خاطره المیرا بانو خانم

سلام این خاطره دیگه منه مربوط به 5 6 سال پیش وقتی باربد 9ساله اش بود چن وقت پیشش سرمای بدی خورده بود و ی هفته ای بود سرفه می کرد ولی من نذاشتم ببریمش دکتر فقط با اصرار من فرهاد بهش یک پنی سیلین زد رفت مدرسه و حالش یکم بهتر شده بود اما سه روز بعدش بهم از مدرسه اش زنگ زدن گفتن حالش خیلی بد و بالا اورده زنگ زدم فرهاد بره دنبالش چون خودم ازمایشگاه بودم وقتی برگشتم خونه دیدم نیومدن سریع یه قابلمه سوپ گذاشتم و نیم ساعت بعدش درتا باز شد باربد از بغل فرهاد پرید بیرون تا منو دید گفت مااامان...مااامان با گریه می گفت دوتا امپول زدم بابا منو برد پیش اون دکتر بداخلاقه خیلی خیلی درد داشت پاام...و دوباره گریه کرد گرفتم تو بغلم گفتم قربونت برم حتما لازم بوده بابا ک نمی خاد تو اذیت شی فرهادم داروهاشو داد دستم باربدو برد لباسشو عوض کنه اومدم دیدم امپول زیاده تو پلاستیک بعد فرهادو صدا زدم گفت اگ می ذاشتی هفته پیش ببرمش دکتر لوزه هاش اینطور نمی شد دکتر گفته همه امپولاش تزریق شه گفتم اینا ک خیلی زیادن گفت چاره چیه دکتر می گه اگ وضعیتش حاد شه باید لوزه هاش عمل شه گفتم نه تو رو خدا گفت پس نگران امپولاش نباش صداش زدم ولی مگه غذا خورد نق می زد که نمی خام بدمزه اس بهونه گیری می کرد بعدم فرهاد خودش ب زور چن قاشق بهش داد شب قبل خواب شیاف داشت ک اون قدر گریه زاری کرد من و فرهاد کلافه شدیم ولی بالاخره براش گذاشتم خوابید صبحش من مرخصی گرفتم موندم خونه تا عصر باربد کارتون دید و بازم بهش سوپ دادم عصر ک فرهاد اومد رفت تو اتاقش امپولا رو داشت اماده می کرد گفت الی برو صداش کنباربد تا امپولا رو دست فرهاد دید گفت نه باااباااا مامان ....گفتم جانم مامانم لازمه بدو پسرم با فرهاد نیم ساعت باش حرف می زدیم که فرهاد بالاخره کلافه شدگفت الی دس و پاشو محکم نگه دار تا بزنم تموم شه گفتم فرهاد گفت المیرا می خای چرکش بریزه قلبش باربد تو همین حین زود فرار کرد رفت تو حال فرهاد گرفتشی نشست رو مبل باربدو کشید رو پاش شلوارشو کامل کشید پایین باربد گریه می کرد که نمی خااام نمی خااام امپول ...فرهاد اولی رو زد که باربد می گفت اییی درد داره..گفتم باربد مامان تحمل کن افرین پسرم پاهاشو نگه داشته بودم که از ترس می لرزید امپول قشنگ اروم تزریق می شد چون پنی سیلین 1200مایع غلیظی داره باربد دگ اخراش جیغ می زد همش می گفتم جانم مامان جان فرهاد کشید بیرون پنبه گذاشت سمت دگ رو چار پنج بار ضربه زد تا محل مناسبو پیدا کنه پنبه زد و تزریق کرد باربد همش می گفت بابا خیلیییی بدی ایییی ...باهاتون قهرم اییییی تموم ک شد فرهاد یکم براش ماساژ داد گفت تموم شد بابا تموم ببخشید دردت اومد باربد گریه کنان از روپاهای فرهاد بلند شد رفت با عصبانتیت اتاقش.فرداش گفتم فرهاد چی کار کنیم واسه بقیه اش گفت ی کاریش می کنیم تا عصرش رفتم خونه مامان جون و اقا جون و مامانم تا باربدو دیدن یواشکی بهم گفتن بچه اس ب حرف دکترش گوش کن مادر یکم گریه کنه بهتر از اینه ک خدای نکرده ی عمر بلایی سرش بیاد رنگ ب روش نداره این بچه زن داداشم گفت همینجا ی تزریقاتی خوب هس ببرش اونجا گفتم نه فرهاد خودش میاد دگ تا از خونه اونا خاستیم بیایم بیرون لباسا باربدو پوشیدم دیدم بازم داغه و تقریبا گر گرفته زنگ زدم فرهاد گفت اره امروز کارم طول می کشه ببرش امپولاشو بزنه سه تا جدا کن از امپولاش اسماشونم گفت گفتم باشه ب هوای پارک بردمش تا فهمید تزریقاتیه دستمو ول کرد و خاست بره که گرفتمش تو بغلم ب زور بردمش تو همش مامان بریم خونه کلی بش قول اسباب بازی دادم تا راضی شد فک می کرد یکی هستاما تا اومد تو اتاق گریه می کرد و نمی خوابید کلافه ام کرده بود خانومه گفت ترس نداره ک عزیزم دوتا دختر جوون بودن و خیلی هم با باربد مهربون اون قدر باش حرف زدن ک باربد راضی شدقبل اینکه بخوابه رو تخت شلوار و شورتشو دادم پایین تاچون شلوارش لی و تنگ بود خیلی پایین نمی رفت خانومه گفت پاهاتو تکون ندی ها باشه باربدم گفت مااامان؟؟گفتم جانم مامان زود تموم میشه می ریم برات ماشینه رو می خرم سراولی فک کنم کل کلینیک متوجه شدن اون قدر جیغ کشید و دومی هم اون سمتش تزریق کردن ک من و اون خانومه دگ نگه اش داشته بودیم و اخری چون تب بر بود خود خانومه گفت تو خونه براش پاشویه کنید یا شیاف بذارید خیلی اذیت میشه اینطوری. و زنگ زدم آژانس باربدم خوابش برد تو راه رسیدم خونه و فرهادم با من رسید باربدو از دستم گرفت برد تو اتاقش و من رفتم نماز بخونم و بعدم با فرهاد پاشویه اش کردیم و با ی شیاف تبش اومد پایین یک دو روز دگ همین ماجرا ادامه داشت ولی بعدش حال باربد بهتر شد و بردمیش دکتر و دکتر گفت نیاز ب عمل نیست فعلا گرچه لوزه هاش همیشه دردسر ساز می شد و عامل امپول خوردنای پسرم بود.