس بازی در بیار

بابا از اتاق داشت میرفت میرفت:گشنته یه چیزی برات بیارم؟

_ن نمیخام

بابا:از دیروز هیچی نخوردی به فکر آندوسکوپی این ماه باش

_عمرا

بابا:حالا میبینیم

مامان:عه محمد اذیت نکن بچمو

بابا:کمتر اینو لوسش کن پس فردا بش زن نمیدن

مامان:😂هوه کجا تا زن گرفتن

مامان:محمد داری میری پایین حواست به غذا باشه نسوزه

دستم جا آمپول اولی بود خیلی درد میکرد جاش😑

مامان خندید

درد میکنه ؟

_هوم😒

چته اخمات تو هم

_حوصل ندارم ولم کن مامان

میخای کمپرس بیارم برات.

_نه

اومد کنارم دراز کشید

دو تا عطسه پشت هر هم کردم سرم رو دستش بود

مامان:ببینمت

_هوم

مامان:الان قهری مثلا

_نه

دستش لپمو کشید

_مامانننن نکن

+پسرمه دوست دارم اذیتش کنم به شما چه

_بدممممم میاددد😤

+بدت نیاد

_ماماننن😐

+همینی که هست

+اصلا کی گفت بیای بغلم برو کنار

_عه حالا ک اینجوری منم دوست دارم 😎😂

چشام بستم سکوت کردم

چند دقیقه گذشت فق صدا نفس کشیدن همو میشنیدیم

_مامان

+جان

_لالایی

+چی؟

_لا لا یی

+بچه ای؟

+😂کوچیک بودی با لالایی نمیخابیدی الان میخای بخوابی؟

_من کار ندارم لالایی میخام

یهو خندید +از دست تو چیکار کنم

بله اون شب لالایی مهمون شدم😂😅

ولی از درون اون شب قلبم از ذوق یه ریتم دیگه داشت🫠🫠

گذشت فردا بعد از ظهر آرش شون اومده بودن

من تو پذیرایی خواب بودم حس اینو داشتم یه دست کوچولو رو صورتم

اول خودمو زدم به خواب

دیگ دید نمیتون بیدارم کنه صدا لیلا کرد

مامان بیاااا

پشتش بهم بود با دو دستش پهلو شکمش فشار دادم

آی آی

_کو سلام ات؟😂

+سلام ای دلم

دگ جیغ میکرد :مامان بیا بگو ولم کنه 😭😂

لیلا اومد :عه آروین نکن بچمو اون جوری گناه دارع

از دستم گرفتش تو بغل لیلا بود

لیلا:وقتی بهت میگم نرو از خواب بیدارش نکن 😂

پاشدم از بغلش گرفتم رو پشت گردنم گذاشته بودنش(همیشه جاش اونجاست🤣)

یهو با پاش زد به شونم گفت برو حیوووون پیکتو پیکتو«اسب تارا گیر آورده🫥😂»

_بیا پایین بدو بچه حیون باباته

پد.رصگ برو گمشو 😒😂

آرش و مامان و لیلا تو آشپزخونه بودن

برنا گذاشتمش زمین از تیشرتش گرفتم یه دست و پایی میزد تو هوا🤣

«خداااا میدونه چق من از این بلا سر این بچه آوردم🥲😂»امیدوارم تو چنل نباشن مامان باباش وگرنه منو‌ زنده نمیزارن😂💔

خلاصه یه کم گذشت لیلا رفت با کیسه دارو از تو ماشین آورد

آرش هنگ بود قیافش دیدی بود

آرش:دارو هارو آوردی چرا😶

لیلا: عشقم آمپول داشتی برا امروز لطف میکنی میزنی اینجا

آرش:گفتم خوب شدم نمیزنم

لیلا:بیخود کردی نمی‌زنی

آرش یه نگا به مامان کرد گفت مامان که نمیزنه کنسل کلا😂

لیلا:نخیر مامان میزنه

مامانم نزنه درمونگاه هس

آرش بهونه میآورد مامان و لیلا زیر بهونه هاش نمیرفتن

آرش:😢مامان

مامان:جان

آرش: بگو عروست ولم کنم

مامان:خجالت بکش مرد گنده از امپول میترسه

آرش:نمیخام بزنم آقا زوره مگ

_😂😂

مامان:نزنی آمپولا بدتر میشی دیگه اون موقع بستری میشی مامان جان

ارش:مامان خرم نکن😂

مامانم گفت ولش کن زور من بش میرسه مگر آریا باش زیر بار برع

دیگ مامان گفت همه دور همیم بزا اریاهم بگم بیاد از تبریز اومدن لابد (اون روز آریا مدارک ورداشت رف تبریز با خانومش)

آریا اومد تنها گفت مبینا تبریز گذاشته خودش اومده کار داشته

شام خلاصه خوردیم ارشم قضیه امپول از یاد رفت

آرش رو مبل نشسته بود داشتن پاندا کونگ فو کار نگاه میکردن با برنا😂💔

منم مبل کنار ای اینا بودم خلاصه

آریا نشست پیش ارش

آرش:اگه زمان ما این کارتون عا بودن من انگیزم‌ برا زندگی بیشتر میشد😆

آریا:اصلا زمان ما کارتون بود مگ؟من‌یادم نمیاد 😂(دهه هفتادی های عزیز زمان تون کارتون بود؟؟😂)

آریا:کارتون ولش کن چه خبر

آرش:هیچ چه خبر باشه

آریا:عا چش منو دور دیدی

مثل عقاب بالا سرتم شنیدم پیچوندی آمپولا

آرش با چش غره گفت اشتباه کردم اون روز اومدم پیشت به ضررم در اومد 😒

آریا:خجالت نمی‌کشی یه آمپول ع دیگ

آرش:تو گوشم نخون نمیزنم

پا شدم رفتم تو آشپزخونه دیدم مامان و لیلا تو آشپزخونه بودن داشتن تمیز کاری و صبحت میکردن

مامان گفت برا امشب آمپول داریا

منو باش فک میکردم فق همون سه تا بوده

گفتم نوکرتم بزا برای آخر شب🥲

قبول کرد یه نفس راحت کشیدم رفتم باز تو پذیرایی دیدم اینا هنوز دارن کل میندازن باهم

آریا به برنا گفت برو از مامان دارو بابا بگیر بیار بدو

برنا هم رفت آورد اریاهم اخم کرد به برنا گفت برو تو آشپزخونه پیش مامانت

آریا سه تا آمپول در آورد گذاشت رو میز

آریا:آرش بخاب😒

آرش:گفتم ک همون ۳تا اون شب زدم کافی بود

یهو صداشو برد بالا آریا:میخابی یا بخابوممتت😤

ارشم بدون حرف دراز کشید جالب این بود آریا اخم هاش تو هم بود

ارشم قیافه گرفته بود

یک دونه پودری بود آماده کرد

شلوارشو از دو طرف داد پایین

آریا:آرش سفت کنی تکون بخوری یه جوری میزنم بمیری از دردش

پد تو کیسه بود در آورد پاره کرد طرف راستش پد کشید

نیدل زد یه تکون ریزی خورد

آریا:ارشششش تکون نخور 😤

با مواد خالی داشت میکرد تقریباً 0.5میل خالی کرد تو پاش صداش رفت بالا

آیییییییی

آریا هم گف هیس چه خبرته هنوز نزدم ک

آرش:اریاااا درش بیار😫

انقد دستشو مشت کرده بود همه رگ هاش زده بود بیرون

پاش تکون داد ک آریا پاشو گرفت داد زد :مگ نمیگم تکون نخور پاتو تکون میدی تو

آرش:سرجدت درش بیار دیگ نمیتونم

آریا:سفت نکن

دیگ سرشو تو کوسن کرده بود داد میزد

در آورد آریا پد جاش فشار داد

دو تا دیگ آماده میکرد

آرش:آریا بسه

آریا:جونم این دوتا درد نداره اونقد

طرف دیگ شو پد کشید

آرش :اینور نزن درد میکنه هنوز مال اون روز

آریا:اون پینی اون ور زدم الان این ور زدی چیکار کنم

ولش میزنم یکم تحمل کن

نیدل وارد کرد

آرش:وای واییی

آریا:جانم داداش الان تموم میش

آرش:خدا لعنتت کنه بیشعور

اریا:😂نفرین نکن گناه دارم

آرش:گناه من دارم ک..ون برام نموند

کشید بیرون همون طرف شلوار شو تا زیر ماتحتت داد پایین

پایین پاشو پد کشید

وارد کرد

آرش:آیییی خدا خفت کنه حیون

آریا:زهر مار تموم شد

لیلا با کمپرس اومد

نیدل در آورد پد جاش گذاشت

آریا به لیلا گفت نگه ش دار جای آمپول من برم دستام بشورم

کمپرس رو پاش گذاشت باهاش حرف میزد

آریا اومد چند گفت چند دفعه کمپرس بزار

آرش رو مبل همون جا خوابید مامان نداشت آریا هم بره خونه ش

لیلا ساعت ۱۲ونیم بود‌ اماده شد بره خونه که مامان گفت آرش خوابش برد تو بمون

لیلا گفت نه مامان اون بیدار بشو هم نیست من میرم فردا دو شیفت کلاس دارم «استاد کونگ فو 😅😂»

داشت میرفت بالا برنا از تو اتاق بیار

منم داشتم میرفتم بالا لباس عوض کنم

_تو برو تو ماشین میارم برنا رو

+باش مرسی

لباس عوض کردم برنا هم انقد ناز خوابش برده بود بغلش کردم بردمش بیرون تو ماشین آرش گذاشتم اونا رفتن

تازه یادم اومد سویچ ماشین ورنداشتم

رفتم وردارم مامان سر امپول مچ مو گرفت 😞😂

پ.ن:طولانی شد ببخشید

اول خواستم خاطره خودم باش بعدش بزا مال آرشم بگم یه آشنایت با این بشر داشته باشید😂💔

پ.ن:بله فرق دو تا دوقلو دید !!!یکی مثل چی از امپول و بیمارستان اینا ترس داره یکی جز علاقه مندی هاش 😂

ولی جدا زمین تا آسمون فرق دارن باهم هم ظاهری.اخلاقی.و...😂

پ.ن:تا یک ماه دیگم یه عمل دارم دیروز رفتم آزمایش دادم براش

از اون شیشه اای عا توش خون میریزن «نمیدونم اسمش😂🤦🏻‍♂» سه تا از اون شیشه ها ازم خون گرفتن

نمیشه من خونم برگردونم ؟😂💔زیاد بود سه تا آخه!!

پ.ن:تا یک ماه دیگم با خاطرع جدید میام پیشتون

هر جور فکر میکنم خاطره ساز میشم 😑😅💔

پ.ن:اون شب خاطره ساز شدم

مامان خانوم روز های دقیق توضیح عاش به پویان داده بود

ول کنم نبود تا چیکه آخر امپولم در مادنموند 🗿(گی خار دیگه ادم

گیخار مگ شاخ دُم داره؟)

پ.ن: امیدوارم جدی جدی آرش و لیلا تو این چنل نباشن

اگه هستنم از اینجا اعلام میکنم«داداش معذرت،فوش دادن تاوان داره دیگه😂🤝»

پ.ن:آریا تازگیا بابا شده بود که پریروز رفته برای جنسیت بچه که متوجه میشن بچه برات س.ق.ط کنن🙂💔

هعی فکر کن باکلی ذوق بری بینی جنسیت بچت چیه بعد بگن بچه ت رشد نکرده و قلبش تشکیل نشده

کلا همون بچه مُ.رده ست تو شکم مادرش🙂

پ.ن:راستی مرسی از کامنت های خاطره قبلی❤️

بدرود🖐🏻

اروین

خاطره دکتر s

دست نوشته دوازدهم دکتر S

از حمله اخر همچنان سرگیجه و گرفتگی های مداوم ادامه داشت، منشی ما رو می شناخت برای همین قبول کرد بدون نوبت بنشینیم تا صدامون کنه، از اینکه بی خبر آورده بودمش مطب، خیلی پکر بود با استرس پاهاشو تکون می داد رفتم از آب سرد کن براش یک لیوان آب خنک ریختم گفتم: بخور این همه استرس نداره ک... گفت: از این چکاب ها خیلی بدم میاد! هر بار داروی جدید میدن...گفتم: منظم باید معاینه شی خصوصا الان که یک مدته حمله ها زیاد شدن! سرشو انداخت پایین، یکم آبشو مزه مزه کرد‌. منشی صدامون زد رفتیم داخل. دکتر از جاش بلند شد با من گرم احوالپرسی کرد، داداشم‌ رو دید با تعجب پرسید: باز چی کار کردی با خودت پسر خوب؟! چه قدر لاغر شدی، بازم وزن کم کردی که. داداشم با خجالت سلام کرد نشست. گفتم: غذا نمی خوره درست حسابی! دکتر خطاب بهش گفت: بدنت مستعد عفونته، با این داروها سیستم ایمنی بیشتر هم سرکوب میشه! چرا غذا نخوری؟! اینطوری ادامه بدی کلاهمون میره تو هم. همینطور که آزمایش ها و ام آر آی رو می گذاشتم روی میز گفتم: مگه حرف شما رو گوش کنه! دکتر گفت: باید گوش بده نمی خاد وضعش بدتر شه ک... آزمایش ها رو نگاه انداخت و گفت: خب ظاهرا حمله ها بیشتر شده و هربار داره شدت می گیره. چطوره بستری شی؟ همون‌طور که سعی می کرد استرسش رو کنترل کنه، گفت: خواهش می کنم میشه اینکارو نکنید؟ یکم اخم کرد چیزی نگفت گفت؛ برو پشت پاروان تا بیام. مظلومانه بهم یک نگاه انداخت اروم رفت سمت تخت. گفتم: این اواخر زیاد گرفتگی داره! خندید گفت: در جریانم، دکتر کامل برام تشریح کرده! یک لبخند زدم. دیدم هنوز درگیر کتونی هاش هست خم شدم، کمکش کردم. نشست رو تخت‌. دکتر رفلکس ها شو چک کرد. سرشو تکون داد بعد چند دقیقه رفت پشت سیستم گفت: فعلا بستری ات نمی کنم، چند تا دارو خوراکی اضافه کردم و تقویتی ها رو فعلا به مدت سه ماه تزریق کنه، بقیه داروها هم طبق دستور. گفتم: واسه سرگیجه های مداوم چ کار کنیم؟ گفت: کورتیکواستروئید مصرف کنه و اگر تهوع داشت ضد تهوع. بعد سرشو آورد بالا ادامه داد: درضمن تایم بعدی که ویزیت شدی دیگه نبینم وزن کم کردی! خب؟ داداشم آروم جواب داد: باشه. رو به من گفت: خانم دکتر پیش شما قول داد شاهد باشین! کد رو داد تشکر کردم خطاب بهش گفت: تو بشین تو مطب خواهرت می گیره! چون هوا گرم بود و گرما ممکنه باعث تشدید حملات بشه. اومدیم بیرون گفتم: منتظر بمون! میام. گفت: آبجی؟ گفتم: جانم؟ گفت: میشه امپولاشو نگیری؟ با مهربونی گفتم: نترس عزیزم بار اولت که نیس. داروها رو گرفتم گذاشتم تو ماشین تا چشمش بهشون نخوره برگشتم مطب سرش تو‌ گوشیش بود گفتم: بریم عزیزم. رسیدیم خونه بعد از ظهر شیفت داشتم. یک غذای حاضری آماده کردم بهش سفارش کردم بخوره. یک سردرد جزئی داشتم ولی مسکن نخوردم کیفمو برداشتم برم گفت: آبجی؟گفتم: جانم گفت: من از فردا می خام برم سرکار! گفتم: کدوم کار؟ گفت: قبلا بهت گفتم ک! حالا که لازم نیست بستری بشم تو همون شرکتی که بهت گفتم می خام کارشناس فروش بشم! گفتم: داداش من، تو وضع ات معلوم نیست بیخودی قول کار به کسی نده! گفت: شرکتش خیلی معتبره! گفتم:مسئله این نیست سرکار رفتن و استرس برات خطرناکه! گفت: فقط یک مدت آزمایشی؟ اگر کارش سنگین بود میام بیرون. گفتم: سر ساختمون با عمو برات بهتره! خیال منم راحته گفت: باور کن کارا یک مدته خوابیده! منم اونجا اضافی ام گفتم: تو لازم نیست کار کنی، من هستم تا بحال هم مشکلی نداشتیم، پس انداز بابا هم هست! گفت؛ من برای خودم گفتم نه پول! داشت دیرم میشد گفتم: بعدا حرف می زنیم. سریع روندم به سمت درمونگاه و روز شلوغی داشتم. یکی از مریض هام که یک خانم مسن بود نوار قلبش غیر طبیعی بود و برای همین ارجاعش دادم اورژانس. تقریبا آخر شیفتم سردرد میگرنی ام شروع شده بود، رفتم داروخونه کنار درمونگاه مسکن میگرن گرفتم و قبل از رانندگی خوردم، اومدم خونه با همسرم تصویری حرف زدم، خواستم زودتر بخوابم که بهم تک زد برم بالا پیشش رفتم بالا دیدم نشسته پای گوشیش گفتم: غذا خوردی؟ گفت: اوهوم گفت: خب بگو می شنوم! گفت: بهت گفتم که! خواستم بدونی صبح میرم تا ساعت ۴ بعد از ظهر! گفتم: می دونی مخالفم بازم حرفشو پیش کشیدی! گفت: قول میدم داروهامو به موقع بخورم برام مشکلی پیش نمیاد، می خام تو هم موافق باشی دگ. گفتم: تو همیشه لجباری برادر من! گفتم من هم فایده ای نداره! بهشون شرایطتتو گفتی؟ گفت: نه نمیخام کسی بفهمه گفتم: کارت پشت میزیه دگ؟ گفت: اره نگران نباش دگ فقط راضی باش. سرمو به نشانه موافقت تکون دادم. اومد یک بوس کوچولو از لپم کرد محکم بغلم کرد لبخند زدم. گفتم: زود بخواب، نشینی تا نصفه شب پای گیم! گفت: چشم. اومدم پایین خوابیدم صبح زود بلند شدم دیدم داره آماده میشه بره سرکار.یک پیراهن سفید پوشیده بود اومدم جلو دکمه آخرشو بستم بعد کتشو دادم بهش تنش کرد، با این که خیلی لاغر شده بود بهش می اومد منو دید لبخند زد گفت: خوش تیپ شدم؟ گفتم: بودی! فقط مراقب خودت باش. چند ورق از قرصاشو گذاشته بودم تو کیفش. گفتم: همه داروهات هست حتما سر تایم مصرف شه. یک چشمک زد گفت؛ چشم! نگاش کردم تا رفت بیرون. اونروز کمی خرید داشتم که انجام دادم و بعد کمی به کارهای خونه رسیدم، هنوز کارهای سفارت رو هوا بود و همسرم می‌گفت هر چه زودتر با وکیل مهاجرتی صحبت کنم تا کارها رو ردیف کنه. تو این مدت روحیه برادرم خیلی بهتر شده بود کار واقعا بهش انگیزه و امید داده بود ولی خب ته دلم موافق نبودم چون ساعت کاری هاش طولانی بود و سمتی که داشت شرایط استرس زایی رو فراهم می‌کرد. رفت و آمدش رو با سرویس اوکی کرده بود و ماشین دست من بود. وکیل منتظر اوکی من بود، شب شیفت داشتم برای همین گفتم عصر مفصل باهاش حرف بزنم تا کارای مهاجرت به جریان بیافته زودتر، بهش زنگ زدم گفتم: سلام عزیزم کارت تموم شد؟ با صدای خسته ای که سعی می کرد حفظ ظاهر کنه جواب داد سلام آبجی اره نیم ساعت دگ میام خونه. گفتم: پس میام دنبالت! گفت؛ نمی خاد دگ سرویس هست ک! گفتم: می خام یک قهوه مهمونت کنم! گفت: باشه بیا منتظرم! ترافیک یکم سنگین بود ولی بازم به موقع رسیدم. سوارش کردم یکم خسته بود پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت: اره فضا خوبه با همه همکارام کنار اومدم. گفتم؛ خوبه. ادامه دادم: همین ترم دفاع می کنی؟ گفت: اوهوم. گفتم: عزیزم باید حرف بزنیم! بریم کدوم کافه؟ گفت: راجع به رفتن! لازم نیست! برگشتم نگاش کردم گفتم: تو کی می خای راضی شی؟! گفت: بی خیال دیگه همیشه حرفشو پیش می کشی! گفتم: ینی هنوزم می خای مقاومت کنی! خواستم دور بزنم تا کافه همیشگی مون گفت: نمی خاد بریم اون سر شهر همینجا یک کافه هست بیرون بر می خرم. نگه داشتم بعد پنج دقیقه قهوه به دست اومد شکلات داد بهم تو سکوت خوردیم بعد گفت: بریم خونه خسته ام! گفتم: اوکی. رسیدیم در خونه. ماشین رو نگه داشتم درو باز کرد رفت بالا، خاستم برم درمانگاه که گوشیم زنگ خورد یکی از دوستان دانشگاه بود سرگرم حرف زدن شدم. اومدم ماشین رو روشن کنم که دیدم کیف شو که داروهاش توش بود رو جا گذاشته، ناچارا پیاده شدم اومدم بالا دیدم چراغ دستشویی روشنه و پشت سر هم صدای عق زدنش میاد با نگرانی در زدم پرسیدم چی شده؟ حالت خوبه؟ گفت: اره فکر کنم قهوه بهم نیافتاده پشت در منتظر شدم اومد بیرون دستشو گرفتم گفتم: معده ات خالی بود؟ گفت: فکر کنم! گفتم: چرا رعایت نمی کنی آخه‌. کمکش کردم اومد رو مبل نشست دستش رو دلش بود سعی می کرد نشون نده درد داره! گفتم: پاشو بریم درمانگاه. گفت؛ نه خوب میشم چیزیم نیست. گفتم: لجبازی نکن شیفتم هست حواسم بهته! دوباره دستشو گرفت سمت دهنش رفت دستشویی، تا اومد بیرون بازوشو گرفتم گفتم: بریم دیگه معطل نکن. با بی میلی دنبالم اومد. رفتیم درمانگاه یکم دیر شده بود و همکار شیفت قبلم رو راه پله دیدم باهام احوالپرسی کردیم، منشی منو دید از جاش بلند شد سلام کرد داداشم هم پشت سرم اومد و به منشی سلام داد. گفتم: مریض دارم؟ گفت: نه هنوز! دیر کردین! گفتم: برادرم حالش بهم خورد. گفت: عه گفتم شکل شماست خدا بد نده. گفتم: مرسی. بهش اشاره کردم اومد تو اتاق. روپوشمو پوشیدم گفتم: آستینتو بزن بالا بشین. با ناراحتی نشست دستگاه رو تنظیم کردم فشارشو گرفتم؛ پایین بود گفتم همیشه از این کافه، قهوه می گیری؟ چیزی نگفت: پرسیدم دل دردی؟ گفت: نه خیلی فقط معدم می سوزه! گفتم: سرگیجه حالت تهوع؟ گفت: اره. گفتم: اوکی سرم می نویسم! در زدن مریض بود گفتم: بیرون منتظر باش. رفت بیرون مریض دیدم تا فاصله مریض بعدی اومدم بیرون. به مستخدم اونجا که آقای مسنی هست شماره رهگیری رو دادم تا سرم و اندانسترون رو بگیره. نشسته بود رو صندلی های انتظار، سرم رسید صداش کردم سرم و آمپول رو دادم دستش گفتم: برو تزریقات! منم میام. گفت: نمی خاد خودت برام بزن! گفتم: الان مریض دارم برو دیگه. آروم سرشو انداخت پایین رفت به سمت تزریقات. دوباره برگشتم سر شیفتم و مریض رو راه انداختم، بعد از کیفش داروها و تقویتی شو برداشتم رفتم سر تزریقات. آقای ب سرم یک آقا رو تنظیم می کرد گفتم: سلام خسته نباشید بی زحمت سرم داداش منو هم وصل می کنید؟ سرشو آورد بالا گفت: عه داداش شماست خانم دکتر؟؛ خطاب بهش گفت: پس چرا هیچی نگفتی همینطور مظلوم یک گوشه واستادی بیا بیا بده سرمتو ببینم. با نگرانی بهم یک نگاه انداخت گفتم: دستشون خیلی سبکه بیا دراز بکش عزیزم. رفت کنار نزدیکترین تخت، مشغول درآوردن کفشاش شد. آقای ب با ست سرم اومد همون‌طور که تورنیکه رو می بست گفت: حالا کلاس چندمی پسر خوب؟ یک لبخند نصفه زد گفتم: دانشجو ارشده! با تعجب گفت: جدی؟ چرا این قدر ریزه میزه هست؟! همینطور که دنبال رگ می گشت گفت: لاغره ولی رگاش کو؟ گفتم: فشارش پایینه احتمالا برا همینه! گفت؛ اره. خطاب بهش گفت پشت دستتو ببینم؟ پشت دست راستشو هم نگاه کرد گفت نیست خانم دکتر! گفتم: اون دست رو ببینید لطفا! منشی اومد تو تزریقات گفت: خانم دکتر مریض دارین... گفتم: باشه باشه اومدم خطاب بهش گفتم: نترسی داداشی زود می زنن برات. با ترس نگام کرد سرشو تکون داد. دارو ها رو با خودم نبردم رفتم اتاقم و مریض رو که یک خانوم کوچولو با علائم سرما خوردگی بود رو ویزیت کردم و براش یک پنی سیلین ۸۰۰ نوشتم و تاکید کردم فقط نصف دارو رو تزریق کنن. اومدم دوباره تزریقات دیدم هنوز آقای ب درگیر پیدا کردن رگ هست. گفتم: پیدا نشد؟ گفت: نه یکبار زدم تو رگ نبود خودم اومدم جلو دستاشو دیدم هیچ وقت مشکل رگیری نداشت. با نگرانی یک رگ نازک پشت دست پیدا کردم سوزن رو فرو کردم یک اییی بلند گفت دستشو به شدت کشید عقب. آقای ب گفت؛ خانم دکتر اینم داخل نیست! گفتم: اره الان درمیارم! خطاب بهش گفتم: ببخشید عزیزم رگ نداری چرا؟! آقای ب صدام کرد اومدم کنار گفت؛ خانم دکتر؟ گفتم: بله گفت: دارو ها از برادر شماست؟ گفتم بله باید تزریق شه! با کنجکاوی پرسید بیماری خاص داره؟ گفتم: بله ام اس. تو چهره اش ناراحتی پیدا شد گفت: خدا سلامتی بده! اگر اجازه بدین انژیوکت رو روی مچ پا بزنم؟ گفتم: اذیت نداره که؟ گفت: نه اصلا! گفتم: باشه. اومدم پیشش دست کردم تو موهاش گفتم: عزیزم اجازه میدی به پات سرم رو وصل کنیم؟ گفت: چیی؟ نه چرا؟ گفتم: فعلا رگ هات قهر کردن! با استرس نگام کرد گفت: اصلا سرم نزنم حالم بهتره! آقای ب گفت: هیچ دردی حس نمی کنی نترس! گفتم: باشه؟ سرشو اروم تکون داد. اومدم یک لنگ جورابشو درآوردم آقای ب انژیوکت رو آورد گفت: یک رگ خوب اینجا هست! پنبه کشید، دو تا دستشو گرفتم سرشو کرد تو بغلم وقتی سوزن رو فرو کرد بلند گفت: ایییییی.‌.‌.گفتم: اروووم تموم شد! آقای ب گفت : تمومه داخل رگه! بعد اندانسترون رو داخل سرم تزریق کرد گفتم: مرسی. یک لبخند بهش زدم تو چهره اش خستگی موج می زد گفتم: یکم بخواب عزیزم! چشماشو بست. اقای ب گفت: من حواسم بهش هست خانم دکتر! گفتم: مرسی من میرم سر شیفتم باز میام پیشش. یک ربع بعد اومدم هنوز خواب بود، تزریقات آقایون خوشبختانه خلوت شده بود و اون آقای بیمار هم رفته بود. دیدم آخره سرمه. آقای ب منو دید گفت: الان درش میارم! گفتم: مررسی! سرم رو از پاش کشید بیرون که داداشم تو خواب فقط یکم تکون خورد. گفتم: بیدارش می کنم زحمت آمپولای عضلانیش رو بکشید! گفت: چشم! داروها رو نشونش دادم با نوروبیون سه تا تزریق داشت. آروم بیدارش کردم بلند شد از جاش گفت: ابجی؟ گفتم:جانم بهتری؟ گفت: اره! من برم خونه؟ گفتم: بعد امپولات می تونی بری! گفت: واای نگو آبجی! گفت: عزیزم باید که بالاخره بزنی پس چرا عقب بندازیش! گفت: بذار یک وقت دگ! گفتم: این سرگیجه ها باید کنترل بشه! بعدم می‌دونی چه قدر وزن کردی! با ناراحتی گفت: نمیشه نزنم؟ آقای ب اومد بالاسرش گفت: ببین خانوم دکتر چه قدر هواتو دارن برای خودته همه ی اینا. با اکراه دکمه شو باز کرد و به شکم دراز کشید، شلوارشو از دوسمت تا نصفه باسن دادم پایین. آقای ب گفت؛ می خایید خودتون بزنید؟ گفتم: نه فرق نداره! من زیاد بهش زدم باز دست شما سبک تره. گفت: اختیار دارین. یک قسمت از عضله رو گرفت تو دستش پنبه کشید یک بسم الله گفت و اولین آمپول رو فرو کرد داداشم زیر لب گفت: آخ....اییی گفتم: آروم باش آروم...کمرشو ماساژ دادم اینو کشید بیرون. گفت: بعدی هم همین طرفت می زنم شل بمون مثل الان. دوباره پنبه رو کمی پایین تر کشید عضله رو دوباره جمع کرد و نیدلو فرو کرد این دفعه یکم تکون خورد گفت: آخ....ایییی دربیارین آییی آی... گفتم: تحمل کن تموم شد دیگه. آقای ب چند ثانیه بعد درآورد. گفت: تموم شد. دستشو آورد سمت شلوارش گفتم: صبر کن عجله نکن. آقای ب گفت: تقویتی تو هم بزنم بعد بلند شو! گفت: لازم نیست! گفتم: دکترت گفته پس جای حرف باقی نمی مونه دوره اش باید تموم شه! آقای ب گفت: این آمپولش یکم سوزش داره آروم تزریق می کنم برات! با نگرانی سرشو گذاشت رو دستش گفت: باشه! اون سمت رو بیشتر داد پایین پنبه کشید و سوزنو فرو کرد یک تکون جزئی خورد نگه اش داشتم آقای ب بعد خیلی آروم مشغول تزریق شد پرسید خوبی؟ داداشم گفت: بله. آقای ب گفت: آروم می زنم که دردش کمتر بشه. تزریق حدود سه دقیقه طول کشید تو این مدت یک آقای مسن هم برای تزریقات اومد و مستقیم زل زد به محل تزریق.با صدای بلند گفتم: لطفا بیرون منتظر شید می بینید که بیمار تزریق داره! برگشت از در رفت بیرون داداشم تمام مدت آروم نفس می کشید بعد آقای ب سوزنو درآورد و پنبه گذاشت پنبه رو نگه داشتم گفتم: مرسی خیلی با حوصله تزریق کردین! گفت: انجام وظیفه اس. داداشم می خواست پاشه کمک کردم شلوارشو درست کنه. گفتم: دردت که نیومد؟ گفت: نه زیاد فقط انگار نیم ساعت تو پام بود!

گفتم: به جاش دردش کمتر شد. جاشو از رو شلوارش یکم مالید بلند شد داروهاشو دادم بهش گفتم: اسنپ می گیرم برات برو خونه عزیزم من تا صبح باید بمونم. اگر حالت بهتر نشد بهم اطلاع بده. گفت: مررسی بهترم

رفت خونه.

یک هفته بعد تو محل کارش یک حمله نسبتا شدید براش رخ داد و همکاراش زنگ زده بودن اورژانس که منتقل شد بیمارستان بخاطر شرایط خاصی که داشت( عدم تخلیه کامل مثانه و بی اختیاری) با تشخیص پزشک براش سونداژ کردن این مسئله از نظر روانی روش تاثیر خیلی بدی گذاشت طوری که اصلا دوست نداشت بره بیرون چه برسه سرکار ولی خدارو شکر یک مدته دوباره روحیه اش برگشته و داره خودشو برای دفاع پایان نامه اش آماده می کنه.

اگر دوست داشتید خاطره بیمارستان رو پارت بعد بذارم.

پ.ن ۱

ممنون بابت تبریک روز پزشک. و تشکر از دعاها و محبتتون.

پ.ن۲

تو شرایطی که دارم تنها کارم امیدوار موندن و جنگیدن هست.

پ‌.ن۳

این روزا به بهبودی که اونور ممکنه براش رخ بده خیلی فکر می کنم حتی اگر یک درصد باشه منو همسرم ازش دریغ نمی کنیم.

خاطره گیسو جان

سلام امیدوارم حالتون خوب باشه

گیسوام اومدم یه خاطره دیگه براتون تعریف کنم

زمستون پارسال بود شب یلدا قرار بود همه بریم روستا خونه مادربزرگم ما با فامیلای مادریمون خیلی اوکییم دوتا از داییام سنشون کمه و چارتا دیگشون ازدواج کردن و بچه دارن دوتا ام خاله دارم ک هرکدوم سه تا بچه دارن😂

یه خورده زیادیم میدونم

شب یلدا روستای مادر بزرگم به شدتتتتت سرد بود درحدی که همه پتو پیچیده بودن دور خودشون تا نصفه های شب به دورهمی گذشت نزدیک صبح بود ک چندتا از پسرا مغزشون تاب برداشت و گفتن ما میریم کنار آبشار طلوع و اونجا باشیم🗿

هرچقدر مخالفت کردیم اهمیت ندادن و پنج تایی رفتن (چارتا از پسر داییام با دایی کوچیکم) وقتی برگشتند ۹ صبح بودهمه تو خونه مادر بزرگم خواب بودن من رو ایوون نشسته بودم و طراحی میکردم

وقتی دیدمشون برگام ریخته بود همشون خیسسسسسسس آب بودن و از سرما میلرزیدن

معلوم شد کلی آب بازی کردن و خودشون و به فنا دادن 😂🔪

بهشون گفتم لباساشون و عوض کنن که سرما نخورن همچنان رو ایوون نشسته بودم که دایی کوچیکم اومد پیشم لباس گرم پوشیده بود ولی هنوز موهاش خیس بود

نشست کنارم لبخندی بهش زدم و بغلش کردم خیلی با این داییم صمیمی ام من ۲۰ سالمه اون ۲۷ سالشه و با من بیشتر از همه صمیمیه

+چرا کلت و خشک نکردی دایی سرما میخوری داستان میشه

یه خورده حرف زدیم و رفت موهاش و خشک کنه

دو روز گذشته بود و تقریبا همه بچها سرما خورده بودن وضع داییم از همه بدتر بود💔

دایی بزرگ من و یکی از پسر خاله هام هردو پزشکن و بچه ها از ترس این که اونا بفهمن و قرار باشه امپول بخورن صداشون در نمیومد و فقط من میدونستم

ولی دیگه همشون شرایطشون وخیم شده بود و دایی بزرگم(محمد) فهمید😂😬

شب قرار بود همه با مادر بزرگم برن امام زاده روستا مراسم بود من چون حوصله شلوغی و نداشتم نرفتم (عرشیا و آرش) پسرای دایی محمد (حسام و حسین ) پسرای یکی دیگه از داییام کسایی بودن ک سرما خورده بودن و به همراه دایی کوچکم(سینا)

ما امام زاده نرفتیم و خونه موندیم اونا حالشون بد بود و من سعی داشتم براشون دمنوش و دارو حاضر کنم که یهو دایی محمد اومد تو خونه و همه رو تو وضع منفجر شده دید😂😂☹️

با اخم شروع کرد به دعوا کردنشون و از همه بیشتر دایی سینام و دعوا کرد بعد با زور و غر غر معاینشون کرد و به من گفت بهشون یه چیز شیرین بدم بخورن تا بره داروهارو بگیره

همه تقریبا کما زده بودن و کسی چیزی نمیگفت برای بچه ها شله زرد گرم کردم و با یه چای نبات رفتم پیش دایی سینا بهش دادم خورد و باهاش حرف زدم و ارومش کردم

دایی محمد با دوتا پلاستیک بزرگ دارو اومد خونه که همه شروع کردن به داد و بی داد و سکینه واویلا بازی😂😂😂

دایی محمد با عصبانیت گفت همتون امپول دارید همه ام باید بزنید بچه ام که نیستید

هرکی میخاد گیسو براش بزنه (دوره تزریقات دیدم)بره اون سمت چند نفرتونم بیاید من بزنم تموم شه

همه بچها پاشدن اومدن سمت من 😂😂

دایی محمد با حرص گف گفتم چند نفر سینا ارش امپولای شما بیشتره بیاید اینجا من بزنم براتون

هیچکدوم حاضر نشدن برن و دایی محمد که بهش بر خورده بود داروهای هرکدوم و جدا کرد و رو اپن چیدشون و بهم توضیح داد و رفت تو اتاق خوابید😂😭

حسام گف خب به خیر گذشت بریم بخابیم با اخم گفتم کجا اول امپولاتون و میزنید بعد میرید شروع کردن غر زدن ولی اهمیتی ندادم امپولای عرشیا از همه کمتر بود امپولاش و برداشتم و آماده کردم و رو به عرشیا گفتم بیا دراز بکش عرشیا هم سن من بود و خیلی صمیمی بودیم با مظلومیت گفت چرا من اولین نفر اخه 😵‍💫

بیا داداشم بزن تموم شه راحت شی تو که میدونی من دستم سبکه

چیزی نگفتم و رفتیم اون سمت پذیرایی رو مبل دراز کشید

+اروم بزن خواهشا

ـ پات و سفت نکن چشم😄

امپولاش و اماده کردم هیوسین پرومتازین بود فکنم ک دایی گفت میتونم باهم بکشمشون با یه ضد تهوه پاش و پنبه کشیدم و نیدل و وارد کردم و امپول اولش تموم شد ضد تهوش و زدم ک یکم آخ آخ کرد ولی اونم به راحتی تموم شد💪

بهش گفتم پاشه بره نفر بعد آرش بود که معلوم بود از مریضی زیاد خسته شده خودش امپولاش و اورد و دراز کشید شیش تا امپول داشت دوتاش و باید تو سرم میزدم براش چارتا دیگرو حاضر کردم اولیش پنی سلین بود

تزریقش و که شروع کردم دستش و مشت کرد و گفت یا امام حسین😂

+شل باش لطفا

ـ وااااااای وای این چه کوفتیه

+ببخشید دیگه پنیه یکم تحمل کن

ـ اخ گیسو بسه اخ

تهش و سریعتر تزریق کردم و درش اوردم جاش و ماساژ دادم

ناله میکرد و معلوم بود درد داره

سمت مخالفش و پنبه کشیدم که تکون شدید و خورد و گفت وای صبر کن تورو خدا

باشه باشه شل باش تکون نخور

چند دقیقه صبر کردم و باهاش حرف زدم وقتی دردش کمتر شد امپولای دیگش و سمت مخالف تزریق کردم ک تند تند نفس میکشید و دستش و میکوبید رو مبل

خیلی خاطره طولانی شد ادامشم خیلی طولانی تره اگه خواستید مینویسم براتون مرسی که خوندید🥰

خاطره گندم جان

سیلااام

حالتون چطوره؟

من که دارم از باقی مانده زندگیم تا شروع مدرسه ها استفاده بی نهایت رو میبرم😮‍💨🦦

گندم هستم😌 خیلی وقته خواننده خاموش وب باحالتون میخام برا اولین بار خاطره بنویسم🙃خب خب یه بیو بدم از خودم بالاخره ۱۶ ساله شدم 😎 البته چون ریزه می‌ره تشریف دارم همه فک میکنن۱۱ ،۱۲ سالم بیشتر نباشه 🤥 البته قیافه فوق العاده بیبی فیسی هم دارم لوس نیستم ولی خیلی زود اشکم میاد😇تو خانواده شش نفره میزیستم یه آجی دوقلو دارم عشق من💋 دو تا داداش دارم🥲برا خودشون یه پا سلیطن داداش بزرگم امیر خان۲۶ ساله بدبختانه یا خوش بختانه پزشک تشریف دارن😏برا تخصص میخونن و به شدت تو کارش حساسه و داداش دومی ممد خان(محمد خودمون)۲۰ ساله دانشجوی دندان پزشکی🤓 مامی و بابی جونم هم شرکت واردات کالا خارجی دارن که از صبح تا شب اون جا مشغول هستن❤️ یه چیزی هم اول کاری بگم من یه ذره یه ذره ها زیاد نه فضول و شیطون تشریف دارم چوچولو به خدا 👈👉 چشا خوشگلتونو اذیت نکنم البته میدونم از صبح تا شب تو تخت گوشی به دست همش هی می افته رو بینیتون مثل خودم نمونه😂👌

خب داستان بدبختی من از اونجایی شروع شد که مامی و ددی قشنگم🥹 برا یه قرارد نمیدونم چی چی باید میرفتن خارج و کارشون تقریبا یه ماهی طول می‌کشید😢و بنده با داداشی های نسبتا محترم 🤪قرار بود به مدت یک ماه تنها بمونم خلاصه رسید روز خداحافظی و من با کلی گریه و عر زدن تو فرودگاه 🥲مامان و بابا راهی ترکیه شدن روزا پشت سر هم می‌گذشت و من نیز دلم بیشتر براشون تنگ میشد و ولی بهونه می‌گرفتم بدبخت محمد همش نازمو میکشید همه کارا خونه رو انجام میداد مثل کوزت😂خیلی پیش بند بهش میاد😂😂 هر روز هم سه چهار باری با مامان و بابا تماس تصویری داشتم و کلی گله میکردم و کلی چیز میز سفارش میدادم برام بخرن🙊 تقریبا همه چی اوکی بود تا روزی که تایم پریودی من سوار بر اسب سفیدش رسید🥺🥺 من همیشه خجالت می‌کشیدم که داداشام بفهمن پریود شدم و همش سعی داشتم طوری رفتار کنم که از قضیه بویی نبرن ولی واقعا دوران پریودی درد زیادی رو تحمل میکنم🥺

اون روز پاییزی به شدت سرد و بارانی از خواب بیدار شدم و دیدم بعله خوشبختی داره بهم لبخند میزنه و من پریود شدم🥺😭 چند قطره از چشمم اشک اومد

پاشدم رفتم دستشویی صورتمو با آب ولرم شستم و از پله ها رفتم پایین رسیدم به پذیرایی هنوز هیچ دردی نداشتم ولی خیلی کلافه بودم خیلی😤 چون میدونستم یکم دیگه دردم شروع میشه🤥 مثلا برا پیش گیری رفتم یه دونه مسکن خوردم و گرفتم رو کاناپه جلو تلویزیون دراز کشیدم نمیدونم کی خوابم برده بود

محمد:گندم آجی پاشو چرا اینجا خوابیدی پاشو

چرا انقدر سردی گندم😬

من:ولم کن محمد حوصلتو ندارم😓

محمد:خدا بدون نوبت شفات بده باز اول صبحی جنی چیزی دیدی

من:محمد گفتم ولم کن حال حوصله ندارم(با عصبانی و بغض که هر لحظه آماده ترکیدن بود)🥺🥺

(دست کشید تو مو های پورپشتش) محمد:پووووووف داری عصبیم می‌کنی گندم چت شده آخه تو اول صبحی😢(واقعا دلم گرفته بود حس میکردم بدون مامانم تو اون وضعیت واقعا خیلی بی کسم)

گریم گرفت داد زدم گفتم ولم کن میفهمی ولم کن😭😭

بدو بدو رفت سمت اتاقم محمد دیگه چیزی نگفت

رفتم یه هودی سیاه لانگ با شلوار کارگو سیاه پوشیدم🐒 بدو بدو از پله ها اومدم پایین محمد داشت صبحونه میخورد🍞وقتی صدا پامو شنید گفت خوشگله بیا صبحونه رفتم جلوتر دید لباس بیرون پوشیدم گفت کجا😳 جوابشو ندادم همچنان داشتم گریه میکردم😭 اومد سمتم

محمد:گندم منو نگا

نگاش کردم

محمد:آجی دورت بگردم من چرا گریه می‌کنی اخه🥺

هیچی نگفتم از خونه زدم بیرون

همه اعضا خانواده میدونن وقتی ناراحت با عصبی باشم چند ساعت تنها بشم حالم خوب میشه

اون روز هم امیز رفته بود مطب و خونه نبود وگرنه دعوا میشد اونم بدجوری😕

از خونه که اومدم بیرون واقعا دلم خیلی درد میکرد نمی‌دونستم دارم برا دل دردم گریه میکنم یا برای دل تنگی مامان و بابا😭 وضعیت خیلی بدی بود یکم پیاده اومدم نشستم رو صندلی فضای سبز نزدیک خونمون صندلی ها انگار یخ زده😶‍🌫 بود یه سرما عجیبی نشست رو تنم ولی اهمیمت ندادم گوشیمو هم خاموش کرده بودم دلم بد جوری درد میکرد ولی سعی میکردم آروم باشم چون صبحونه هم نخورده بودم احساس ضعفی میکردم رفتم از سوپر مارکت کیک و آبمیوه😛 گرفتم و یه دمنوش از اون آماده ها با آب جوش اومدم از سوپری بیرون دیدم بارون یواش یواش داره شروع میشه(بچه ها من لوزه دارم زودی سرما میخورم و خیلی زود هم علایم بروز میدم و سرما خوردگی هام خیلی سخت میشه)😣 از اینا خوردم دل دردم آروم تر شده بود خدا رو شکر میکردم که صبح مسکن خوردم مگه نه از درد میمردم دیدم بارون شدت گرفت زنگ زدم به دختر خالم محدثه ۲۸ سالشه ازدواج کرده گوشی رو برداشت توضیح دادم بهش آدرس دادن اومد دنبالم رسیدیم خونشون خودش فهمید مریض🤒 شدم گفت برم تو اتاقشون دراز بکشم رفتم بالا واقعا خیلی سردم بود مطمعن

بودم قرارع سرما بخورم بعد از چند دقیقه محدثه اومد

محدثه:پاشو عزیزم پاشو بیا یکم از اینا بخور بهت مسکن بدم

_دلم خیلی درد میکنه😭

:فدات شم گریه نکن طبیعیه بیا اینو بخور زودی مسکن بدم بهت☹️

دیگه قرصو خوردم و خوابیدم تا ساعت ۴ اینا

محدثه:گندم دور سرت بگردم باشو آجی یکم غذا بخور قرص بدم بهت💊 تو تب داری میسوزی🤧

دردم خیلی بهتر شده بود ولی همش سرفه ها خشک میکردم یکم غذا داد خوردم با یه قرص نمیدونم چی دوباره خوابیدم ساعت ۶ اینا بیدار شدم

دختر چوچولو محدثه (دختر به شدت شیرین با لپا قلمزی که من دوس دارم بکنم دهنم گاز بگیرم)😂🥹از مهد کودک اومده بود دو ساعت اینا باهاش بازی کردم وسطا حس میکردم که دردم داره شروع میشه 🥲ولی اهمیت ندادم راستش خجالت هم می‌کشیدم که دوباره به محدثه بگم به ساعت نگاه کردم ساعت ۸ ده دقیقه فاطحه خودمو خوندم

من:محدثه من برم دیگه دیره محمد نگران میشه

سعید:(شوهر محدثه):من میرسونمتون

محدثه:راس میگه وایسا سعید برسونتت

من:نه دیگه خیلی مزاحمتون شدم☺️😇

بعد کلی اصرار برام اسنپ گرفتن 🚕رفتم رسیدم دیدم ماشین امیر دم دره هوا هم تاریک تاریک خودتون میدونید دیگه تو پاییز هوا خیلی زود تاریک میشه دردم شروع شده بود هر لحظه آماده اشک ریختن بودم

کلید انداختم رفتم بالا وارد خونه شدم امیر نشسته بود رو صندلی میز غذا خوری که تو پذیرایی هست

من:سلام🙂

امیر:کجا بودی(کاملا عصبی بود)

هیچی نگفتم

امیر:گفتم کجا بودی(عصبی تر از قبل داد زد)😡

تا حالا امیر اینجوری باهام حرف نزده بود نمیدونم برا دل دردم بود یا رفتار امیر باهام بلند بلند گریه کردم

امیر چیزی نگفت

من:ببخشید(همراه گریه)

از پله ها وسط خونه میخاستم برم بالا به اتاق خودم فک کنم وسطا پله بودم زیر دلم یه تیر بدی کشید 😭سرم گیج رفت نشستم رو پله

گریم بلند تر شده بود همش هم فین فین میکردم و سرفه خشک😷

امیر بدو بدو اومد سمتم

امیر:گندم خوبی😨

من فقط گریه میکردم😭😭

امیر خواست بغلم کنه ببره تو اتاقم

امیر:گندم چرا آنقدر گرمی سرما خوردی؟

هیچی نگفتم

از لحن امیر معلوم بود داشت عصبانیتش رو کنترل میکرد😏🤷‍♀

بغلم کرد برد تو اتاقم گذاشت رو تختم (بعد رفتن من محمد به امیر زنگ زده بود ماجرا رو گفته بود امیر هم گفته بود خودش زود برمیگرده محمد هم با دوستاش رفته بود بیرون )تو این هین محمد هم اومد مستقیم رفت🏃‍♂ تو اتاقش که لباس ها بیرونش رو عوض کنه🙎‍♂👕

امیر: گندم خوشگلم کجات درد می‌کنه🧑‍⚕

من:امیر امیر دلم درد می‌کنه دارم میمیرم😭

امیر:گندم زندیگم پریود شدی فدات شم

من:هوم😭

امیر:دورت بگردم چیزی نیست گریه نکن

امیر دستشو گذاشت رو دلم جیغم رفت هوا🥲

محمد صدا منو شنیده بود با بالا تنه لخت اومد تو اتاقم انگار هول شده بود بچم😂

محمد:چی شده؟؟

امیر: محمد حرف نزن که از دستت تو یک خیلی شاکیم

محمد:هان؟🤔

من:امیر دلم درد می‌کنه تو رو خدا قرص بده بهم😭

محمد:میشه واضح حرف بزنین منم بفهمم

امیر:داد زد میگه دلم درد می‌کنه انیشتن پریود شده چرا صبح نفهمیدی تو گذاشتی بره زیر بارون با این حالش سرما هم خورده😐

محمد ساکت شد اومد رو تخت بغلم کرد

امیر رفت کیفشو بیاره

من: محمد تو رو خدا آمپول نه محمد تو رو خدا😭🥺

محمد:دور سرت بگردم گریه نکن چشم چشم به امیر میگم تو گریه نکن🥺

امیر اومد

معاینم کرد لحظه به لحظه عصبانی تر میشد ولی سعی داشت خودش رو کنترل کنه😁

من فقط از درد داشتم میمردم😞

محمد:امیر آمپول ننویسی ها داداش

امیر:هیچی نشوم با این وضعیت عفونت گلو و گوشش براش سمه تو این دوره حتما باید پینی تزریق کنیم🤷

من:امیر تو رو خدا امیر غلت کردم دیگه نمیرم زیر بارون😭

محمد:گندمی قربونت برم گریه نکن به خدا امیر آنقدر آروم آمپول میزنم اصلا نمی‌فهمی

امیر رفت دفترچمو آورد دارو ها رو نوشت نوشت نوشت مگه تموم میشد😐😐

من:امیر تو رو خدا تو که می‌دونی من فوبیا دارم آمپول نده🫳(تو بچگی سوزن تو پاک شکسته)

امیر:فدات شم قشنگم گریه نکن زودی تموم میشه😕

امیر: محمد یه چیزی بده بهش تا من میام ضلع نکنه موقع تزریق🥶

من اینو شنیدم گریم شدت گرفت😭😭

امیر اومد موهامو جمع کرد داد پشت گوشم گفت نترس گندمی خودم هواتو دارم🥲

فقط زل زده بودم تو چشماش گریه میکردم

امیر رفت

محمد: فدا اون چشای خوشگلت بشم گریه نکن به خدا حیفه اون چشاس👀

من: محمد تو رو خدا نزار امیر امپولم بزنه😭

محمد:بزار من برم یه چیزی بیارم بخوری جون بگیری😋

رفت برام آب هویج آورد خوردم تو بغلش بودم دردم خیلی بیشتر شده بود😭 امیر سعی داشت شکممو ماساژ بده ولی دست که میزد دردم بیشتر میشد اینو دخترا میفهممن چه حسیه واقعا بعد چند دقیقه امیر اومد🥺

امیر: محمد چیزی دادی بخوره؟

محمد: ارع داداش😊

من:امیر به خدا قرص بخورم خوب میشم امیر امپول نه🥲😭

امیر:گندمی فدات شم به خدا زود تموم میشه

محمد:راه دیگه ای نیست جز تزریق؟😔

امیر چپ چپ نگاش کرد محمد ساکت شد

امیر دیگه مشغول آماده کردن آمپول ها شد

محمد:راه دیگه ای نیست جز تزریق؟😔

امیر چپ چپ نگاش کرد محمد ساکت شد

امیر دیگه مشغول آماده کردن آمپول ها شد به محمد هم گفت نزار اینجا رو نگا کنه

من: محمد تو رو خدا نه😭

محمد:داداشی فدات شه خودم اینجام از چی میترسی دورت بگردم🥺

امیر:خودتو هلاک کردی گندم به خدا آروم میزنم😊🙁

امپولا رو آماده کرد پشتش قایم کرده بود من نبینم

امیر: بخواب فدات شم بزار بزنم دردت تموم شه نگا داری تو تب میسوزی

محمد:به خدا درد امپولا کم تر از درد الانته

من فقط گریه میکردم التماس هر دوتامون که آمپول نزنم😭😭

امیر: محمد دمرش کن زود باش زود بزنم دردش آروم شه

محمد به زور دمرم کرد🙄

من جیغ میزدم امیر تو رو خدا ولم کن غلت کردم🤥😭

محمد:گندمی آروم باش به خدا زود تموم شده

امیر نشست رو پاهام محمد هم با یه دستش محکم کمرمو گرفته بود با اون یکی دستش هم دست منو گرفته بود امیر شلوارم و تا نصفه کشید پایین نمیدونم چرا خیلی خجالت کشیدم🥲🙂 تا الان خیلی آمپول خوردم از سعید ولی فک کنم به خاطر وضعیتم خجالتم چند برابر شده بود

من: محمد تو رو خدا بگو نزنه تو رو خدا محمد😭

امیر:شل کن اجی من فدات شم الان تموم میشه

محمد :دردت گرفت دستمو گاز بگیر باشه فقط سفت نکن

امیر چند بار دورانی پنبه کشید گفت سه تا نفس بکش

به زور دو تا کشیدم با بسم الله آروم فرو کرد

من:بابااااااااااااامیر تو رو خدا درش بیار😭😭

امیر و محمد:جانم جانم تموم شد🥺

کشید بیرون ماساژ داد اولی تب بر بود

یه کوچولو شلوارمو پایین تر داد اون طرف رو

پنبه کشی گفت نفس بکش من فقط گریه میکردم😭 بد جوری دلم درد میکرد طوری که دیگه درد آمپول یادم رفته بود

محمد:قربونت بره داداشی شل کن بزار بزنه تموم شه😔

امیر:گندم شل کن اینطوری بدتر دردت میگیره

من دیگه نفس برام نمونده بود آنقدر گریه کردم🥺😢

امیر یکم ناحیه تزریق رو ماساژ داد بعد آروم فرو کرد

من: محمدددددد😭😭

محمد:جانم جانم دردت به جونم آروم باش

وقتی شروع کردخالی کردن جیغم رفت هوا

امیر :تموم ببین تموم گندمی گریه نکن دیگه

به هر مکافاتی بود دومی تموم شد😢

امیر از رو زانوهام پاشد آب آورد یکم خوردم ولی واقعا دیگه نمیتونستم اون همه درد رو تحمل کنم😩😭 به زور منو خوابوندن به شکل دفعه قبل شلوارمو این بار بیشتر داد پایین

امیر:تو رو خدا بسمه دیگه😭

امیر :قلبم🫀 سه تا دونه مونده به خدا زود تموم میشه

اینو که شندیم شدت گریم بیشتر شد😭😭

من: محمد تو رو خدا نزار محمد😭

محمد:قربونت برم بسه تو رو خدا گریه نکن به خدا طاقت دیدن اشکاتو ندارم🥺

امیر پنبه کشید آروم فرو کرد این یکی زیاد درد نداشت ولی چون از هر دوتاشون دل خور بودم تو اون وضعیت آنقدر اشکمو در آوردن و الان نیاز داشتم بابا و مامانم کنارم باشه بلند بلند گریه میکردم😭 تموم شد کشید بیرون جاشو ماساژ داد

امیر:آبجی کوچیکه ببخشید به خدا همش به خاطر خودته🥺

من فقط بلند بلند گریه میکردم😭😭

محمد:گندمی تو رو خدا گریه بسه🥺

امیر اون طرف رو بیشتر داد پایین دیگه هیچی برام مهم نبود فقط داشتم درد می‌کشیدم😭

امیر:فدات شم من نفس بکش

به زور یه دونه نفس کشیدم

پنبه کشید آروم فرو کرد

محمد:الان تموم میشه قشنگم🥺

شروع کرد تزریق کردن

از دردش بگم؟؟؟تا حالا اون همه درد رو حس نکرده بودم واقعا بدجور بود حس میکردم آب جوش دارم میریزه رو پام

وسطش بود دیگه حتی نمیتونستم گریه کنم هیچی حس نکردم نفسم رفت 👋وقتی چشامو باز کردم بغل امیر بودم محمد داشت بادم میزد

چشامو باز کردم زدم زیر گریه ترسیده بودم😭

نه که اولین بارم باشه قش کنم نه کلی قش کردم سر آزمایش های خون ولی این بار واقعا هر سه دامون خیلی ترسیده بودیم امیر محکم بغلم کرد🙈

امیر: نترس قربونت. برم چیزی نیست داداش پیشته🥺

بد تر زدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم😭

محمد:فدات شم بیا یکم آب بخور دورت بگردم گریه نکن دیگه😊😢

امیر:گندمی آروم باش الان فشارت میوفته کم گریه کن به خدا تموم شد دیگه اون یکی رو نمی‌زنم🥺

من:ولم کنید بی شعورا گم شید جلو چشم نبینمتون من بابامو میخوام😭😭

چند تا مشت پشت سر هم کوبیدم تو سینه امیر🫢👊

همش سعی داشتن آرومم کنن تا اون یکی رو هم بزنم ولی واقعا دیگه نمیتونستم تحمل کنم جا امپولام تیر میکشید ولی دل دردم آروم تر شده بود🤝

امیر موهامو ناز میکرد محمد اومد رو تخت کنارمون نشست بوسم کرد💋

محمد:کوچولو هممونو ترسوندی ها😂همینجوری بغل امیر آنقدر گریه کردم 🥲🤷‍♀که خوابم برد

بیدار شدم هر دوتاشون کنارم خواب بودن منم گرفتم خوابیدم تا شب بیدار شدم حالم خیلی بهتر بود منو بردن پاساژ کلی خرید کردم😃😉 و به پولاشون رحم نکرد بعدش بیرون غذا خوردیم البته نذاشتن فست فود بخورم فرداش یه آمپول هم محمد برام زد این خیلی طولانی بود مگه نه میخاستم همین جا بگم

اولین بارم بود ببخشید دیگه سعی کردم با جزئیات بیشتری بگم

#مامان و بابام بعد از یک هفته اومدن کلی برام چیز میز خریده بودن🙈🥹بابام هم حسابی از خجالت امیر و محمد در اومد که چرا منو آنقدر اذیت کردن😎

#یه چیزی هم بگم و برم دیگه اجی دوقولو من بعد از دو روز که به دنیا اومده بود چشماشو از این دنیا بست

آجی جونم عاشقتم💋جات تو قبله آجی جونم

خاطره زیادی دارم خوشتون اومد باز براتون می‌نویسم مشتیا😜

گندمی🦋🌘

خاطره آیدا جان

سلام حالتون چطوره آیدام 🫶

خب اگه منتظر باید بگم آمپول توش نیست ولی اگه خواستید بخونید راجبه قلبمع)

یه روز حاضر شدیم رفتیم سمت مطب دکتر خودم و سوال ها و ازش پرسیدیم و مامانم بهش گفت که تپش قلب داره (ضربان قلب من خیلییی بالاس و همیشه استرس دارم خیلی حس بدیه)آدرس به دکتر داد و گفت ممکنه الان نباشه ولی ما رفتیم و خداروشکر بود رفتیم اونجا

مامان:آقا پول ویزیت چقدر میشه ؟

مرده:قابل ندارع یک میلیون و صد🫤

مامانم پولو داد نیم ساعت بعد نوبت من بود تو این نیم ساعت مامانم آنقدر قرآن و سوره و دعا خوند حس میکردم شیطان و عزراییل و فرشته ها تو مطبن😂 رفتیم تو یه اتاق دیگه و به دکتر بشدتتت مهربونه بود خانومه هم دستیارش گفت چه موهای خوشگلی داری😍

سال و کیفمو گذاشتم رو یه تخت دیگه و دراز کشیدم لباسمو یکم دادم بالا یکم زل زد رو یه دستگاه مانیتور رو به منم نشون میداد و بعد از چند دقیقه اکو تمام شد و گفت افتادگی دریچه میترال داری که همه دارن و اگه با دوستی معلمی خواهر برادری دعوا مردی و عصبی شدی ممکنه قلبت درد بگیره یه لیوان آب بخور و با ماشین برین دور بزنید خیالم راحت شد که مشکلی ندارم بعدم مامان شرایطمو گفت گردنمو یه جوری گذاشت گفت چند دقیقه میتونی همینجوری بمون منم گفتم آره یکم گردنمو لا دستگاه مایینه کرد و گفت یه جریان خون غیر طبیعی هست که ممکنه طبیعی باشه نمی‌دونم بزارین نشون دکتر های دیگه هم بدم خبرتون میکنم و اینجا بنده دیگه حالم گرفته شد بشدت بغض کرده بودم ولی اصلا خدایی معلوم نبود تشکر کردیم مامانم گفت یه دقیقه برو بیرون منم الان میام من رفتم بیرون حوصله نداشتم نشستم رو به صندلی و سرمو با گوشی مشغول کردم تا مامانم اومد دیگه بابام اومد دنبالمون پرسید چی شده حالا تو این وضعیت داداشم بستنی میخورد 🫤رفتیم تو ماشین و خونه بنده تا رسیدم رفتم حموم و به دل سیر گریه کردم از خدا گله کردم آخه چرا ولم نمیکنی و حالم بده 💔 دیگه نمیتونم دیگه نمی‌کشم تا چقدر باید جلوی بقیه تظاهر به خوب بودن بکنم چقدر درد بکشم آخه درحالی که رابطه با خدا یه ذره شکر آب بود ولی امام رضا.... هیچوقت نمیتونم با امام رضا قهر کنم قسمش دادم چیزی نباشه و رفتم بیرون لباس پوشیدم شام خوردیم آخر شب همش حالم گرفته بود مامانم رفت لاک آورد و برام لاک زد یه سوتی دادم خودم آنقدر خندیدم اشک از چشمام میومد(از اون خنده ها که از گریه بدتره)خلاصه به همین روال دو هفته گذشت خبری از دکتر نشو چون گفته بود زنگ میزنم دیگه مامانم زنگ زد به منشیش و اونم پرسید از دکتر دکتر گفته بود من نمی‌دونم اگه خانواده حساسی اند برن تهران برای سیتی آنژیو😭(این ها و مامانم بعداً گفت برام و خودم نمی‌دونستم )اغوت روز تولد خالممم بود و مامانم که اینو شنید دیگه نرفتیم خونشون مامانم برا بابام گفت بابام گفت ببرش بیرون هرچییی خواست براش بخر نذار حرص بخوره ماهم حاضر شدیم همینکه پلمون از در گذاشتیم بیرون خالمو مادربزرگمو دیدم (برای اینکه مادربزرگم نگران نشه مامانم بهش نگفته بود و اون روز هم مامان گفته بود نماییم می‌خاییم بریم دکتر)خلاصه مادربزرگم اومد در گوشم گفت چرا نیومدی هم من ناراحت شدم هم خاله😮‍💨🫤😭 مامانم رفت برا اون یکی خالم توضیح بده و این یکی خالم که تولدش بود دستش یه جعبه شیرینی بود حتی تعارف هم نکرد💔بعدم. رفتین بنده رفتم یه دفتر و مداد خریدم برگشتیم خونه شروع کردیم به درست کردن کاردستی منو داداشم

آخر شب بود که مامانم داشت زخم کاری نگاه میکرد منم ازش اجازه گرفتم یه لحظه گوشیشو ببرم نقاشی سرچ کنم رفتم گوگل و با دیدن نوشته سیتی انژیو قلبم وایساد سریع کاردستیمو درست کردم و رفتم تو گوشی خودم سرچ کنم چی به چیه (اون موقع تازه فهمیدم دکتر اینو گفته)دیگه کامل حس کردم مردم مامانم گفت حاضر شین بریم یه دکتر دیگه منم زدم زیر گریه و اون روزم نرفتیم دکتر و دوباره فرداش مامانم گفت حاضر شین وقت گرفتم دوباره منم زدم زیر گریه (از عمد نبودا) مامانم اومد کنارم گفت چرا آنقدر لوسی مگه می‌خوایم چیکارت کنیم میریم یه دکتر کاری نمیکنه

دلم میخواست هرچی حرف تو دلمه بگم از شیمی درمانی از حرفایی که شنیدم از دندان های که هیچکدوم سالم نیس از درد انسولین از دیابت از عوارضش ولی لال شدم و حاضر شدم رفتیم اونجا و اونجا هم گفت اکو اینجا تا نوبتمون بشه با مامانم قهر بودم رفتیم اونجا اکو گرفت و گفت تو گردنم هیچی نیست خدا وسکر ولی گفت برو یه نوار قلب هم بگیر مامانم گفت بیا بریم

منم سریع از اون یکی در بیمارستان رفتم بیرون هرچی صدام زدن راهمو ادامه دادم تا مامانم عصبانی شد دیگه رفتیم دلم میخواست گریه کنم دلم میخواست پنج سالم باشه بزنم زیر گریه رفتیم برا نوار قلب یه پرستار بی حوصله بداخلاق اومد چون پیرهن تنم بود و باید پیرهنمو میدادم بالا شانس آوردم شلوارک دلم بود داداشمم مثل بز زل زده بود به من میخواستم بزنم تو دهنش پیزهنمو دادم م بالا الکل پاشید تو چش و چالم یکم دستگاه زد بهم بعد چند دقیقه رفت بیرون دستگاه ها هم همینجور گذاشت ماهم رفتیم نشون خانوم دکترم دادیم و گفت قشنگ ترین اکو امروز مال شما بوده 😍 گفت برای تپش قلبت برو هولتر قلب بگیر و بیا بهت قرص بدم که فعلا نرفتم

تمام .

ببخشید اگه بد بود و توش آمپول نداشت شرمنده چشای خوشگلتون اذیت شد💔

دکتر اولم مرد بود دوم زن

خدافظ

خاطره عسل جان

سلام به همه👋🏻

امیدوارم حالتون خوب باشه

عسلم... درحال مرور خاطراتم بودم که تصمیم گرفتم یکیشو براتون بنویسم🫴🏻

:.. تابستون پارسال، یروز از یه هفته ای که خونین شهر تشریف داشتم🩸💔باید میرفتم باشگاه(والیبال🏐)

اصلا حالشو نداشتم ولی خب نزدیک مسابقات باشگاهی بود و حضور ورزشکارا برای تمرین فشرده الزامی بود(تف🗿)

منه فلک زده عم واسه اینکه غیبت نخورم و از تمرین جا نمونم با هر مشقتی بود خودمو رسوندم...🦦🤧

رفتمو بعد حضور و غیاب رفتم پیش مربیمون

عسل:خانوم... امروز من نمیتونم تمرین کنم

...: چرا؟

عسل: حالم خوب نیس🫠

...: واسه چی اومدی پس؟😂

عسل: غیبت نخورم😔😂

...:نمیشه که، اومدی باید یذرم شده تمرین کنی، اونجوری نباید میومدی اصن

عسل: خانوم... 🥺؟؟؟

...: نمیشه!الان برو گرم کن بعدش بشین تا بازی آزاد

عسل: چشم😕

رفتم سمت کوله ام و یه مسکن ورداشتم خوردم حداقل بتونم گرم کنم

خلاصه بعد از 2 ساعت و نیم تمرین سخت و طاقت فرسا(1 ساعت و نیم تایم اصلیمونه،1 ساعت بچه های تیم فشرده تمرین میکنن) و جر خوردگی های فراوان از ناحیه شکم و کمر🔪💔 سانس ما گذشت

رفتیم رختکن و لباسامونو عوض کردیم

همینکه از در باشگاه رفتیم بیرون گوشیم زنگ خورد

ماکان بود، گف بمونم همونجا میاد دنبالم🦦🫴🏻

چند دقیقه ای منتظر موندم و دیدم نیومد

با اینکه در طول روز مخمون از شدت تابش خورشید آبپز شده بود ولی شب بشدت سرد بود👀🤷🏻‍♀️

دیدم خیلی سردم شده تصمیم گرفتم برم داخل سالن منتظر بمونم، حداقل سیستم گرمایشی داشت

سانس بعدی بچه های هندبال بودن

( یه باشگاه بزرگه، به 3 قسمت فوتسال و والیبال و هندبال تقسیم میشه)

رفتم داخل و دستمو گرفتم بالا

عسل: سلامممم✋🏻

اونایی که میشناختنم جوابمو دادن

رفتم سمت مربیشون، اونم منو میشناخت🤓😂

بعد از عرض سلام و خسته نباشید✋🏻، قضیه رو براش توضیح دادم و پرسیدم:میتونم بشینم؟🥺😂

...: اره عزیزم،فقط اون گوشه👈🏻بشین توپ بهت نخوره

عسل: باشه ممنون😊

رفتم و همونجایی که گف نشستم

بعد حدودا 10 مین بهم تکس داد: کجایی؟

تایپ کردم: وایسا اومدم!

عسل: بچه ها خسته نباشین✋🏻خدافس

اونام با جملاتی مثل سلامت باشی، قربونت، برو خدانگهدار و... اینا جوابمو دادن

رفتم نشستم تو ماشین

ماکان: سلام، چطوری؟

عسل: افتضاح💔اصن نباید میومدم امروز

ماکان: اشکال نداره حالا، اومدی...

عسل: اره دیگ😖 بریم زودتر دارم تلف میشم🦦

در راه منزل بودیم که یهو بنده هوس بستنی کردم

عسل: ماکان ماکان ماکانننننن

ماکان: هااااا😐

عسل: برو برام بستنی بگیر

ماکان: کصخلی چیزی هستی؟

عسل: عههه برو دیگ🥺

ماکان: مگه تو پریود نیستی؟

عسل: چرا😕

ماکان: میمیری بدبخت

عسل: نمیمیرم نگران نباش، برو بگیر

ماکان:نه جون تو نگران نیستم، من که میگیرم ولی هرچی شد پای خودت😒

همینکه از ماشین پیاده شد صداش کردم

عسل: ماکانننن

ماکان: چیه؟😑

عسل: سس شکلات یادت نره🫣

ماکان: خیلی پررویی تو🫤

همینکه رفت دوباره صداش کردم

ماکان: الله اکبر😤

عسل: چیپسم بگیر واسم

ماکان: چه طعمی؟

عسل: فلفلی🤭😋

ماکان: گوه نخور (امان از معده حساس🦭🫴🏻)

رفت و بعد چند مین با دوتا بستنی و یه پلاستیک اومد تو ماشین

بستنیو دادم دستم و پلاستیکو گذاشت رو داشبورد

بعد اینکه بستنیو خوردم رفتم سراغ پلاستیک، از توش چیپسو دراوردم و با دیدن طعمش توپم پنچر شد

طبق سلیقه ی خودش پیاز جعفری گرفته بود

عسل: نگفتم فلفلی بگیر؟

ماکان: نگفتم گوه نخور؟

میدونستم اگه ادامه بدم به طرز فجیع تری دیسم میکنه، پس دیگ چیزی نگفتم😶‍🌫️

رسیدیم و خونه و من کم کم دردم شروع شد

اوایلش تحمل کردم... ولی هرچی میرف جلو حس میکردم از کمر دارن نصفم میکنن💔

دیگ واقعا دردش غیرقابل تحمل شده بود واسم

تصمیم گرفتم برم اعتراف کنم

رفتم سمت اتاقش و در زدم، با شنیدن جمله (بیا تو) دستگیره رو به سمت پایین فشردم و رفتم تو

عسل: داداشی😢

بدون اینکه نگاهشو از کتاب توی دستش بگیره گفت

ماکان: بهت گفتم هرچی شد پای خودت

عسل: الان بگم شکر خوردم راضی میشی؟💔

سرشو بالا گرفت و چند ثانیه با غیض نگام کرد

بعدش پاشد و رفت پایین

منم رفتم رو تختش نشستم

بعد 2 مین اومد، یه آمپول دستش بود

به آمپوله اشاره کرد...

ماکان: اوکیه دیگ؟💉🫴🏻

عسل: اره😓مهم نیس چیه، فقط بهتر شم... دارم میمیرم💔

بدون هیچ حرفی اومد سمتم و یذره به کمر و پهلوم فشار آورد تا دمر شم

منم آروم برگشتم و شلوارمو یه کوچولو کشیدم پایین🙂‍↔️🤏🏻

خیلی سریع کاور پدو پاره کرد و دورانی کشید رو پوستم😱

نیدلو خیلی آروم وارد کرد و بعد آسپیره کردن تزریق کرد

درد زیادی نداشت، قابل تحمل بود

چشامو روهم فشار دادم تا تموم شد

فقط آخرش یذره جاش سوخت

عسل: اویی😣

ماکان: تموم🤌🏻

بعدم پاشد پدو سرنگو انداخت تو سطل🗑

ماکان: امیدوارم عبرت شده باشه😒

عسل: شدهههه😖من دیگ گوه بخورم اصن سراغ بستنی برم

ماکان: چیپس فلفلیم میخاستی بخوری😑

عسل: وای آره خوب شد نخوردم😫

ماکان: آدم نمیشی که🙄😂

خلاصه بعد از مقداری چصناله خابم برد

بعد 2 یا 3 ساعت با حس گرمای شدید بیدار شدم

دیدم همونجا رو تخت، تو بغل ماکانم

حالا جدا از اینا... کولر اتاقشم خاموشهههه😐💔

(شنیده بودم پدرا حساسن رو کولر ولی پسرا؟؟؟)

منم گرمایی!!! آتیش گرفتم قشنگگگ

به ضرب و زور از بغلش خزیدم اومدم بیرون🐾🦦

رفتم سرویس صورتمو با آب💧نسبتا سرد شستم

بعدش رفتم آشپزخونه، دیدم سهم غذامو گذاشتن تو یخچال

خیلی بی سر و صدا گرمش کردم و خوردم🍝🥤

و دوباره عین خرس گریزلی(درست نوشتم؟🦦) به خواب زمستونی (تابستونی البته🦖)رفتم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن: حرفای اونشبم زر مفتی بیش نبود، به هیچ عنوان عبرت نشد واسم، چندبار بعدشم خودمو با همین روش به چوخ صگ دادم🤓💔

امیدوارم خوشتون بیاد

خوشحال میشم نظرتونو بدونم🥰💋

فعلا شرایط مناسب جسمی ندارم🤧احتمال خاطره سازی بشدت بالاست... دعا کنین زیر دست این قوم یاجوج ماجوج زنده بمونم💉💔

کوچیکتون عسل🧸🌚

خاطره سینا جان

خاطره سینا جان

این قسمت: پنهان کاری

سلام سینام.الان که دارم مینویسم اصلا حالم خوب نیست سرماخوردم.بعدمهمونی خونه آقاجون یکم حالت سرماخوردگی داشتم اما با چندتادونه آموکسی و وادالت کلد وشربت دیفن هیدرامین ،بدون اینکه کسی بفهمه اوکیش کردم.

میدونی کارم ازین لحاظ که هر روز با بچه ها و آدمای زیادی سرو کاردارم خیلی بده‌، مخصوصا بچه هایی که ازمسافرت میاند ومریضن ومن مجبورم براشون کلاس جبرانی بذارم.

یعنی هر روزه خدا مریضم!همش ازشون ویروس میگیرم.

تقویتی و ویتامین واین چیزهاهم میخورم که سیستم ایمنی بدنیم قوی بشه ولی انگار برام فایده ای نداره.

شنبه بود. شنبه هاخونم اما چون زبان آموزم ازکربلا اومده بود و۵ جلسه غایبی داشت مجبوربودم براش کلاس جبرانی بذارم .بایه نفردیگه که تعداد غایبی هاش زیادبود هماهنگ کردم وساعت ۴ رفتیم آموزشگاه و از بخت واقبال خوب من و لطف اداره برق ،برقارفت.

اینکه دیتاشو نداشتیم وبایدبدون پاور درس میدادم زیادمهم نبود ولی اینکه کولر نبود خیلی سخت بود. بعدشم که برق اومد یهو کلاس سرد شد ومن عرق کرده بودم.

عارفه ،زبان آموزم روزقبلش ازکربلا اومده بود و اصلا حالش خوب نبودبا تب ولرز اومده بود کلاس مدام عطسه میکرد دماغش گرفته بود.

حرارت از سرو روش بالامیرفت. وبدیش اینه که ماسک نزده بود ویکبار مستقیم توصورتم عطسه کرد‌.

خب من چیزیش نگرفتم اینجوری بگم که اصلا حساسیت نشون ندادم وکلاسوادامه دادیم تمام حواسم به زمان بود که ۵جلسه غیبت رو چطوری تو دوساعت جمع کنم.

گذشت وگذشت تا دوروز بعدش سه شنبه از ۸ صبح تا۸شب سرکاربودم ..

سرکلاسا پشت سرهم حرف زدم گلوم داشت پاره میشد صدام گرفته بود

خب تااینجا طبیعیه همیشه بعد کلاس صدام میگیره،

ولی ایندفعه یکم فرق داشت سر درد وبدن درد هم بهش اضافه شده بودو پشت سرهم عطسه میکردم.

و میدونی بدیش چیه اینکه داری میمیریا ولی باید با انرژی مثبت وحال خوب بری سرکلاس.

بالاخره ساعت ۸شد سریع گوشیموبرداشتم اسنپ بگیرم برم خونه که مسعود داداش دومم زنگ زد(معمولاروزهای فرد ماشین بابا پیش منه ولی اونروز دست مسعودبود) جواب دادم گفت سرِ فلکه ام تا۵دقیقه دیگه میام دنبالت.

دوسه دقیقه ای با منشی آموزشگاه حرف زدم و رسید.

درماشینوبازکردم فقط یک کلام گفتم سلاام که گفت صدارووو چیکارمیکنی سرکلاس!

داد میزنی که صدات اینجوری میشه؟گفتم همیشه همینطوریه.

گفت به حرف من رسیدی؟

(منظورش کنکور و....به شوخیم که شده هنوزکه هنوزه بحثشومیکشه وسط)

گفتم ولم کن مسعود.گفت نگرفتمت که ولت کنم.چته انقدر توهمی ؟

گفتم چیزیم نیست خستم، گشنمه.

یه چند متر رفت جلو داروخونه بدون هیچ حرفی وایستاد قلبم اومدتودهنم، گفت بشین میام.

استرس گرفته بودم .دودقیقه بعدش بادوتاورق قرص فشارخون و یه بسته آبنبات اکالیپتوس(آبنبات گلودرد)برگشت.

گفت اینا برای باباس این آبنباتم براتوگرفتم یکیشو بمک خوب میشه گلودردت.

یه نفس راحت کشیدم ورفتیم.اون شب با نقش بازی کردن و سرحال نشون دادن خودم جلو مسعود و مامان بابا گذشت وخوابیدم تانصف شب، که از شدت گلو درد بیدارشدم.دماغم گرفته بود وبادهن نفس میکشیدم وزبونم خشک شده بود. یکم آب نیمه گرم از کتری خوردم وداشتم خیلی آروم دنبال دارو میگشتم که دیدم رضا بالاسرمه، پریدم بالاگفت منم نترس.گفتم کی اومدی ؟؟؟

گفت: چندساعتی میشه. دنبال چی میگردی؟

دندونم!دندونم درد میکنه مسکن میخوام.

داروهاروهم زد یدونه ایبوپروفن ازین صورتیا جداکرد بهم داد گفت اینجوری نمیشه، همش مسکن بخوری توهمین هفته باید بریم معاینه ببینیم چیکارکرده بااین دندونت.

یجوری که کمترصدام دربیادگفتم آره آره.

شاید بگین چقدر لوسی .خب که چی بفهمه مریضی کمکت میکنه خوب میشی، ولی نمیدونم بچه هاگاهی وقتا ادم دلش نمیخواد بگه مریضم ،معاینه بشه آمپول بخوره یه ترسی وجودم رو میگیره ترس یا یه حس دیگه که نمیدونم اسمش چیه شایدمقاومت😅حالافرقی نداره پزشک داداشت باشه یا یه غریبه.

کشوی دارو گیاهیاروبازکرد چندتا دونه میخک بهم دادگفت بذارتودندونت دردش کم میشه ویه لیوان آب خورد ورفت.

منم باخیال راحت دوباره دنبال آبنباتهاکه مسعودگرفت میگشتم.بالاخره پیداش کردم گذاشته بود توکابینت کنار چایی خشکها.

تاصبح دوسه تاشو مکیدم حالا نوشته بود ۸ ساعتی مصرف بشه🤦‍♂️

خوددرمانیهای دکترسینا ادامه داشت تافردا عصرش که وسط پذیرایی خواب بودم.رضا زد روشونم گفت سینا پاشو دوساعته خوابیدی.

خیلی خوابم میومد ادالت کلد خیلی خواب اوره گفتم ولم کن رضابذاربخوابم خستم.

چندبار تکونم دادگفت پاشو بریم برای من لباس بگیریم.گفتم من نمیام.گفت پس کی بیاد پاشو.نیم ساعتی گیج بودم تابالاخره پاشدم آماده شدم

حالاانقدر داغ بودم ودماغم گرفته بود نمیتونستم درست نفس بکشم اماحفظ ظاهرم انقدرعالیه که حتی رضاکه پزشکه شک نکردمریضم ☺️(درخیال باطل خودم البته)

توماشین هی دماغمومیکشیدم بالا گفت اَه سینا بده بیرون یاکامل بده بالا حالمونوبهم زدی چته؟

گفتم هیچی به بوی خوش بوکننده ماشینت حساسم. این کولرم که زدی توصورتم یخ زدیم بابا.

خوش بو کننده رو در اورد انداختش توداشبورد. کولرم کم کرد.

خلاصه رفتیم توپاساژ واییی اصلا جون نداشتم رضاهم فازش عوض شده بود لباسهای عجیب غریب که حدقل هیچ وقت سلیقش نبوده تن میزد😂

رضا وشلواره مام استایل؟ تیشرت طرحدار؟ عجیب بود.

سلیقه رضا ازین مدلاس که پدرومادرای دیگه میبینند میزنند تو سربچشون میگن یادبگیر چقدر بچه های مردم سر سنگین اند😅

حالانمیدونم چرا فازش عوض شده بود.

انقدر به طرح تیشرتاایراد گرفتم و متن انگلیسیشو ترجمه میکردم آخرش یه تیشرت ساده مشکی وشلوارمام برداشت ورفتیم.

لعنتی خوردیم به ترافیک. نیم ساعت توماشین بارضا بودم کامل زیرنظرم داشت. حالا فکرکن آبریزشم داشتم.

دیگه داشتم میمردم صورتم داغ شده بود توماشین رضا حرف میزدددد حرف میزد اصلا نمیفهمیدم چی میگه سرم بنگه بنگ بود.نفسم بالانمیومد.هی دماغمو مجبورمیشدم پاک کنم بهونمم کولرو خوشبوکننده بود.

همینطور که ماجرای ازدواجه همکارشو میگفت خیلی ریلکس دستشو گذاشت روپیشونیم گفت حالت خیلی بده نه؟

هول کرده بودم گفتم نه من نه چی؟ من؟؟

گفت مریض شدی سینا بدم مریضی

دوسه روزه منتظربودم خودت بگی .

وای اینوکه گفت انگار نتیجه اعمالموگذاشته بودندکف دستم همونقدر حس بیچارگی داشتم.

گفتم نه امروز، آره یکم سروکلم بهم ریخته چیزی نیست خوب میشم.گفت امروز؟تازگی؟نه بابا؟!

ادالت کلدمیخوری لااقل پوستشو یه جابنداز من نبینم.بسه دیگه چقدرمیخوای ادالت کلدومسکن بخوری کبدت داغون شد.خوب نمیشه داداش من خوب نمیشه.

کی میخوای دست ازین اخلاقت برداری تو. چشماش زده بودبیرونو با کلافگی بهم نگاه میکرد ولی لحنش آروم بود.

حسه یه بچه ی ۱۰ ساله ی لوس روداشتم که کاربدکرده😂

شمانمیدونیدقدرت تخریبش چقدره که.

باحس بدبختی بقیه مسیر طی شد رسیدیم خونه داشتم میرفتم تواتاقم گفت کجا؟؟! گفتم لباس عوض کنم

دستشو گرفت سمت مبل یعنی بشین اینجا.گفتم باشه الان میام گفت میگم بشین.لحنش عوض شده بود عصبی بود.نشستم واقعا حس میکردم ده سالمه مث یه بچه باهام رفتارمیکرد یا شایدچون خودم مث بچه هارفتار کرده بودم این حسوداشتم.

لعنت به این کیف قهوه ایش! باکیفش اومد کنارم رومبل نشست کیفشوبازکرد تب سنج رو در آورد گرفت سمت پیشونیم. چونمو گرفت گفت

دهنتوبازکن ببینم.بازکردم گفت نه اول آب دهنتوقورت بده. یدونه آبسلانگ درآوردکاغذشوجداکرد همینطور که چونمو گرفته بود ته گلومو داشت میدید که انقدر دهنم خشک شده بودبه سرفه افتادم.

چشماشو انداخت توچشمام که قطعا معنی خوبی نداشت!منم خیلی ریلکس نشسته بودم انگار خودم رفتم به داداشم گفتم مریضم ومعاینم کن اصلا کم نیوردم که پنهان کاری کردم😄

گوشی پزشکیشو درآورد دستشوبرد زیرتیشرتم. میگفت نفس بکش ، نففسسس، بازم،بازم، نمیتونی نفس عمیق بکشی؟؟نفس کشیدنم بلدنیستی؟؟

اینطوری

(خودش نفس عمیق میکشید😮‍💨).

چندباردیگه نفس کشیدم و گوشی رو انداخت دورگردنش.

بازوهاموفشارمیدادمیگفت بدن دردم داری؟گفتم آره استخونام خوردند. سرشوتکون داد یعنی باشه.

دفترچت کجاست؟ گفتم خودم میارم الان..پاشدم بیارم یه نگاه به سرتا پام انداخت بایه نگاه تاسف بار گفت هر روزداری لاغرتر میشی.

دفترچموگرفت تندتند تودفترچم یه چیزایی نوشت که نفهمیدم چی به چیه غرورم اجازه نمیدادبگم آمپول ننویس یعنی میدونستم بگمم فایده نداره کارخودشومیکنه‌

مهرشوزد گفت بشین زودمیام.

گفتم باشه. تواین فاصله مامان اومدخونه گفت عه اومدین چی خریدین؟رضاکوش؟

گفتم نمیدونم مامان ولم کن.یه نگاه به کیفو وسایل رضاکرد گفت آهاان بالاخره گفتی مریضی.گفتم مامان من که میدونم توگفتی بهش.گفت بخدا من نگفتم سینا.خودش میفهمه.بچه که نیستی دیگه سینا.الکی طلبکارمامان بودم.

مامان اینجورموقعهامیخنده وخیلی رواعصاب منه‌.

رضابایه کیسه پر دارو برگشت.خودمو زدم به خواب داشت به مامان میگفت خیلی لاغرشده این شربت تقویتیه روزی یه قاشق بخوره.

میدونستم اگه آمپول باشه مجبورم بزنم چون رضا آدمیه که آسمونم به زمین بیادکارخودشومیکنه.

چنددقیقه بعدش واقعاداشت خوابم میبرد

دست سردشو گذاشت روپیشونیم گفت داداشی سینا بیداری میخوام آمپولتو بزنم دوتاسرنگ آماده دستش بود یکیم پودری بود داشت بایه مایع قاطی میکرد🫠 باپدالکلی اومدنزدیک گفت برگرد یه طرف شلوارمو کشید پایین یه چندثانیه الکل زد و گفت نفس عمیق بکش وآمپولوواردکرد وای وای خیلی دردداشت هیچ وقت آمپول اینجوری نزده بودم اسمشم پرسیدم امایادم رفته چی بود خیلی طولش داد یک دقیقه شاید دودقیقه توپام بود گفتم رضا ولممممم کن دیگه بسه گفت الان تمومه وکشید بیرون تااومد دردش یادم بره اونطرف شلوارموکشیدپایین وسوزنووارد کردیکم سوخت ولی دوتای بعدی خیلی درد نداشتند

شلوارمو درست کرد ومامانوصدا زد گفت این بچه نیازبه یه سوپ آبکی داره و سرنگای خالی رو برد توآشپزخونه.

تا رفت برگشتم کیسه دارو رو دیدم ۴تاآمپول دیگه که سه تاش مثل هم بودتوی کیسه بود 🤦‍♂️ باکلی کپسول که بیشترش تقویتی و ویتامین بود.

مسعود رسید اومدبالاسرم دستشوگذاشت روپیشونیم گفت یکی اینجا مث اینکه ابکش شده. کیسه دارو رو گرفته بوددستش گفت ویتامینه؟‌ باخنده میگفت خودم براش ماهی یکبارمیزنم.

گفتم من بمیرمم نمیذارم توبه من آمپول بزنی.مامان گفت مسعود اذیت نکن بچمو.

فرداش مامان ومسعود میخواستند اون یکی آمپولمو بزنندکه نذاشتم .

یه طرفم هنوز که هنوزه جاش دردمیکنه🫠

بدیش اینه سه تاآمپول زدم کپسول خوردم خیلی بهترشدماولی بازم حالم خوب نشده.

کاش زودترخوب بشم خسته شدم ازمریضی...

فعلا

خاطره زهرا جان

سلام

زهرام

و اولین باره دارم خاطره می ذارم

خب خاطره مربوط به خاستگاری هس

واز شانس بدم خاستگارم دکتر بود

خاطره:

صبح از خواب بیدار شدم و رفتم سر کار وقتی از سر کار برگشتم خیس عرق بودم

رفتم حموم موهامو خشک نکردم اومدم زیر کولر خوابیدم

بعد حدود دوساعت بیدار شدم یکم گلوم درد می کرد ولی اهمیت ندادم شبش خاله نرگس همسایه مون زنگ زد که می خوایم زهرا رو واسه رهام خاستگاری کنیم خلاصه قرار شد پنجشنبه شب بیان صبح روز بعد بلند شدم چهارشنبه بود رفتم بیرون با دختر خالم یکمی درد دل کردیم بعد به سرم زد بریم بستنی بخوریم رفتیم خوردیم بعد دختر خالم پیشنهاد داد بریم فست و فودی😳😳 رفتیم پیتزا خوردیم برگشتم خونه برای گلو دردم یه قرص خوردم کولر روشن کردم خوابیدم نصفه شب با یه حال بدی بیدار شدم حالت تهوع گلو درد بدن درد همه چی داشتم رفتم سرویس یه آبی به صورتم زدم اومدم ولی حالم خراب بود تاصبح چند باری بالا اوردم🤦‍♀🤦‍♀ صبح شد مامانم استرس داشت و هی می گفت به خودت برس منم حوصله نداشتم گفتم مامان قرارو لغو کن ولی مامان گفت نمیشه خلاصه این شب کوفتی رسید آقا داماد و خانواده اومدن پدرشون گفت اگه اجازه بدین برن یکم با هم صبحت کنن بابام گفت دخترم آقا رو راهنمایی کن رفتیم اتاق نه من حرف می زدم نه اون بالا خره گفت خب زهرا خانم رشته تون چیه منم خواستم جواب بدم ولی سرفه نزاشت

رهام: خوبی

زهرا: اره همراه با سرفه

رهام مریض شدی

من : نه

رهام : می ذاری معاینت کنم

من: نه😢 ولی اون به حرفم گوش نداد و رفت وسایلشو آورد به بابام اینا هم گفت نیان تو اتاق معاینه ام کرد وقتی به گوشم رسید جیغم در اومد سرشو تکون داد و نسخه رو نوشت من بخت برگشته هم نمی دونستم امپول نوشته رفت اومد گفت دمر شو با ترس گفتم من امپول نمی خوام خندید و گفت نگران نباش کمه گفتم چند تاست گفت ۸ تا امروز پنج تاشو می زنم سه تام فردا با خجالت دمر شدم یکم از شلوارمو کشیدم پایین امپول آماده کرد اومد پنبه کشید گفت ببین من جدیم نه جیغ نه گریه نه تکون خوردن و زد کشید بیرون درد نداشت دوباره پنبه کشید امپول فرو کرد پی نی سلین بود خیلی درد داشت ولی از ترسم گریه نکردم اونطرفمو پنبه کشید و زد اینم نوروبین بود خیلی خیلی درد داشت دیگه نتونستم خودمو نگه دارم آروم آروم گریه کردم کشید بیرون دوباره اونطرفو پنبه کشید و زد واییی پنادر بود😨😨😨 خیلی دردم گرفت طوری که اشک هام همین جوری می یومد یکم ترزیق کرد وقتی کاملا مطمئن شد منو دق داده کشید بیرون 😒 اون یکی هم تقویتی بود که اونم زد بعد گفت بلند شو بلند شدم گفت ببینمت وقتی دید گریه می کنم گفت عه چرا گریه مجبورم باید تنبیه ت کنم شیافو برداشت گفت حالت سجده شو از تعجب چشام چهار تا شده بود😨😐 شیاف گذاشت منم از خجالت نمی تونستم فقط با عصبانیت گفتم من زن تو نمیشم اونم با خنده گفت چرا میشی حرف اوت عملی شد و الان ما دوماهه نامزدیم تو این دوماهم یک بار مریض شدم اگه بخواین براتون می ذارم خیلی ممنون که چشمای قشنگتون به خاطر من اذیت شد

خیلی دوستتون دارم😘❤️

خاطره زهرا جان

سلام

زهرام

و اولین باره دارم خاطره می ذارم

خب خاطره مربوط به خاستگاری هس

واز شانس بدم خاستگارم دکتر بود

خاطره:

صبح از خواب بیدار شدم و رفتم سر کار وقتی از سر کار برگشتم خیس عرق بودم

رفتم حموم موهامو خشک نکردم اومدم زیر کولر خوابیدم

بعد حدود دوساعت بیدار شدم یکم گلوم درد می کرد ولی اهمیت ندادم شبش خاله نرگس همسایه مون زنگ زد که می خوایم زهرا رو واسه رهام خاستگاری کنیم خلاصه قرار شد پنجشنبه شب بیان صبح روز بعد بلند شدم چهارشنبه بود رفتم بیرون با دختر خالم یکمی درد دل کردیم بعد به سرم زد بریم بستنی بخوریم رفتیم خوردیم بعد دختر خالم پیشنهاد داد بریم فست و فودی😳😳 رفتیم پیتزا خوردیم برگشتم خونه برای گلو دردم یه قرص خوردم کولر روشن کردم خوابیدم نصفه شب با یه حال بدی بیدار شدم حالت تهوع گلو درد بدن درد همه چی داشتم رفتم سرویس یه آبی به صورتم زدم اومدم ولی حالم خراب بود تاصبح چند باری بالا اوردم🤦‍♀🤦‍♀ صبح شد مامانم استرس داشت و هی می گفت به خودت برس منم حوصله نداشتم گفتم مامان قرارو لغو کن ولی مامان گفت نمیشه خلاصه این شب کوفتی رسید آقا داماد و خانواده اومدن پدرشون گفت اگه اجازه بدین برن یکم با هم صبحت کنن بابام گفت دخترم آقا رو راهنمایی کن رفتیم اتاق نه من حرف می زدم نه اون بالا خره گفت خب زهرا خانم رشته تون چیه منم خواستم جواب بدم ولی سرفه نزاشت

رهام: خوبی

زهرا: اره همراه با سرفه

رهام مریض شدی

من : نه

رهام : می ذاری معاینت کنم

من: نه😢 ولی اون به حرفم گوش نداد و رفت وسایلشو آورد به بابام اینا هم گفت نیان تو اتاق معاینه ام کرد وقتی به گوشم رسید جیغم در اومد سرشو تکون داد و نسخه رو نوشت من بخت برگشته هم نمی دونستم امپول نوشته رفت اومد گفت دمر شو با ترس گفتم من امپول نمی خوام خندید و گفت نگران نباش کمه گفتم چند تاست گفت ۸ تا امروز پنج تاشو می زنم سه تام فردا با خجالت دمر شدم یکم از شلوارمو کشیدم پایین امپول آماده کرد اومد پنبه کشید گفت ببین من جدیم نه جیغ نه گریه نه تکون خوردن و زد کشید بیرون درد نداشت دوباره پنبه کشید امپول فرو کرد پی نی سلین بود خیلی درد داشت ولی از ترسم گریه نکردم اونطرفمو پنبه کشید و زد اینم نوروبین بود خیلی خیلی درد داشت دیگه نتونستم خودمو نگه دارم آروم آروم گریه کردم کشید بیرون دوباره اونطرفو پنبه کشید و زد واییی پنادر بود😨😨😨 خیلی دردم گرفت طوری که اشک هام همین جوری می یومد یکم ترزیق کرد وقتی کاملا مطمئن شد منو دق داده کشید بیرون 😒 اون یکی هم تقویتی بود که اونم زد بعد گفت بلند شو بلند شدم گفت ببینمت وقتی دید گریه می کنم گفت عه چرا گریه مجبورم باید تنبیه ت کنم شیافو برداشت گفت حالت سجده شو از تعجب چشام چهار تا شده بود😨😐 شیاف گذاشت منم از خجالت نمی تونستم فقط با عصبانیت گفتم من زن تو نمیشم اونم با خنده گفت چرا میشی حرف اوت عملی شد و الان ما دوماهه نامزدیم تو این دوماهم یک بار مریض شدم اگه بخواین براتون می ذارم خیلی ممنون که چشمای قشنگتون به خاطر من اذیت شد

خیلی دوستتون دارم😘❤️

خاطره ستایش جان

سلام بچه ها حالتون خوبه؟

ستایشم

خاطره قبلیم مربوط به عید و دندون‌دردم و پنی‌سیلین زدنم بود

شاید باورتون نشه ولی این آمپولا ام که عکس شو فرستادم دوباره به دندون دردم ربط داره.....

بعد از زدن اون آمپولا و عصب کشی دندونم دکتره گفت این یکی دندون تم انگار نیاز به عصب‌کشی داره برگشتم به بابام یه جوری نگاه کردم و منطورمو بهش رسوندم که عمر دیگه پامو تو این خراب شده بزارم بابا هم چشماشو باز و بسته کرد به معنای خیالت راحت

دو سه هفته بود دندونم درد میکرد شب ها بسیار اذیتم میکرد و من فقط نوافن استفاده میکردم و به مامان و بابا هم چیزی نمی‌گفتم با هر آب یخ خوردن و شیرینی ی دور اون دنیا می‌رفتم و برمیگشتم تا اینکه گوش درد به کلکسیون درد هام اضافی شد و تحملش برام طاقت فرسا بود...بعد از چند روز گلو و گوشم کامل کیپ شد و وقتی دندونم رو تو آینه دیدم وحشت کردم چون کاملا برگشته بود و ی وری شده بود😵‍💫 ی روز که از خواب پاشدم صبحانه نتونستم بخورم اصلا نمیتونستم دهنم رو باز و بسته کنم بعد از ظهر گوش دردم شده بود و شب موقع شام مامان گفت ستایش دخترم حالت خوبه؟گفتم بله خوبم بابا گفت ولی انگار چند روزه حالت خیلی خوب نیست گفتم ن اوکیم🫤 خلاصه که شبش دندون درد،گوش درد،گلو درد داشتم سمت چپم نابود شده بود و زیر گلوم باد کرده بود نوافن هم دردم رو آروم نکرده بود و اونقدر قرص انداخته بودم معدم درد میکرد تصمیم گرفتم فرداش به مامان و بابا بگم...‌

صبح روز جمعه بود که مامان و بابا خونه بودن عمو زنگ زد گفت بریم بیرون بابا هم گفت باشه و برنامه چیدن ولی من اصلا حالم خوب نبود از اتاق رفتم بیرون سلام دادم بهشون مامان گفت ستایش خوبی؟گفتم ن مامان و ماجرا رو براشون تعریف کردم مامان گفت دهنت رو باز کن و بعد از دیدن دندونم چهرش حالت وحشتناکی گرفت و گفت چراا الان بهم میگی ؟بابا می‌گفت چرا متوجه نشدیم به صورتش باد کرده منم گفتم مگه خونه پیدا میشین که صورتمم بخواین ببینین؟

شنبه با مامان رفتیم مطب بابا هم رفت سرکار یکم نشستیم و ساعت ۱۱:۳۰ دندانپزشک طبقه بالای مطب مامان اومد دندونم رو دید و گفت این کار من نیست🗿یک جراح یا متخصص باید ببینه چون مشکل ریشه داره و.... ترسیده بودم بسیار زیادد تا اینکه تشکر کردیم و اومدیم بیرون مامان به بابا زنگ زد و ماجرا رو گفت و ازش خواست مرخصی بگیره تا بیاد منو ببره یک دندانپزشک

فکر میکنین از نظر بابا دندانپزشک خوب کی بود؟درسته همونی که قبلاً دندونم رو عصب کشی کرده بود 😤گفتم بابا عمراااا من پامو بزارم اونجا

بابا گفت چیکار کنیم گفتم نمی‌دونم بابا زنگ زد به مامان و مامان یه دکتر دیگه معرفی کرد و قرار شد بریم اونجا

رفتیم اونجا و بسیار شلوغ بود یک لحظه چهره دکتر رو دیدم و بنظرم اومد دکتر بدی نیست خلاصه رفتیم داخل دکتر OPG نوشت دوباره برگشتیم دکتر گفت دندونت لق شده بسیارر عفونت داره و الان نمیشه براش کاری کرد اول باید عفونتش از بین بره....بابا به دکتر گفت که گلودرد و گوش درد هم دارم دکتر گفت ۳ تا پنی می‌نویسه با قرص آموکسی‌سیلین و مترونیدازول و نوافن و دارو هارو حتماً به موقع مصرف کنم تا بهتر شم

فوری به دکتر گفتم نمیشه آمپول نزنم؟قرص هامو میندازم دکتر گفت فقط دوره درمانت طول می‌کشه و مشخص نیست بعد چند وقت کامل عفونتش برطرف شه یا نه و بهتره آمپولا تزریق شه بابا ام حرف دکتر رو تایید کرد و اومدیم بیرون

از حرص هیچی نمیتونستم بگم فقط فکرم پیش آمپولا بود با خودم میگفتم ول کن نمی‌زنم برگشتیم خونه ی دوش گرفتم و خوابیدم ساعت نزدیکای ۷ بود بیدار شدم مامان و بابا خونه نبودن هندونه خوردم که دندونم یهو تیر کشید😣بقیه شو نخوردم دیگه صدای آیفون اومد دیدم مامان و بابا هستن مامان حالمو پرسید گفتم خوبم مامان کیف شو باز کرد و مشمبا دارو هارو گذاشت رو میز هیچی نگفتم....شام خوردیم بعدش بابا رفت چای بزاره مامان گفت ستایش آمپول تو بزنم؟گفتم نه نمیزنمممم مامان گفت نمیشه خودت شبا از درد نمی‌خوابی هیچی ام نمیتونی بخوری چند وقته بهتره دارو هاتو استفاده کنی تا هرچه زودتر دندون تو بتونی درست کنی گفتم قرص میخورم بابا گفت این حرفو به دکترتم زدی و ایشون هم جواب تو داد بغض کردم گفتم نمی‌زنم نمی‌خوام ولم کنین مامان که دید صحبت کردن فایده ای نداره بلند شو یکم کشید تو سورنگ اومد تست کنه پاشدم نشستم رو مبل و دستامو بغل کردم بابا گفت دست تو بیار قشنگم گفتم نمی‌خوام توروخدا ول کن تست ش خیلی میسوزززه مامان گفت ن نمیسوزه تو دست تو بده 🗿هیچ واکنشی نشون ندادم بابا دست چپمو آورد جلو سعی داشتم بکشم عقب ولی بابا محکم دستمو گرفته بود گفتم نمی‌خواام ول کن مامان پدو کشید و سوزنو وارد کرد وحشتنااااک می‌سوخت چندبار داد کشیدم مامان گفت تموم شد دختره ی لوس

گفتم آمپول مو دیگه نمی‌زنم نمی‌خوام مامان گفت باشه

پاشدم اومدم اتاق یکم کتاب خوندم ولی فکرم پیش آمپولا بود بعد از حدوداً ۲۰ دقیقه در اتاق مو زدن و دوتایی اومدن به مامان گفتم نمی‌زنم نمی‌خوام توروخدا ولم کنین بابا گفت نمیشه ی آمپول کوچولو این حرفها رو نداره نترس گفتم از نظر تو درد نداره خیلی ام دزد داره نمی‌خواد دروغ بگی بهم اصلا من حساسیت دارم حالم بده مامان گفت اشکالی ندارع برگرد دست مامانو که دیدم قلبم ریخت سوزنش مشکی بوپ😣سورنگ بزرگ

دیگه اولین قطره اشکم اومد گفتم نمی‌خوام مامان گفت بزرگ شدی آدم برای ی آمپول گریه نمیکنه قشنگم بابا گفت دورت بگردم من برگرد بابا زود تموم میشه گفتم نمی‌خواام مامان گفت سفت شد الان دیگه بدرد نمیخوره زود باش برگرد دید برنمی‌گردم به بابا گفت منو برگردونه سمت راستمو کشید پایین گفتم نههه گفت باشه باشه بعد سمت چپمو کشید پایین همین که پدو کشید مثل سنگ سفت شدم مامان گفت ستاااایش دوساعته ی آمپول میخوای بزنی دیگه این بدرد نمیخوره زود باش شل کنن گفتم نمیتونم ولم کن بابا گفت همون‌جوری بزن دردش هم اومد مهم نیست مامان دوباره پدو کشید سعی کردم نفس بکشم که یهو نیدل رو وارد کرد یهو تکون خوردم باهم گفتن آرووووم گفتم بسته توروخدا بکش بیرون مامان داشت تزریق میکرد یهو آتیش گرفتم و سفت کردم مامان هرچقدر گفت شل کن نتونستم یهو سوزنو کشید بیرون و محکم جاشو با پنبه فشار داد جیغ کشیدم تقریبا یک سوم آمپول مونده بود هردو شون عصبانی بودن مامان سورنگ رو انداخت تو آشغال و بهم گفت وای به حالته فردا از این ادا ها دربیاری بابا گفت آسمون بری زمین بیای باید اینا رو بزنی ولی فردا میریم ی درمانگاه تا ببینی فرق آمپول زدن تو خونه و درمانگاه چقدره...

بعدم رفتن بیرون

من یک نکته رو بگم که ۳ تا پنی بود و من بعد اون شب عکس شو گرفتم بخاطر همین ۲ تاس

اگر خواستین ماجرای بعدی هارم تعریف میکنم

خاطره A

سلام به همگی ❤️

ممنون از محبت تک تک عزیزانی که کامنت گذاشته بوند

حرف هاتون برام خیلی ارزشمند بود و انرژی مثبت گرفتم 😘

برای تزریق آمپول آهن فعلا اقدامی نکردم ولی این خاطره برای شنبه است

تقریبا ۳ روزی میشد بابام خونه نبود و با مامانم تنها بودیم

هوا هم‌گرم بود مامانم گفت آب دوغ خیار درست میکنم

باهم درست کردیم و ۴ قاشق نخورده بودم احساس سیری کردم (خیار و هندوانه برای کسی که مشکل گوارشی داره اذیت میکنه )

ده مین نگذشته بود حس کردم شکم درد خیلی شدیدی دارم و حالت تهوع اومد سراغم

کلی بالا آوردم و متوجه شدم خونریزی دارم

متوکلوپرامید و فاموتیدین و نولپازا خوردم ولی دیدم اثر نمیکنه هیچ علایمم شدید تر هم میشه

این روال تا جمعه ادامه پیدا کرد و حالم بدتر و بدتر میشد

شنبه صبح رفتم درمانگاه با مامانم

تقریبا یه ساعت نشستیم تا نوبتم بشه

رفتم پیش دکترم (خانم خ) متخصص داخلی

بعد از معاینه و شرح حال کامل تصمیم بر این شد که باید حتما بستری بشم

ولی من مگه تسلیم میشدم؟

خیر و قبول نکردم

برای همین سرم + آمپول پنتوپرازول + پلازیل و ب ۶ نوشتن برام و برگه دادن برم اورژانس تزریق کنند

رفتم قسمت تریاژ

مسئول برگه ی دیگه چاپ کرد داد دستم رفتم اورژانس برگه رو دادم به پرستار که گفت اونجا بزار دکتر بیاد

(آقای حدود ۳۰ ساله قد متوسط و خیلی خوش برخورد بود)

برگه و دادم به دکتر زیاد دقت نکرد گفت علائم ات چیه

گفتم درد معده پنتو و سرم دارم

متوجه حرفم نشد به سمت یکی از تخت های اورژانس اشاره کرد که برم( فک کرد خجالت میکشم پیش بقیه مشکل مو بگم ) ( اورژانس کسی نبود جز یه خانم مسن که بستری بود و پرستارا و دکتر)

گفتم تزریق دارم خانم دکتر خ نوشتند اومدم برای تزریق

یکم سکوت کرد به پرستار گفت تزریق داره پزشک نمیخواد

بعدشم گفت برو رو یکی از تخت ها بخواب تا پرستار بیاد

مانتوم بدون دمکه بود برای همین درش آوردم

دراز کشیدم

خانم حدود ۴۰ یه ست سرم و آنژیوکت اومد

روی دستم پنبه کشید و با انگشتش دنبال رگ‌گشت آنژیوکت و باز کرد و فرو کرد چندبار چرخوند ولی داخل رگ نبود در آورد و بدون ترای کردن چند دقیقه ای گشت

صدا زد آقای احمدی بیاید

مریض بد رگه نمیتونم رگ پیدا کنم

اقای احمدی اومد دستکش دستش بود و ماسک زده بود

چند ضربه زد رو دستم

تورنیکه رو محکم تر کرد ولی رگ مناسبی پیدا نکرد

انگشتش که دنبال رگ‌میگشت ، دستکش و پاره کرد و دوباره این پروسه ادامه پیدا کرد

آرنج دستم یه رگ‌پیدا کرد به خانم پرستار گفت یه انژیکوت زرد لطفا بده

انژیکوت و آورد و رگ با موفقیت یافت شد😂💛

سرم و وصل کرد برام و دارو ها رو برام تزریق کرد داخل سرم

حدود یه ساعت گذشته بود یه مورد تصادفی آوردن بیمارستان

بچه حدود ۴ ۵ ساله با پدرش تصادف کرده بود و افتاده بود زیر موتور

دست و پاش کبود شده بود و خراش داشت

دکتر معاینه اش کرد ولی هر سوالی میکرد جواب نمی‌داد

همه اش دوست داشت سکوت کنه

و صدا میومد واکنش نشون میداد

حدس زدم دچار شوک بعد از تصادف شده

دکتر دستش و گرفت به طرف تخت ببرتش

که اومد سمت ما

فکر می‌کرد چون من و مامانم هستیم باید اونم بیاد اینجا

دستش و به سمت اون طرف کشید خودش و سفت گرفته بود تکون نمی خورد

گفتم مشکلی نیست میتونه بیاد اینجا

پدرش اسم شو گفت که دخترم خانم مریضن و.. بریم ولی گوش نمیداد( هم اسم بودیم 🥹😍)

بهش گفتم میدونی اسمم منم .... است

یکم متعجب نگاه ام کرد

گفتم زبون ات کو 🧐

زبون شو دراورد نشونم داد

خب زبونم که داری بگو ببینم میتونی حرف هم بزنی ؟

خیلی آروم گفت آره

با ذوق و هیجان جوری که بچه فکر کنه از صداش و حرف زدنش خوشم اومده گفتم صدات خیلی قشنگه دکتر هر سوالی کرد با اره و نه جواب بده باشه؟

خیلی اروم گفت باشه

دکتر معاینه اش کرد و هر بار سوال میکرد بچه به من نگاه می‌کرد بعد به دکتر جواب میداد

شکستگی نداشت ولی برای اطمینان براش عکس نوشت و فرستادش برای عکس از دست و پاش

موقع رفتن دست شو تکون داد و پدرش تشکر کرد و رفت

سرم هم تموم شده بود پیچ شو بستم به پرستار گفتم داشت نوار قلب از خانمی که بستری بود میگرفت آقای احمدی هم نبود

به مامانم گفتم پنبه برام بیاره( بعد از فوت دخترعموم وقتی زیاد تو محیط بیمارستان بمونم حالم بد میشه ) دکتر که دید مامانم پنبه میاره اومد

آنژیوکت و درآوردم پنبه گذاشتم و با چسبی که آنژیوکت و فیکس کرده بو رو دستم نگهش داشتم خون نیاد

دکتر گفت همکاری؟

نه دانشجو روانشناسی ام

خب همکاری دیگه ، باید از حرف زدن با بچه می‌فهمیدم تو این رشته هستید

تشکر کردم و بعدش مانتو مو پوشیدم از بیمارستان خارج شدیم

À .........

خاطره نرگس جان

سلام به همه امیدوارم روزگار بر وفق مراد باشه🌱

نرگس هستم ۱۷ سالمه کنکوری ۴۰۴ یک خواهر کوچکتر از خودم دارم پریسا! مامانم خانه دار و پدرم مهندس برق...

اومدم ادامه خاطره تقریبا یک هفته پیش رو براتون بنویسم ؛ قبل از شروع بابت دیر گذاشتن ادامه خاطره معذرت میخوام🙏🏻❤

اگر قسمت اول رو نخوندین لطفا اول اونجا رو بخونید تا بدونید اوضاع از چه قرار هست😀:

https://t.me/khatereh_ampoooli/14028

خب ادامه:خلاصه یه هفته گذشت از اون ماجرا و درد زانوی من رفته رفته بیشتر می‌شد بعد چند روز خیلی اتفاقی زانوم رو نگاه کردم دیدم ورم داره و قرمز هست بلافاصله به مامانم گفتم گفت چیز خاصی نیست خوب میشه ولی نشد :/

حدود دو هفته گذشت و درد پای من به قدری زیاد بود که شب ها خواب نداشتم ! مامان و بابام هم فکر میکردن که من دارم فیلم بازی می‌کنم:(

( تو بچگی سابقه درخشانی داشتم تو فیلم بازی کردن😅)

یه شب داشتم از درد گریه میکردم که بابام متوجه شد نه مثل اینکه من واقعا درد دارم😏🙄

خلاصه صبح نوبت گرفتیم از بیمارستان و دو روز بعدش راهی دکتر شدیم

پشت در اتاق منتظر بودیم و من همینطوری اطراف رو دید میزدم و برام همه چیز جالب بود یه حس خاصی داشتم انگار ذوق زده بودم

(شاید غیر قابل باور و عجیب باشه براتون ولی من محیط بیمارستان رو دوست دارم و گاهی که دلم میگیره میرم بیمارستان و یا درمانگاه به آدما و پزشک ها و پرستار ها نگاه میکنم برام آرامش عجیبی رو به وجود میاره... البته اگر اتاق تزریقات رو فاکتور بگیریم😅)

خلاصه که نوبت ما شد و وارد اتاق شدیم داخل اتاق یه در دیگه هم داشت که یه پرستار اون جا در رفت و آمد بود که بعدا فهمیدم اتاق گچ گیری هست

دکتر سرش پایین بود و مشخص بود داره پرونده بیمار قبلی رو پر میکنه.. سلام دادیم که به تکون سر اکتفا کردن :(

دکتر همچنان سرش پایین بود و مشغول نوشتن، گفت بیمار کیه که بابام به من اشاره کرد و گفت دخترم!

گفتن خب؟ مشکل چیه؟ گفتم زانوم درد میکنه

سرش بالاخره آورد بالا و گفت کدوم پات و دقیقا کجا؟

گفتم راست و به قسمتی که درد میکرد اشاره کردم

یه بسیار خب گفتن و کد ملی ام رو پرسیدن و برام عکس نوشتن و گفتن که هفته دیگه جواب عکس رو بیارید :/

از عکس گرفتن و گذشت اون یک هفته فاکتور بگیرم می‌رسیم برای بار دوم که من راهی بیمارستان و ملاقات مجدد با آقای دکتر شدم ؛

این دفعه با مامانم و خالم رفتم چون پدرم به خاطر کارش رفته بود اصفهان

دکتر که عکس رو دید گفته شکسته برو گچ بگیر!

من همینطوری خشکم زد اصلا پلک نمیزد نفس کشیدنم رو فراموش کردم یه لحظه که خانم پرستار بلافاصله حالم رو که دید دستم رو گرفت و من رو برد به همون اتاقه گفت یه ذره بخواب تا مامانت بیاد (مامانم و خالم با هم رفتن داروخونه تا وسایل رو بگیرن)

بعد از اینکه مامانم اومد یه آقای پرستار هم وارد شد و گفت زود تند سریع شلوارت رو در بیار !😟

گفتم چی؟ با لحن شوخی گفت دوباره تکرار کنم؟🤔😒

نمیدونستم چکار کنم آخه اون روز پریود هم بودم و خجالت میکشیدم🤧 گفتم میشه چند لحظه صبر کنید گفت باشه دیدم همچنان وایستاده گفتم بیرون منظورمه 😕 گفت اینم باشه ولی بیشتر از سه دقیقه بشه با قیچی میام سراغ شلوارت😶 ( پرستار شوخ و با انرژی بودن ، از همینجا به تموم پرستار ها خسته نباشید میگم 🖐🏻❤)

خلاصه پروسه گچ گرفتن که تموم شد آقای پرستار گفتن ۱۰ دقیقه بزارید گچ خشک بشه بعد برید تشکر کردیم ازشون و من خوابیدم و مامانم و خاله ام مشغول صحبت شدن چند دقیقه بعد به گچ پام دست زدم دیدم خشک شده به مامانم گفتم گفت پس بریم و رفتن! 😐 و من روی تخت موندم 😑 در تلاش بودم که بیام پایین تا خودم رو بهشون برسونم وای ناموفق بودم که همون پرستار اومد و گفت عه! تو چرا نرفتی؟ گفتم مامانم و خالم رفتن من رو جا گذاشتن بغضم گرفته بود ☹ پرستاره مشخص بود که به زور جلوی خنده اش رو گرفته😂 گوشیش رو بهم داد گفت زنگ بزن بیان دنبالت تشکر کردم تا خواستم شماره بگیرم دیدم مامانم و خالم نفس زنان اومدن گویا مامانم و خالم مشغول صحبت میشن و از بیمارستان میرن بیرون و از من یادشون میره جلوی در بیمارستان اسنپ میگیرن و اونجا متوجه میشن که من نیستم😶😂

خلاصه ما رفتیم خونه و مامانم از این توالت فرنگی گرفته بود...

آخر شب بود حدودا ۱۱ از دیوار گرفتم رفتم دست شویی دیدم که آقا من که بلد نیستم از این استفاده کنم از طرفی هم دست شویی داشتم شدید!! به جای اینکه اون درپوش سفیده رو بردارم درپوش آبی رو برداشتم و یه بسم الل.. گفتم نشستم😑 و بله من افتادم داخل این صندلی از یه طرف یخ کرده بودم از یه طرف گیر کرده بودم اصلا یه وضعی بود🤦🏻‍♀️ شروع کردم به گریه کردن با صدای بلند که مامانم بلافاصله در رو باز کرد بابام هم پشت در وایستاده بود حالا من دارم گریه میکنم مامانم به جای اینکه بیاد کمک من وایستاده به من میخنده بابام هم نگران هی صدام می‌کرد بالاخره مامانم رضایت داد و

کمک من کرد اومدم بیرون🤦🏻‍♀️😂 یادم رفت بگم بابام وقتی فهمید من پام رو گچ گرفتم بلافاصله راه افتاد و اومد تهران و شب رسید..

خلاصه پای من نزدیک به سه ماه تو گچ بود و هر بار که میرفتیم دکتر میگفت هنوز ترمیم نشده😐

آخر دیگه خسته شدم و به بابام گفتم بیا این رو با دستگاه سنگ فرز باز کن و بعد از دو روز کل کل بالاخره قانع شد و گچ پام رو باز کرد و بعد از اون تا یک هفته خودم پام رو ماساژ میدادم و روزی دو بار میرفتم حموم پام رو داخل آب داغ میزاشتم و بعد یک هفته تونستم مثل قبل عادی راه برم💪🏻😃 ولی خب همچنان درد پام همراهم بود حدود دوهفته گذشت و زانوی من بد تر از دفعات قبل ملتهب شده بود و این بار پدرم یه بیمارستان دیگه پیش فوق تخصص ارتوپد نوبت گرفت بعد از اینکه رفتیم پیش این آقای دکتر (خیلی خوشتیپ و خوش برخورد و محترم بودن و حدودا ۳۰ سال شون بود) و جریان رو گفتیم و دوباره عکس نوشتن و بعد از دیدن عکس یه نگاهی به من و پدرم انداختن گفت که گفته پات شکسته؟ پات خیلی هم سالمه مشکلی نداره برای چی ۳ ماه گچ گرفتی؟ گویا تو یه قسمت از زانو استخوانی وجود داره که انگار ترک خورده و معمولا پزشک ها با شکستگی اشتباه میگیرند...😕

بابام پرسید خب پس این درد ها و التهاب زانوش چی هستن؟ گفتن که دختر تون توی سن رشد قرار داره و رشد استخون هاشون با درد همراه هست و چیز طبیعی هست و جای نگرانی نداره بعد کد ملی ام رو پرسیدن و همینطور که داشتن تو کامپیوتر نگاه میکردن گفت یه ورق قرص کلسیم مینویسم بعد شام یه دونه بخور ۷ نوروبیون نوشتم هر سه روز یکی بزن و برات قرص جوشان ویتامین سی نوشتم صبح های بعد صبحانه بخور خب اون موقع ها من فکر میکردم که نوروبیون هم قرصه😑😔

خلاصه دارو ها رو که گرفتیم و من آمپول ها رو دیدم قشنگ اون دنیا رو با چشمام دیدم و به سرنوشت نه چندان دورم فکر میکردم و راهی برای فرار هم نداشتم آخرین باری که آمپول زده بودم پنی سیلین بود که ۷ سالم بود و به طرز وحشتناکی مامانم من رو زیر دست پای خودش گرفته بود و به زور میخواست آمپول رو به من بزنه ولی خوشبختانه بابام رسید و آمپول رو انداخت سطل آشغال و با مامانم بحث کرد❤

از اون جایی که طولانی شد خلاصه اش میکنم 🙂

من ۶ تا آمپول اول رو خیلی مظلومانه خوردم و قرص ها رو هم مصرف کردم ولی برای آخرین آمپول دیگه واقعا تحمل نداشتم و به فکر این بودم که بپیچونم😞

داشتم فیلم نگاه میکردم که صدای شکستن آمپول اومد بدو بدو رفتم دست شویی در رو قفل کردم خودم رو چسبوندم به دیوار به ثانیه نکشید مامانم اومد در زد گفت نرگس بی بیرون بزنم برم کار دارم هیچی نگفتم که دوباره گفت نرگس با شما بودم هاا گفتم من دیگه آمپول نمیزنم خسته شدم برو به کارت برس به من چکار داری اصلا میخوام درد بکشم ... همه این ها رو با صدای بلند و گریه میگفتم مامانم گفت نرگس تا سه میشمارم اگر در رو باز نکردی خودم در رو باز میکنم منم فور نمیکردم که بشه در رو باز کنه از اون طرف

تا سه شمارد و با صدای بلند گفت خودت خواستی چند دقیقه گذشت بعد اومد پشت در دست شویی گویا رفته بود از همسایه مون پیچ گوشتی گرفته بود😑😬 تا اومد در رو باز کنه خالم آیفون رو زد و اومد خونه فکر کردم بیخیال شده ولی زهی خیال باطل!

اومد در رو باز کرد و مچ دست من رو گرفت و برد بیرون تا رفت آمپول بیاره بلند شدم به فرار کردن البته جایی برای فرار نداشتم فقط خونه رو می‌دویدم و مامانم دنبالم بود و خالم سعی داشت جلوی مامانم رو بگیره الان که یادم میاد خنده ام میگیره آخه خونه مون کلا اون موقع ۵۵ متر بود و تو یه ذره جا من و مامانم دنبال بازی می‌کردیم😐😂😂

آخر مامانم من رو گرفت و درجا یه دونه محکم برای اولین بار زد تو صورتم و گفت همین الان بدون مسخره بازی اضافی میخوابی تا آمپولت رو بزنم😡 خیلی بهم برخورد که به خاطر یه آمپول زد تو صورتم اونم جلوی خالم و پریسا من فقط میترسیدم از آمپول و موقع تزریق اذیت بودم مطمئنم که همتون از درد نوروبیون با خبر هستید و میدونید چی میگم😢🙁💔

خلاصه خوابیدم و آمپول رو مثل دارت وارد کرد و مواد رو یهو زد یه لحظه فکر کردم فلج شدم 🤕

خلاصه که باهاش تا یه مدت قهر کردم وقتی بابام فهمید با مامانم دعوا کرد آخه بالام خیلی حساسه روی من نمیدونم چرا ولی هر دفعه بغض کردم زود تر از من اشک ریخت🥲 بمیرم برات من ❤

بعد از اون آمپول ها درد پام کم شد ولی قطع نشد و حتی الان با گذشت تقریبا چهار پنج سال گاهی زانوم درد میگیره مثل گذشته ولی خب دیگه به کسی چیزی نگفتم :)

دیگه از وقتی که خودم دوره فورت پزشکی رفتم و تزریقات رو یاد گرفتم با یادآوری اون روز به مامانم آمپول میزنم😄😂

پ.ن۱: این دومین خاطره ام و البته آخرین خاطره ام بود ، اشتراک گذاشتن خاطره ام برام تجربه جالبی بود هر چند که دیدگاه بعضی دوستان فیک هست خاطراتم ولی خب زندگیم بوده :)

ممنون از عزیزانی که کامنت گذاشتن و نسبت به خاطراتم واکنش نشون دادن❤

پ.ن۲: میشه برای پدربزرگم دعا کنید🙃 حدود ۶ سال درگیر سرطان غدد لنفاوی در ناحیه گردن بود و اردیبهشت دکترش گفت کاملا خوب شده ولی امروز فهمیدیم که توی چشمش یه تومور بدخیم داره...

میشه اگر پزشکی نوشته ام رو خوند بهم بگه چه اتفاقی براش میفته لطفا؟🙏🏻🥲

پ.ن۳: مرسی که وقت گذاشتین و خوندین❤✨

نرگس...🌱

خاطره سینا جان

خاطره سینا جان.
سلام از سومین خاطره ی من👋
من سینام چاکر همگی🙌 دهه هفتادیم ودریک خونواده ی معمولی میشه گفت متوسط به دنیا اومدم.وازونجایی که برخلاف ایده آل های خونواده سال کنکور ، آنچنان که باید تلاش نکردم،تلااااش که هیچی کلا کنکور رو گردن نگرفتم به درس نخون ترین فرد خونواده معروفم🏆🙌😂البته اونایی که دوتا خاطره قبلی روخوندندمیدونندکه رفتم سمت علاقم آموزش زبان و الان دریک اموزشگاه مشغول به کارم. مادرم ماما بازنشسته ،و پدرم کارمنده که البته چیزی نمونده بازنشسته بشه.
دو تا داداش دارم محمدرضا پزشک عمومیه.مسعود پرستار (دانشگاه آزاد😂 اینوبخاطراین چندین بارتاکید میکنم چون خیلی توسرِ ما خورده که چرا دانشگاه آزادمیری🫠👊).
میخواستم تواین تعطیلات که آموزشگاه تعطیله وخونه ام یدونه خاطره ی قدیمی براتون بنویسم که خاطره ی داغ وتازه رسید!
این قسمت روز پزشک:
یک شهریور پنج شنبه بود ومن از ساعت ۸صبح تا۸شب کلاس داشتم. روزهای فرد ۶ تا کلاس برداشتم.
از چند وقت قبلش مامان کیک سفارش داده بود وبرنامه ریزی کرده بودیم که روز پزشک برای محمدرضا خونه ی آقاجون جشن بگیریم.
رضا برای من یجور دیگه عزیزه ،پشتیبانه،حامیه برخلاف مسعود که بعداز کنکور کلا رابطمون مثل کارد وپنیره ،رضاهواموداره.
روزِمعلم ، اعضای خونوادم به خاطراینکه معلم رسمی اموزش وپروش نیستم به عنوان معلم قبولم نداشتند حتی یه تبریک خشک وخالی ام نگفتند ولی رضا سوپرایزم کرد باکادو اومد دنبالم.بخاطرهمین دلم میخواست براش یه کاری بکنم.رضااونروز تا ۸_۸:۳۰ شب شیفت بود. ازقبل باآموزشگاه هماهنگ کرده بودم که دو تایم استراحت بین کلاسام رو نرم و نیم ساعت زودتر بچه های تایم آخربیاندسرکلاس وازونطرف نیم ساعت زودتر کلاس رو تموم کنم.
۷:۲۵ دقیقه زدم بیرون ازآموزشگاه.
باکس گل وشیرینی که ازچندساعت قبل تلفنی سفارش داده بودمو گرفتمو بدو بدو رفتم سمت درمونگاه.
به پرسنل پذیرش گفتم بیمار داخله؟ میتونم برم?مریض نیستم کارشخصی دارم . یه نگاه به دسته گل وشیرینی انداخت گفت بله بله کسی نیست برید داخل.
برف شادیو تودستم تنظیم کردم و تق تق درزدم ودروباهیجان بازکردم و.....!oh no
فکرمیکنید چیشد؟؟؟

بایه خانم دکتر چشم توچشم شدم😆.اون لحظه میخواستم بمیرم . برف شادیو گرفتم پایین نه راه پس داشتم نه راه پیش.
حالایکی دکترو جم کنه ذوق زده شده بود وشروع کرد به تشکرکردن.لعنت به شانسم 270 تومن پوله گل داده بودم تقدیمش کردم وروز پزشک رو تبریک گفتم و توی رودروایستی گفتم این دسته گل برای شماست.حالا اون پزشکه بنده خداهم فکرمیکرد من ازبیماراش بودم.شروع کرد به احوالپرسی وشما برای چه موردی مراجعه کرده بودیدو ازین صحبتا .وای چقدر حرف بیخود زدم.گفتم بیمارتون نبودم خیلی رندوم میخواستم یه پزشک رو بخاطرروز پزشک وزحماتش خوشحال کنم🤣
چراانقدربدشانسم چرا؟!
یه نگاه به بسته شیرینی کرد یه نگاه به من!خیلی ضایه بسته شیرینی رو پیچوندم و خدافظی کردم و زدم بیرون. دوسه روزه توفکرشم
به جعبه شیرینی فکرمیکنم وخجالت زده میشم .
ای کاش داده بودم نه؟خیلی زشت شد.اه لعنتی یادم افتاددوباره. یلحظه خسیس شدم ولی خیلی گناه داشت.
یه معلم فقط میتونه درک کنه که برای هرهزاری که درمیاره چقدر روی پا وایستاده وگلوشو پاره کرده. زورم آورد که به همین راحتی زحمت چندجلسه حرص وجوش خوردن رو بدم بره😅
خلاصه زنگ زدم به رضا گفت خونم .فهمیدم ده دقیقه قبل اینکه من برسم شیفتش تموم شده تحویل داده رفته.با کلی استرس وشرمندگی و کلنجاررفتن به خودم بخاطر جعبه شیرینی که ندادم😆 رفتم سمت خونه دیگه حتی وانستادم برای رضا گل بگیرم.
واقعاچی میشداول اسم دکترو میپرسیدم چرا انقدر سوتی بایدبدم!؟🫠قلبم دردمیکنه هنوز.
گندزدم🤣 بعد میدونی استرس چیودارم؟اینکه نکنه خانم دکتره آشنای رضاباشه منوبارضاببینه بشناسه ودروغم معلوم بشه خیلی بدمیشه.🫣🫠ولش کن .
رسیدم خونه دیدم یه تقدیر نامه مقام پزشکودوتادونه شاخه گل رز رو اوپنه.رضا هم به پهلو توپذیرایی خوابیده.آروم داشتم میرفتم تواتاقم گفت مامان؟گفتم منم .مامان خونه آقاجونه.گفت سینا تویی ؟بروشارژرو بیار‌ بزن گوشیموتوشارژ خاموش شد. شارژرو آوردم گوشیوازکنارش برداشتم بزنم شارژ، باسرفه گفت برو اونور نزدیک من نیا سرمامیخوری.
گفتم سرماخوردی حالت خوب نیست؟زنگ بزنم مامان؟گفت اره یه زنگ بزن ببین کی میاد خونه. گفتم مهمونیه ماهم بایدبریم.هیچی نگفت.
گفتم چی برات بیارم بخوری؟شیرداریم گرم کنم؟
گفت هیچی نمیخوام. فقط کیف وفشارسنج رو بیار.
گفتم باشه الان لباس عوض میکنم میارم. لباس عوض کردم چیزایی که خواستو براش بردم گفت بیافشارمنوبگیر .
گفتم من؟من بلدنیستم
گفت سیناچندبار بهت یاددادم بلدبودی بیا من نمیتونم فشارخودمو بگیرم . گفتم بخدانمیفهمم کی عقربه تیکی صدامیده اصلا نمیبینم نمیشنوم😅
گفت یه کار یادبگیر لااقل

زیرکتری وروشن کردم داشتم به مامان حرف میزدم رضاگوشیوگرفت گفت حالم خوب نیست پاشوبیاخونه
وقطع کرد.کیفشو باز کرد یه نایلون پر دارو آورد بیرون داروهارو ریخت بیرون دوتاسرنگ خیلی بزرگ رودستش گرفت گفت ببین چی داده به ما !سرنگ گاویه!
. یه نگاه به من کرد سرشو تکون دادبه حالت تاسف گفت آمپول زدنم بلد نیستی نه؟پس توچی بلدی غیرزبان؟ پاشو برو یه لیوان
آب برا داداشت بیار. داشتم ازیخچال اب میکشیدم بلندگفت بگردببین تو داروهاسرنگ کوچیک پیدامیکنی؟
یکم گشتم دوتاپیداکردم بهش نشون دادم. دماغشو بالاکشید گفت اره خوبه بیار.
سرنگ وگرفت کاغذشوبازکرد دارو روکشید توی سرنگ.یه دونه بندهست موقع آزمایش گرفتن میبندند بالای دست، اونو اول بست بالای آرنجش ولی نمیدونم چرا همون لحظه بازش کرد وپرتش کرد اونور.
چندبار باپد الکلی کشید وسوزنوفرو کرد😬 سوراخ شدن دستشو دیدم. آروم تزریق کرد وکشید بیرون. دوباره باپنبه روشو گرفت وفشارمیداد. درپوش سرنگو بست بهم گفت بنداز توسطله پایین. نندازی توسبدآشغالیا.سطل ! یدونه قرص خورد وخوابید.
من کتری وخاموش کردم چایی دم کردم و حوله برداشتم رفتم حموم.خیلی خسته و شلخته بودم سریع یه دوش گرفتم اومدم بیرون دیدم مامان ومحمدرضا دارندباهم حرف میزنند.مامان میگفت زشته ،مادرجون ناراحت میشه کلی تدارک برای تودیده بعدمیخوای نخوای!همه اومدند.
رضا:مامان میبینی که حالمو گیجه خوابم همین الان [اسم دارو]تزریق کردم به خودم نمیتونم روپام وایستم چطوری بیام مهمونی؟ بعدشم بیام این پیرزن پیرمرده لاجونو مریض کنم بندازم گوشه خونه؟واگیرداره میگیرند گناه دارند.برین شماحقیقتوبگید که مریضم.
مامان:ملینا وحسام(دخترعمو نوه عمه)مریضن .اونجا همه ویروسین ازهمین ویروس جدید کربلایی هاهم دارند تونگران نباش بیا ولی نیاتوجم بشین برو تو اتاق پایینی بخواب. پیرزنو روشو زمین ننداز ده بار زنگ زده. کیک سفارش دادم شام پختیم خودت فکرشوبکن میشه نیای؟
محمدرضابه زور و باحال داغون پاشد رفت دستشویی .مامان چندتاچایی ریخت منم بدوبدو پیرهنامونو اتومیکردم که بپوشیم بریم.
رضا همینطور که سرفه میکرد مامانو صدازد گفت بیا یدونه[اسم دارو] بهم بزن انقدرسرفه نکنم، بخدادارید
زوربهم میگید.مامان :باشه مامان درازبکش اینوبهت بزنم خوب میشی .تلقین نکن به خودت.محمدرضا به حالت عصبانی گفت تلقین!؟مامان تلقین؟ نمیبینی؟
تواین فاصله هم ده بار بابا ومسعود زنگ زدن که چرانمیاید همه اومدند. بابا غرمیزد چراخونواده ی من همیشه بایدآخری بیاند🫠
خلاصه رضا خوابید ومامانم سریع آمپول وبهش زد حتی یه تکونم نخورد خیلی ریلکس پاشدلباسشوکشیدبالا پیرهنوازمن گرفت پوشید، چاییشوخورد و اماده شد. منم جعبه شیرینی وازیخچال اوردم گفتم پس اینوببریم خونه اقاجون .رضاگفت برامن خریدی؟دوباردستشو زد رو قلبش یعنی جات اینجاست.
خلاصه یدونه ماسک زدورفتیم‌. وقتی رسیدیم دم در بچه هاشروع کردند به دست زدن. آهنگ وزیادکردن همشون اومدن وسط.
میثم رفت زیر پاهای محمدرضا گذاشتش روکمرش و بزن وبرقص.
اونم لاجون فقط میگفت مرسی من حالم خوب نیس یه وقت دیگه جبران میکنم شمادامه بدیدخیلی ممنون مرسی و رفت تواتاق پایینی خوابید.
تواین حال بده رضا عمه گیرداده بود که بیاحسامومعاینه کن(نوه عمه)
رضا میگفت عمه مهرم پیشم نیست تابرم مهروازخونه بیارم داروبنویسم کلی طول میکشه .ببر بچه رو چهارقدم اونورتر تااورژانس داروشم بگیر بیار‌.
عمه هم به حالت دلخور دست حساموگرفت برد گفت فردا میبرمش پیش متخصص[تیکه انداخت به رضا ].
رضایه نیشخندی زد، به مامان گفت ببین یه شربتی چیزی پیدامیکنی تویخچال مادرجون بده به بچه.

اخرشم قضیه گل وشیرینی روبهش نگفتم.
بیچاره نتونست حتی یه تیکه شیرینی وکیک بخوره.
اینم از بدترین خاطره روزپزشک که براش ساخته شد هنوزم خوب نشده.حتی بهترنشده!
آخرشوخلاصه کردم چون خیلی دیگه داره طولانی میشه.
فعلا

خاطره A

سلام به همگی ❤️

ممنون از نظردهی تون☺️همچنین تشکر ویژه بابت توضیحات عالی و با ارزش آقای شاه حیدری عزیز🙏🏻

تقریبا یک هفته از سالگرد دخترعموم گذشته بود که بخاطر حال دایی ام ( بخاطر سرطان معده جراحی داشته بود ) رفتیم خونه اش ( دایی ام شهر دکتر f زندگی میکنه و از وقتی که ازدواج کرده اونجاست )

پنجشنبه عصر بود دایی ام زنگ زد و گفت بیاید اینجا

مامانم به بابام گفت و شوهرخواهرم ما رو برد

حدود یک ساعت و نیم راهه و وقتی رسیدیم خونه دایی ام شب شده بود (شوهر خواهرم برگشت و فقط من و مامان موندیم)

خونه دایی ام یکم بهم‌ریخته بود ( زن دایی ام فوت کرده و پسر و دو تا دخترش هم ازدواج کردن ) مامانم شروع کرد تمیز کاری و منم که مطیع مادر گرامی بودم😁

دایی غذای آماده سفارش داده بود که دو سه قاشق بیشتر نتونستم بخورم ( زیاد از غذای بیرون خوشم نمیاد )

نزدیک ساعت ۲ بود که رفتم بخوابم دیدم دکتر f پیام داده

باهم حرف زدیم

گفت چرا دیر جواب میدی

گفتم نت شهرتون داغونه 😅

شهرمون؟ اینجایی؟

اره خونه دایی امم

خوش باشی عزیزم تونستی بیا همو ببینیم درمانگاه خودمونم

قربونت ببینیم چی میشه...

فردا صبحش با پسردایی و دختردایی همراه خانواده شون رفتیم بیرون که خیلی خوش گذشت به مامانم‌ولی من کمی از خانواده مادری دورم برای همین کمی موذب بودم تو جمعشون

از طرفی سرگیجه امون مو بریده بود

وقتی بلند میشدم چند ثانیه جلو چشمم و نمی دیدم

دیر وقت بود رفتیم خونه دایی ام

که به مامانم گفت فردا a رو با خودم میبرم باید این داروها رو بزنم

منم اوکی دادم

فرداش تو ماشین به دایی ام گفتم این درمانگاه خیلی خوبه و تعریف شو کردن بریم اونجا

وقتی رفتیم داخل خیلی آرامش داشت محیطش دایی امم خوشش اومده بود

خیلی تمیز بود و پر از گل و گیاه طبیعی بود انگار اومده بودیم باغ

دایی ام نشست داروها رو بردم قسمت پذیرش و توضیح دادم

گفت که باید پزشک اینجا تایید کنه بعد تزریق بشه

نوبت گرفتم رفتم داخل

شرح حال دایی مو گفتم و دارو ها رو داخل سیستم تایید زد برام

رفتیم تزریقات پرستار به من‌گفت بیرون باشم( دو تا آقای دیگه سرم داشتند و دراز کشیده بودن)

منم به دایی ام گفتم بیرون منتظرم تموم شدی بهم زنگ بزن

اومدم بیرون از تزریقات

به دکتر f پیام دادم کجایی

گفت درمانگاه ام خیلی خسته ام

از بوفه یه قهوه و نسکافه خریدم از پذیرش پرسیدم دکتر f.s کجاست و رفتم طبقه ی دوم

در زدم سرش رو میز بود

بلند نکرده بود کامل گفت بفرمایید

سلام آقای دکتر مزاحم که نیستم

متعجب نگاه نکرد مزاحم‌چیه بیا تو

کی اومدی؟

چرا خبر ندادی اینجوری بد شد

قهوه رو دادم دستش و خودمم نشستم

سرگرم حرف زدن شده بودیم دایی زنگ زد( یادم رفته بود دایی اینجاست 😂)

جواب دادم جانم دایی

دایی جان تو برو خونه کارم یکم طول میکشه

نه دایی من همین جام نگران نباش هر وقت تمام شد زنگ بزن بیام کمکت

دکترf گفت دایی ات اینجاست ؟

اهوم داروهاشو باید تزریقات کنه هر ۱۵ روز یبار

ایشالله بهتر میشه، به قهوه اش اشاره کرد نجاتم دادی خیلی چسبید

نوش جونت من‌برم مریض شاید بیاد

نه نمیاد اول صبحی، کجا میری!

داشتم رو میزش فضولی میکردم 😁در زدن و بلافاصله اومدن داخل یکم هول کردم یه گوشه وایستادم

یه چندتا پوشه به دکترf داد خواست بره بیرون

گفت خانم روانشناس؟

گفتم بله ؟

قبلا اینجا هم و دیده بودیم گفتی دوست f ام ، بردارشم

اهااا بله درسته ببخشید متوجه نشدم، احوال پرسی کردیم و رفت بیرون

دکترf میخندید 😅

به چی میخندی ؟

نخندم؟

خو بخند ولی چرا

هیچی داداشم به این راحتیا صمیمی نمیشه از حرف زدنتون تعجب کردم

یکم خجالت کشیدم لپام گل انداخته بود 😅

دکتر f گفت میشه اون کیف مو بیاری ( به آویز داخل اتاقش که لباس پزشکی وصل شده بود و کیفش اشاره کرد) بلند شدم بیارمش که جلو چشمم دوباره تاریک شد

دستم و لبه ی تخت گرفتم چند ثانیه چشمم و بستم

دکتر f گفت خوبی؟

اهوم الان میارم

بلند شد اومد طرفم

مطمئنی؟ بیا بشین

صبحانه خوردی ؟

اره قبل از اینکه بیام یه چیزایی خوردم

کمک کرد نشستم داخل میزش یه شکلات برداشت بازش کرد گفت بخور

دستگاه فشار رو برداشت

صندلی شو نزدیک کرد

دست مو گرفت تا فشار مو بگیره

۹۳ روی ۶۱ بود

فشارت پایینه ولی اکثرا همین رنج بوده فشارت

آزمایش کم خونی دادی چی نشون داد؟

نمیدونم وقت نکردم برم پیش دکترم

خسته نباشی.... سلامت باشی😁

کد ملی تو بگو

بهش گفتم بعد چند دقیقه گفت کمبود آهن داری

چی؟

صفحه کامپیوتر جلوش و نشونم داد آزمایش کمبود آهن نشون میده کم خونی داری خانم

اگه قبلا قرص هات و میخوردی اینجوری نمیشد

(با مصرف قرص مشکل دارم دست خودم نیست چند روز میخورم بعد قطع میکنم)

خووو..

یه آمپول آهن مینویسم برات داخل سرم تزریق میشه و شرایط شو کامل توضیح داد برام، برگشتم شهرخودمون برم اورژانس بزنم

بلند شد گفت الان میام

باشه ای گفتم

و حدود ۱۵ مین بعد وارد اتاق شد

اومد نشست

این قرص برای سرگیجه است هر وقت شدید بود نصف شو بخور

اینم آمپولم که گفتم با نامه ای که نوشتم میبری برات میزنن

چشم دکتر😐

این دوتا آمپولم عضلانی باید بزنی

دست به آمپولت همیشه اینقدر خوبه؟

دست به مریض شدن توهم همیشه اینقدر خوبه؟

مریض نمی‌شدم من و نمیشناختی دیگه!

حالا خوشحال شم مریضم بودی یا ناراحت شم 😉

بدو دراز بکش این دو تا رو بزنم بریم پیش دایی ات

بعدا میزنم

میدونم نمیزنی پس زودباش

خو میرم تزریقات اینجا میزنم

الان از من خجالت میکشی ؟

اهوم

قبل اینکه باهم باشیم دکترت بودم الانم دوستتم پس زود باش

کیف مو گذاشتم رفتم کنار تخت

کمربند مو باز کردم و یکم شلوار مو شل کردن

کفش هامو درآوردم رفتم رو تخت دراز کشیدم

صدای شکستن آمپول ها و پاره شدن جلد سرنگ فضا رو بیشتر برام سنگین کرده بود

اومد کنار تخت

یکم شلوارمو آوردم پایین پنبه رو دورانی رو پوستم کشید یکم سفت شدم که توده درست کرد و آمپول و وارد کرد و خیلی زود پنبه رو گذاشت دراورد

همین طرف بعدی رو بزنم؟

اره

کنارش پنبه کشید و دوباره سوزش آمپول ایندفعه دردش بیشتر بود یکم سفت کردم پای مخالف مو به تخت میزدم که گفت تموم شد ببخشید

زود بلند شدم اومدم پایین از تخت لباس مو درست کردم

گفت بریم پایین ببینم دایی ات حالش خوبه

سرمو تکون دادم به نشانه ی باشه

راستی

جان

رفت سمت کیفش بازش کرد و خوشنویس و نشونم داد گفت دنبال این بودی؟

تو کیفت بود!😁

آره همیشه تو کیفمه ...

ذوق کرده بودما😅

رفتیم پیش دایی ام با فاصله ۲ ۳ دقیقه ای وارد شدیم

تقریبا ۲۰ دقیقه ای مونده بود سرمش تموم بشه

با دایی ام یکم در مورد بیماریش حرف زدن

پرستار اومد گفت خانم بیرون باشید

دکترf گفت مشکلی نیست پرستار هم رفت

چند دقیقه ای حرف شون ادامه پیدا کرد

دایی ام گفت خوبی à?

خوبم دایی جون ❤️

رنگت پریده ولی

نه خوبم نگران نباش

سرم شو پرستار در آورد پنبه گذاشت و چسب زد براش

کمک کردم از تخت بیاد پایین

و برگشتیم خونه

پ.ن :

هنوز آمپول و نزدم یکم از زدنش فراریم

وقتی با دکترf ام حس میکنم زمان وایستاده و من بهترین تایم زندگی مو دارم تجربه میکنم

زندگیم پر از ابهامات شده

از طرفی ترس تو وجودم لونه کرده از طرفی عطش عشق لونه رو برام جذاب کرده

مبهم‌و گنگ دارم به این راه ادامه میدم امیدوارم ادامه اش هم قشنگ باشه ❤️

ممنون از چشم های زیباتون منتظر کامنت هاتون هستم 😘

À......