خاطره زیبا خانم

سلام من 25 سالمه و در حد مرگ از آمپول میترسم. اسمش که بیاد رنگم میپره. ولی چند روز پیش دل درد گرفته بودم که مامانم مجبورم کرد بریم دکتر. رفتیم و از قضا دکتر دوتا آمپول نوشت گفت همین الان بزن. مامانم منو برد دم در تزریقات درمانگاه نشوند و خودش رفت داروها رو بگیره. و من از ترس یخ کرده بودم نمیتونستم تکون بخورم. مامان که اومد یه نوبت تزریقات گرفت. خلوت بود و همون موقع نوبت ما بود. منو برد داخل و خوابوند روی تخت. خانم تزریقاتی بهش گفت شما بیرون باش. خلاصه من موندم و آمپولزن. رنگم پریده بود و یخ کرده بودم. خانمه آمپولا رو آماده کرد و اومد گفت برگرد و شلوارتو بده پایین. زیپ شلوارمو شل کردم و برگشتم و کمی لباسمو دادم پایین. من از ترس حالت تهوع هم گرفته بودم. خانمه اومد یه کم بیشتر شلوارمو کشید پایین تا پنبه رو کشید رو باسنم یهو عق زدم و بالا آوردم. دید اینطوریم آمپولو نزد و منو برگردوند و لباسمو مرتب کرد و دکترو صدا کرد. دکتر اومد فشارمو گرفت دید پایینه یه آمپول دیگه و یه سرم هم نوشت داد مامانم بگیره و به پرستار گفت اول این آمپول و سرمو تزریق کن بهتر که شد مسکنا رو بزن. منم که روم نمیشد بگم از ترس اینطوری شدم. هیچی نگفتم و دراز کشیدم. تو همون حالت خواب آلوده بودم که مامانم اومد و خانمه آمپولو زد بهم. نمیدونم اون خوب زد دردم نگرفت یا من خیلی گیج بودم. خلاصه بعد از یه ساعت که سرم تموم شد. دوتای دیگه رو هم نوش جان کردم و با باسن سوراخ سوراخ راهی خونه شدم. این شد که تصمیم گرفتم از این به بعد ترسمو کم کنم چون مجبور میشم آمپولای بیشتری بزنم