خاطره بهاره خانم
سلام دوستان عزیز
بهاره هستم با دومین خاطرم اومدم 😊😊بازهم تقاضا دارم اگ خاطره هامو دوست ندارید بگید بهم تادیگه نزارم☺☺
اما قبل از خاطره یه موضوعیو میخوام بابت مطلبی ک در قسمت بالایی وبلاگ خوندم ک افردای خودشونو ب جای دیگرا ن جا میزنن کوچیکتر وحقیرترازاونیم ک بخوام حرفی بزنم و تازه هم بااین وبلا گ اشنا شدم وفقط چندتااز خاطره ها روخوندم
اما دوستان عزیز دنیااونقد بزرگ هست ک بخوایم جایگاه حقیقی خودمو نو بشناسیم و خودمونو ب جای دیگران نزنیم وانقد کوچیک هست ک ب هرچی ک میخوایم برسیم هرکی باید توهرجایگاهی هست بهترینش باشه😇😇😇

بعد از این ماجرا دایی مجبورم کرد ک حتما با زهرا تو کلاس تزریقات شرکت کنیم و ماهم اینکارو کردیم و به طور کامل یاد گرفتیم 😊😊😊و من زیر نظردایی تزریق میکردمخاطره واسه دی ماه پارساله که من یه سرماخوردگی خیلی سختی گرفته بودم😧😧😧 واقعا نمیتونستم روپام بندشم شبا توتب میسوختم ولی هیجی نمیگفتم 😓😓
تااینکه انقد حالم بد شد ک خودم ب مامانمم گفتم وداوطلب شدم برم دکتر😕😕😕(واقعا داشتم میمردم چون من حالاحالاها دکتر نمیرم مگر بزور واین اولین بار بودداوطلب شدم 😢😢😢)
اونشبم خونه حاج بابامینا دعوت بودیم مامانم گفت بریم اونجا یکم ب خانجون کمک کنه بعد بریم منم قبول کردم 😑😑😑
رفتیم اونجا زندایی و خاله و زهرا اومده بودن ولی داییم وبابام و شوهر خالم هنوز نیومده بودن
ب زهرا ک گفتم تعجب کردگفت چقد حالت بده ک خودت داوطلب شدی 😆😆😆😆😆
مامانم مشغول کارشد و منو کلافراموش کرد😆😆😆منم مسکن خورده بودم خیلی اروم شده بودم دیگ میلی واسه دکتررفتن نداشتم 😊😊😊😊
ولی ساعت 7 بودک مامانم گفت بهار ه بریم
زهرا 😆😆😆😆من😢😢😢😢
قبول کردم ورفتیم خیلی خلوت بود فقط ما و یه خانم دیگ بود (اینم شانس منه😢😢)
اون خانم ک دراومد ازاتاق بیرون ما رفتیم
یه اقای مسن حدود 50-60ساله ی بد اخلاق بود (گفتم ک بدشانسم)
مامانم شرح حالمو ک داد اون دکتره هم فقط گلومو نگاه کرد ودستشو گزاشت روپیشونیم
بعد هم بدون حرف شروع کرد ب نوشتن😨😨😨
تموم ک شد نسخه روداد ب مامانم تشکرکردواومدیم بیرون(درعجب بودم واقعا دکتره زبون نداشت اخه فقط جواب سلام داد😅😅😅)
دراومدیم بیرون مامان داروهارو گرفت
دیدم ماشالله چقد امپول
مامانم 😊😊😊من😕😕😕😕
مامانم گفت بزن گفتم مامان حسش نیست بیخیال گفت باشه بریم 😯😯😯😯😲😲😲خیلی جای تعجب بودواسمیکدفعه یادداییم افتادم 😲😲😲
(راستش اون سری ک دایی برام امپول زده بودخیلی دردگرفته بود حالا بماند ک بالیدوکایین بود واسه همین فکرمیکردم داییم بدمیزنه 😆😆😆)
ولی بیخیال شدم گفتم دایی اوکیه پایست
رفتیم خونه ساعت 8ونیم بود فقط بابام اومده بود گفت کجابودید مامانم بهش میگقت
بابامم تعجب کرد ازداوطلب بودن خودم دیگ نزدیکای 9 بود ک شوهرخاله و داییم هم اومدن
بعد شام دیدم داییم ومامانم دارن پچ پچ میکنن فهمیدم قضیرو 😊😊
داییم متوجه نگاهم شد یه چشمک زد😜😜😜😉😉😄😄😄
اومد گفت بیا بریم منم رفتم باهاش زهرا هم اومد 😊😊داییم گف خوب
پدرسوخته 3 تاامپول داری گفتم من ک نمیزنم گفت ااا نه بابا
گفتم دایی گفت ببین یه پنیسیلین 6.3.3
یه دگزا و یه تب بره گفتم خوب گفت ب جای تببر میشه از شربت وشیافش هم استفاده کرد دگزاروهم بیخیال میشیم فقط پینیسیلین 😆😆😆
منم خوشحال شدم زهرا گفت من ب عمه میگم 😏😏زهراگفت من ب عمه میگم 😏😏😏
دایی گف خوب تو چی میخوای زهرا گفت بسته اینترنت یکماهه(موقع امتحانا بودودایی نتو قطع کرده بود😆😆)
دایی گفت ای پدرسوخته باشع
ب منم گفت بخواب دیگ منم خوابیدم و زهرا امادم کرد
دایی پنبه کشید زد دردداشت گفتم آاااایییی دایی گفت یه شعر بخونی برای عمو تموم شده 😆😆😆 گفتم منو مسخرع میکنی منم شروع کردم ب خوندن شعر کوچه فریدون مشیری(عاشق شعرم مخصوصا شعرای فریدون) تا تموم شد دایی گفت به به ادامشم بخون منم تااخرخوندم گفت افرین چقد بااین شعر خاطرع داشتم زهراگفت خاطره چی بابا😆😆😆
دایی گفت پاشو پدرسوخته یه کلمه حرف بزنی نتو نمیخرما 😆😆
و فوقع ماوقعواینچنین شد ک من ب جای خوردن 3تاامپول به جاش ب لطف داییم 1 دونه زدم 😊😊😊
خووب اینم از خاطره دومم
بازم تکرارمیکنم اگ خاطره هامو دوست ندارید بهم بگید ک وقتتونو نگیرم 😊😊
چون خودم احساس میکنم بیمزس 😢😢
متشکرم از مدیریت وبلاگ ک خاطرمو گذاشتن ووبلاگو اپدیت کردن 🌹🌹🌹🌸🌸🌸🌸
ومتشکر از عزیزان ک خاطرمو خوندید وچشماتون اذیت شد 🌹🌹🌸🌸🌸🌻🌻🌻🌻🌺🌺🌺
باتشکر
Bahare ☺☺☺