خاطره هستی خانم

سلام دوستان گل وب خوبین؟روزگاربروفق مراده؟نمازروزه هاتون قبول خب اول یه بیوکوچیک ازخودم بدم بعدبریم سراغ خاطره بیوگرافی:من هستی هستم15ساله ساکن شمال یه برادردارم که14سالشه ویه مادرکه معلمه ویه پدرکه مهندسه خب حالافکرکنم یه اشنایی پیداکردین بریم سراغ خاطره:چندهفته پیش برای مسابقات رفته بودیم شیرازجاتون خالی خیلی خوب بوداول که واردشهرشدیم خیلی عالی بودمخصوصااخلاق ولحجشون حالابگذریم که چقدرالکی ودروغین ادرس پرسیدیم که لحجشونوبشنویم ازهمین جاازته دل میگم یاشاسین شیرازبعدازکلی گرفتن ادرس به خونه ای که محل اسکانمون بودرسیدیم واستراحت کردیم فردایی صبحش مسابقه شروع میشدومسابقه یه مسابقه نه دوره درقالب هشت روزبودکه من بامادرم وسرپرستمون وچهارنفرازدوستای دیگم رفته بودیم مامان من کلا ادمیه که به خاطرباختم هیچ وقت دعوام نمیکنه اماامان ازبچه های اکیپمون که ببازی دستت میندازنبالاخره روزاول شدکه مارفتیم سالن دیدیم یه حریف اسون خوردیم(مسابقات به صورت انفرادی بود)که این بنده خدارو مثل سوپ بردم تمام شدموندروزبعدکه دوتابازی بودیه دونه صبح ویکی عصربازی صبح روهم بردم ولی بازم به راحتی موندعصرکه که وقتی اسم حریفموخوندم باکلی تدارک وزحمت وبی خوابی رفتم سرمیزبردم امابه راحتی نه میشه گفت خیلی به صورت سخت روزدوم ازسفرهم به خوبی گذشت وهمه بچه هایه باخت داشتن وفقط من وساراهمه روبرده بودیم تااینجاسه دورازمسابقه به خوبی گذشت که شدروزسوم ودورچهارم که من به یه حریف خیلی سخت خوردم وهمیشه مشکل اعتمادبه نفسم کاردستم میده دورچهارم عصربودومن که اسم حریفودیدم وازقبل خودموباخته بودم بدون اعتمادبه نفس سربازی رفتم که چجوری بگم سه ساعته بازیم تمام شدواومدم بیرون اونم باچه نتیجه ای(باخت خیلی مقتدرانه)واااای که انگاردنیاداشت روسرم خراب میشدنشستم تابازیه بقیه تمام شه درهمان یک یادوساعت داشتم فکرمیکردم که چه بهونه ای بیارم که مسخرم نکنن بعدازمن سارابازیش تمام شده بودبقیه هنوز داخل بودن ساراوقتی فهمیدباختم گفت مهم نیست خودتوبزن به دل دردوحالت تهوع بگوحالم خوب نبوده خواستن به توچایی نبات هم بدن قبول نکن بگودرددلم شدیدترازچایی نباته میبرنت دکتراونم میدونه چیزیت نیست امپول نمیده و....منم دل خیلی خوشی داشتم قبول کردمبازیه بقیه تمام شدکه تاباسرپرستمون اومدن بیرون من خودموبه دل دردزدم وساراهم همش میگفت سریع بریم حالش خوب نیست که یه ماشین گرفتیم رسیدیم خونه وقتی مامان منودیدسریع باورکردکمکم کردلباسامودراوردم منم که نمایش دل دردروتخت انجام میدادم وده دقیقه ای یه بارمیفرفتم تودستشویی که مثلادیگه یه کارایی دراوردم که هرکس بودباورمیکردمادرم اومدتوگفت بیااین چایی نبات روبخورخوب شی منم دیدم اوضاع خوب داره پیش میره گفتم نمیخورم دردم بیشره وهمون چیزایی که سارابهم یادداده بودمادرم انتقال دادم رفت بیرون منم که میخواستم حسابی داغش کنم یکی ازشال های مامانموبرداشتم ومحکم دورسرم بستمداشتم روتخت دست وپامیزدم که سرپرستمون گفت هستی پاشوبریم دکترمنم که بانگاهی پیروزمندانه واینکه دکترامپول نمیده برمیگردیم اماده شدم باسرپرستمون رفتیم ومادرم خونه موندبرای من غذاحاضرکنه وقتی وارددرمونگاه شدیم بوی الکل که اومدداشتم خفه میشدم وترس بهم واردشدبالاخره بعدازگرفتن قبض ازصندوق نشستیم تونوبت ونوبتمون شدمن دوباره خودموپیچوتاب میدادم(اداواصول درجریانیدکه)دکتریه مردبودکه خیلی خوش روبودمن نشستم جلوش که شروع به معاینه کردوهمش سوال میپرسیداینجات دردمیکنه و....که خیلی عصبی بودم ده بارهرسوالشومیپرسیدبعدم یهوسرپرستمون گفت:دخترم برای مسابقه اومده اینجالطفاداروهای خواب اورندیدبهش که دکترگفت :بله درسته شماهم نمیگفتیدمن قرص وشربت به این خانوم نمیدادم چون بااین تکونی که میخوره فکرکنم حالش بدترازاونه روکردبه من وگفت:دخترم امپول که میزنی؟مندکتر
_نه نمیزنم.
_سرم که دیگه دوست داری
_نه اصلا باهاش حال نمیکنم
_مگه دکترادارو میدن که شماحال کنیددارومیدن هرچه سریع درمان شیدبالاخره معاینهونسخه نوشتن تمام شدازاتاق زدیم بیرون سرپرستمون گفت بمون من الان میام دستشوگرفتم گفتم کجاگفت برم داروهاتوبگیرم اون لحظه دنیاروسرم خراب شدسرپرستمون به زورنشوندم روی صندلی خودش رفت ووقتی برگشت چشمای منگفت پاشوایناروبزن یه سرم بودودوامپول به زورش رفتم تزریقات یه خانم بودکه وقتی دیدمش منوترس برداشت امپولاروگرفت گفتم توروخداااانه من امپوول نمیخوام خانومه گفت دردنداره بخواب وقتی امپولارواماده کردوقتی خانمه روبااون دوتاامپول دیدم کل بدنم یخ کردشمافکرشوبکنیدیه خانم تزریقاتی گوشی دستش صحبت میکنه بیسکوییت تودهنش بادوتاامپول بیادبالا سرت چه حسی میگیرین منوکه دیدحتی ازترس یه تکونم نخوردم امپولاروگذاشت درهمون حین که حرف میزددستموگرفت که کمک کنه بخوابم گفت چه سردی بیایه بیسکوییت بخورفشارت بیادبالاگفتم نه ممنون کمکم کردخوابیدم امپول اول روکه زدچیزی نفهمیدم اماوااااای که سردومی چیکاراکه نکردم صدبارسارارونفرین کردم بااون پیشنهادش ده باراون دکتررووهمش میگفتم ااااای ایییییی توروخدادرش بیارین خانمه هم همش میگفت تمومه تمومه ساکت منم دیدم ایشون بیخیالن سفت کردم پاموکه یه دادبلندزدشل کننننن سریع ازترس شل کردم وبالاخره این عذاب هم تمام شدبعدم که اون سرم لعنتی رومیخواستن بهم وصل کنن چه کاراکه نکردم اخرم پرستاره گفت دیدی موقع امپولت باعث شدی بیسکوییتم بیفته تاخندیدم سرم روواردکردوبالاخره بدترین روزتمام شدکه وقتی رفتیم خونه ساراکلی ازمن معذرت خواهی کرد
پ ن:ساراعاشقتم خداتوروواسه من نگه داره هرکس که یه دوستی مثل توداره غم نداره
پ ن:نمیدونم دکتره هیچی بلدنبودیامیخواست حال منو بگیره که سرکارش گذاشتم
پ ن:یاشاسین شیرازومردمونش
پ ن:میدونم خاطره جالبی نبودوطولانی چشماتون دردگرفت امااگرنظربدیدمن میدونم دیگه ازاین خاطراتم براتون بزارم یانه ممنون میشم بابت نظرهاتون
ممنون اندیشه عزیزیاحق