خاطره نگارخانم
سلام من 2 ساله که خاطرات قشنگتونو میخونم ولی تا الان خواننده خاموش بودم امشب تصمیم گرفتم دمپایی پرت کنم . خب اول یه بیو بدم : اسمم نگاره 15 سالمه یه آبجی دارم بهار که یکسال و نیمشه مامان گلم خانه داره و بابای مهربونم کارمنده. ما خوشبختانه تو فامیل پزشک نداریم ولی مامانم و خاله هام تزریقات بلدن
. خب بریم سراغ خاطره :تابستونه و خواب جلوی کولر
که برای همه دردسر سازه . پریشب داشتم اتاقمو جمع و جور میکردم که یهو پهلوم درد گرفت . رفتم به مامانم گفتم ولی از اونجایی که من برای از زیر کار در رفتن خیلی از این بهونه ها میارم مامانم زیاد اهمیت نداد
. سر شام هم زیاد اشتها نداشتم. بعد از شام مامانم گفت چته؟ گفتم پهلوم درد میکنه. مامانم به بابام که داشت چرت میزد گفت پاشو نگار رو ببریم دکتر.
منم که خواهر دو قلوی پسر شجاع
اصلا انتظار اینو نداشتم گفتم دکتر چیه من استرس آزمون نمونه دولتی رو دارم (الکی مثلا
). هیچی دیگه بلاخره یه جوری پیچوندیمو مامانم بهم استامينوفن داد و رفتم بخوابم حالا مگه خوابم میبره ؟؟؟ بلاخره بعد کلی غلت زدن خوابم برد ولی تو کل خوابم هذیون می گفتم و خودمو میچسبوندم به دیوار
. ساعت هفت صبح پاشدم دیدم مامانم برام قرص آورده خوردم و دیگه خوابم نبرد . بهار هم بیدار شده بود با هم رفتیم شبکه پویا دیدیم
منم رو سرامیکا غلت میزدم خلاصه سرتونو درد نیارم مامانم صبحونه آورد خوردیم گفت بیا بریم دکتر منم نمیدونم چیشد قبول کردم گفتم باشه
البته بعید میدونستم که دکتر ... (که کل خانواده مادریم پیش اون میرن) تو درمونگاه باشه
. خلاصه بهار رو گذاشتیم پیش مامان جونم و رفتیم دکتر.تو کل راه من سرم تیر میکشید بلاخره رسیدیم و از شانس گند من همون موقع نوبتمون شد
رفتیم تو و سلام علیک کردیم و اینا بعد دکتر پرسید چیشده و من هم به مامانم نگاه میکردم که یعنی تو بگو چیشده ( کلا من خوشم نمیاد برا دکتر توضیح بدم که چمه ) که دکتر بهم گفت چرا زل زدی به مامانت؟ به منم نگاه کن
(چون دوست بابامه باهامون شوخی داره وگرنه که ...
) منم خندیدم بعد برگشتم نگاهش کردم اونم درجه رو گذاشت رو پیشونیم و گفت ویروسه هف هشتا آمپول بزنه خوب میشه
قیافه من
بعد دارو هارو نوشت و پرسید میزنی یا بگم بریزه تو سرم ؟ گفتم بریزه تو سرم . مامانم گفت نه بزن بریم بهار خونه مامان جونه(به من چه؟
) گفتن نهههههههه بریزه تو سرم . اومدیم تو سالن و من نشستم و مامانم رفت دارو هامو بگیره (الان دارم با خودم فکر میکنم که چرا اون موقع فرار نکردم
) وقتی اومد داشتم شاخ در میاوردم . پرررر آمممپپپوووولل بوووووود
یه ب6 و یه ب کمپلکس ب12 یه دمیترون و یکی دیگه رو نمیدونم چی بود فکر کنم کتوتیفن بود به مامانم گفتم همشو میریزه تو سرم دیگه ؟ مامانم گفت آره.فتم روی تخت دراز کشیدم ولی هر لحظه به ترسم اضافه می شد
پرستاره اومد و پنبه کشید رو دستم و گفت دستتو مشت کن و بذار رو تخت. منم دستمو گذاشتم رو تخت و چشمامو بستم چشمامو که باز کردم دیدم که پرستاره زل زده به من، بهم گفت چرا دستتو نمیذاری رو تخت؟ منم گفتم دستمو که گذاشتم گفت نه نذاشتی و گفت که اینجوری بذار . بلاخره سرم رو وصل کرد و رفت منم زنگ زدم به دختر خالم و شروع کردم به صحبت کردن
(خب چیه حوصلم سر میرفت ) منم اون وسطاش خوابم گرفته بود ولی حرفامون تمومی نداشت .با تموم شدن سرم حرفای ما هم تموم شد. پرستاره اومد و سرممو کشید و ماهم تشکر کردیم . منم کفشامو پوشیدم و اومدیم از دکتر خداحافظی کردیم و رفتیم
الان 3، 4 روز از اون روز میگذره و من همش نگران اون دو تا آمپول تقویتی ام که دکتر داده که اگه خوب نشدم مامانم برام بزنه تازه دیروز مامان و بابام میگفتن چقد رنگت پریده و بیا بریم دکتر برات آزمایش بنویسه . ولی من پیچوندم (مدیونید اگه فکر کنید میترسیدم بهم آمپول بزنن
)
مرسی از این که وقت گذاشتین و خاطرمو خوندید خداحافظ