خاطره مهتا جون (قسمت اول)
سلام من مهتا هستم 16 سالمه پدرم متخصص رادیولوژی و مادرم پرستاره یه خواهر و یه برادرر بزرگ تر از خودم دارم به اسم دیبا20 سالشه دانشجوی پزشکی بردیا 26 سالشه پزشکه
من تازه با این وب آشنا شدم ااومدم براتون یه خاطره بزارم :
توی بهمن ماه بود صبح پاشدم دیدم چقدر دیر شده سریع رفتم یه صبحونه دو-سه لقمه ای خوردم لباس پوشیدم زدم بیرون دیدم چقدر هوا سرده انگار عصر یخبندون بود دوسه تا خیابون که پایین تر رفتم تازه یادم افتاد پالتومو جا گذاشتم اون لحظه انقد هول شده بودم نمیدونستم چی برداشتم چی برنداشتم دیگه بیخیال پالتو شدم تو راه همش فکر میکردم الان کلاس شروع شده و اینا...یعنی یخ کردم تا رسیدم دیدم همه ی بچه ها سر صف وایسادن توی حیاط یه آقاهه اون بالا داشت سخنرانی می کرد از سرو لباساش معلوم بود از نیرو انتظامی اومده بود به دوستم لیندا گفتم:این از کی اومده ؟(منظورم همون آقاهه بود)یه نگاه به ساعتش انداخت گفت:یه ربعی میشه با خودم گفتم :خوبه الان تموم میشه میریم سر کلاس ولی تموم نمیشد که به نظر میومد هوا سرد تر و سوزناک تر شده لیندا تا دستمو گرفت گفت وای چقدر دستات سرده مهتا چرا تو این هوا این ریختی اومدی گفتم خسته نباشید تازه این سر و وضع منو دیدی ؟پالتومو جا گذاشتم گفت :دیوونه الان سرما میخوری آخه چرا تو اینقدر سربه هوایی !!منم از سیر تاپیاز ماجرا رو بهش گفتم خیلیم حرصم گرفته بود اینهمه هول کردم که دیر نشه الان هنوزم کلاسا خالیه
دماغم قرمز شده بود آبریزش بینی هم گرفته بودم که بلاخره سخنرانی جناب آقا تموم شد رفتیم سر کلاس منم فک کردم این آبریزشه واسه سرماس الان بند میاد ولی بند نمیومد که
توی راه برگشت به خونه هم یه تیکه یخ شده بودم تا رسیدم زنگ زدم دیدم هیچ کس درو باز نمی کنه کلید انداختم اومدم داخل هیچ کس خونه نبود نشستم کنار شوفاژ تا گرمم بشه کلا خیلی کم پیش میاد من بیام و مامانم خونه نباشه چون همیشه زودتر از من میاد حدود نیم ساعت بعد مامانم زنگ زد گفت اامروز شیفتم فعلا نمیام خونه خودت غذا گرم کن بخور الان دیبا میاد منم رفتم غذا گرم کردم خوردم نشستم پای تلویزیون تا بلاخره دیبا رسید بعد سلام اومد پیشم گفتم اگه گرسنته برو ببین اگه سرد نشده غذاتو بخور بوسم کرد گفت نه خواهری دانشگاه غذا خوردم ببینمت چرا اینقدر دماغت قرمزه ؟گفتم خوب کنار شوفاژ نشستم گرمم شده صورت
من تازه با این وب آشنا شدم ااومدم براتون یه خاطره بزارم :
توی بهمن ماه بود صبح پاشدم دیدم چقدر دیر شده سریع رفتم یه صبحونه دو-سه لقمه ای خوردم لباس پوشیدم زدم بیرون دیدم چقدر هوا سرده انگار عصر یخبندون بود دوسه تا خیابون که پایین تر رفتم تازه یادم افتاد پالتومو جا گذاشتم اون لحظه انقد هول شده بودم نمیدونستم چی برداشتم چی برنداشتم دیگه بیخیال پالتو شدم تو راه همش فکر میکردم الان کلاس شروع شده و اینا...یعنی یخ کردم تا رسیدم دیدم همه ی بچه ها سر صف وایسادن توی حیاط یه آقاهه اون بالا داشت سخنرانی می کرد از سرو لباساش معلوم بود از نیرو انتظامی اومده بود به دوستم لیندا گفتم:این از کی اومده ؟(منظورم همون آقاهه بود)یه نگاه به ساعتش انداخت گفت:یه ربعی میشه با خودم گفتم :خوبه الان تموم میشه میریم سر کلاس ولی تموم نمیشد که به نظر میومد هوا سرد تر و سوزناک تر شده لیندا تا دستمو گرفت گفت وای چقدر دستات سرده مهتا چرا تو این هوا این ریختی اومدی گفتم خسته نباشید تازه این سر و وضع منو دیدی ؟پالتومو جا گذاشتم گفت :دیوونه الان سرما میخوری آخه چرا تو اینقدر سربه هوایی !!منم از سیر تاپیاز ماجرا رو بهش گفتم خیلیم حرصم گرفته بود اینهمه هول کردم که دیر نشه الان هنوزم کلاسا خالیه
دماغم قرمز شده بود آبریزش بینی هم گرفته بودم که بلاخره سخنرانی جناب آقا تموم شد رفتیم سر کلاس منم فک کردم این آبریزشه واسه سرماس الان بند میاد ولی بند نمیومد که
توی راه برگشت به خونه هم یه تیکه یخ شده بودم تا رسیدم زنگ زدم دیدم هیچ کس درو باز نمی کنه کلید انداختم اومدم داخل هیچ کس خونه نبود نشستم کنار شوفاژ تا گرمم بشه کلا خیلی کم پیش میاد من بیام و مامانم خونه نباشه چون همیشه زودتر از من میاد حدود نیم ساعت بعد مامانم زنگ زد گفت اامروز شیفتم فعلا نمیام خونه خودت غذا گرم کن بخور الان دیبا میاد منم رفتم غذا گرم کردم خوردم نشستم پای تلویزیون تا بلاخره دیبا رسید بعد سلام اومد پیشم گفتم اگه گرسنته برو ببین اگه سرد نشده غذاتو بخور بوسم کرد گفت نه خواهری دانشگاه غذا خوردم ببینمت چرا اینقدر دماغت قرمزه ؟گفتم خوب کنار شوفاژ نشستم گرمم شده صورت
+ نوشته شده در یکشنبه چهارم تیر ۱۳۹۶ ساعت 10:51 توسط نویسنده
|