خاطره نیوشا خانم

سلام من میخوام خاطره ی آمپول خوردم فامیلمون سوگند رو تعریف کنم که از آمپول میترسه و خیلی بد شانسه چون مریضیاش همیشه لو میره و همیشه باید آمپول بزنه اونم از دست فامیل😠😠😠😠ما برای عروسی داییم رفته بودیم شهدستان که از 8 روز قبل رفتیم که کار ها خوب انجام بگیره که چون تمام اقوام تو شهزستان هستند خانواده سوگند جان هم با ما اومدن که بخاطر خوردن لواشک زیاد غیر بهداشتی مسموم شده بود و یکی از فامیل هامون معاینه اش کردو گفت که باید بخاطر اینکه تو عروسی سرحال باشی پنی سیلین بزنی و بخاطر اینکه ضعیف نشی یه ویتامین هم بزنی و دیگه هیچی نگفت و نسخه نوشت و باباش دارو هارو گرفت و اومد خونه و فامیلمون گفت سوگی یا تو اتاق آمپولات و برات بزنم ولی چون من فقط تو آشپز خانه بودم دیدم که فقط دو آمپول نبود بلکه 5 تا بود😨😨😨😨من به جای اون ترسیده بودم و شوک شده بودم و سوگی تنها رفت تو اتاق که میخواستم بدونم چیکار میخواد کنه که یکی از فامیلامون گفت میری شانه رو از تو اتاق برام بیاری و چون میدونستم سوگی هم تو همون اتاق هست باز متعجب شدم و گفتم باشه 😯😯😯😯 که وقتی رفتم تو اتاق دیدم داره یه آمپول و میزنه که خیلی جیغ هم میزنه و گریه میکنه که دکتر گفت نیوشا خدا تورو رسوند بیا کمر سوگی و بگیرو من کمرشو گرفتم و منم استرس گرفته بودم که آمپول هارو با جیغ و داد و تکون خوردن زد که آخرش به هق هق کردن افتاده بود و چون سفت کرده بود خیلی خون اومد😊😊😊😊😊