خاطره اقا سهیل
ســــــلام به همگی.امیدوارم از ایام چرت و مزخرف امتحانات به سلامت عبور کرده باشید .منم به شکرانه ی زنده خارج شدن از این روز های چـــــــــرت اومدم یه خاطره تعریف کنم. ببینیم آخر عاقبتمون به کجا میرسه😀اما قبل خاطره از همین تریبون از اساتید گرامی خواهشمندم اون نمرات درخشان مارو تو سایت بزارن😒نصف تابستون که با استرس امتحان گذشت نصف دیگه رو هم باید کابوس نمره ببینیم.خدا شاهده چن شب پیش خواب دیدم تو یکی از امتحانا ۲شدم نزدیک بود تو خواب سکته بزنم😥استاد عزیزی که یـــــک مــــاهه امتحان گرفتی و هنوز نمراتو درج نکردی منتظری موقع تایید نمرات بزنی نتونیم اعتراض کنیم 😒 اگــر من تو خواب به خاطر زرنگ بازی شما سکته میکردم و یه ورم کـج میشد مسئولیتش رو شما می پذیرفتی آیــا ؟؟؟😞بابا استاد قربونت برم جـــان مادرت او نمراتو بزار دیگه😡😣 .این صرفا غــر بود ربطی به اصل مطلب نداشت ولی خالی شدم تو دلم مونده بود داشتم منفجر میشدم😅😤واما خاطره:عرضکنم خدمتتون بنده اگر ریا نباشه از۹سالگی تکواندو کار میکنم البته حدود یک ساله تو مسابقات شرکت نمیکنم و کلا جدی تمرین نمیکنم وبیشتر تمرین مربیگری میکنم که ایشالا دو سال دیگه تو کلاسای مربیگری شرکت کنم ببینم چه گلی به سر مربیگری میزنم😅وقتی سوم دبیرستان بودم اون موقع اوج تمریناتم بود میخواستم وارد تیم ملی بشم(زهی خیال باطل😂)یه دوره مسابقات حوزه ای تیمی داشتیم که اگه به صورت تیمی مقام میاوردیم به مسابقات لیگ راه پیدا میکردیم ولی توزیع مدال انفرادی هم بود یه خبرای غیر رسمی هم رسیده بود که قراره از کادر فنی تیم ملی بیان بچه های با استعدادو بدون انتخابی ببرن تیم ملی واسه همین همه مون خیلی سخت کار میکردیم .مربیمونم میگفت خودتون حواستون به وزنتون باشه دیگه من نخوام یکی یکی چک کنم منم که همیشه خدا عین گاو میخوردم تو اون دوره کلا کم غذا شده بودم .یه روز قبل مسابقه وزن کشی داشتیم که همه ی تیم رفتیم وزن کشی من که رفتم رو ترازو مسئولش با تعجب گفت وزن چندی؟گفتم وزن یک گفت یه کیلو کم داری !😱مربیم داد زد سرم که مگه نگفتم حواست باشه و از این حرفا گفتم حالا چیکار کنم؟؟؟؟یکی از بچه هارو فرستاد گفت برو چن تا بطری اب بگیر ببینیم وزنش درست میشه یا نه وقتی داشت میرفت گفتم حالا که میخری یکیشو دوغ بخر گاز دار باشه لطفا (فرصت طلب بدبخت😂)گفت امر دیگه گفتم حالا همینو بخر تا ببینم بعدا چی میشه.مربیمم اون وسط عین اسفند رو آتیش بود میگفت بیچاره یــــــه کیلو کم داری چرا عین خیالت نیست😠منم گفتم اینا همش از استرسه استاد 😩😅خلاصه رفت دوݟ و آب گرفت و آورد یه دوغ خانواده رو سر کشیدم با خودم گفتم این که از یه کیلو ام بیشتربود اضافه نیارم خوبه دوباره رفتم رو ترازو گفت بازم خیلی کم داری تا درست نشه نمیتونم کاری کنم 😐دوباره اومدم با بدبختی یه بطری بزرگ آب خوردم دیگه داشتم منفجر میشدم باز دوباره هیچی به هیچی اومدم نشستم گفتم دیگه نمیتونم بیخیال مربیمم میگفت فقط یه بطری دیگه بخوری تمومه دیگه اشکم در اومده بود اون هی اصرار میکرد منم که اصلا نمیخوردم .اونجا قــشنگ تابلو شده بودم بچه های دیگه ام دورم جم شده بودنواسم به دو تاشون بود که بهم میخندیدن یکیشون گفت فردا بازی این چقدر دیدنی بشه😂یه چش غره بهشون رفتم تا خواست حواسم جم بشه دیدم یه بطری آب ریخته شد سرم .سرمو بالا کردم دیدم یکی از هم تیمیام بود گفت موهات خیس باشه وزنش بیشتر میشه با صدای بلند گفتم آخه مگه من چن گرم مو دارم ؟😡مربیم گفت الان یه گرمم تاثیر داره به زوووور یه بطری کوچیک آب داد به خوردم با بدبختی رفتم رو ترازو که خدا رو شکر گفت درست شد البته ۲۰۰گرم کم بود که موردی نداشت .من تا شنیدم این حرفو دویدم سمت در مربیم داد زد کجا بیا لباس بپوش سریع اومدم لباس پوشیدم وضع انقد خراب بود بلوزمو داشتم به پام میپوشیدم😂حالا بیا تو سالن دسشویی پیدا کن از هرکی ام میپرسیدم جواب درس نمیداد رفتم طبقه دوم یه آقایی از یه دری اومد بیرون گقتم دسشویی کجاست؟؟؟😫گفت همینجا سریع پریدم تو دیدم آدم توشه 😠همش با مشت میکوبیدم به در با داد میگفتم جان مادرت زود باااااااش داره 3میشه که درو باز کرد نزدیک بود مشتم بخوره تو صورتش😂وقتی اومدم بیرونچقدرر دنیا به نظرم زیبا اومد😂خدا هیچکسو با دسشویی نرفتن امتحان نکنه خـــــــــیلی سخته😂😩اومدم دم در دیدم همه وایستادن منتظر اتوبوس که بیاد دنبالمون .سرم خیس بود یه سرمایی مثل تیر خورد وسط پیشونیم به دلم افتاد سرما میخورم اخه زمستون بود یه هوای سرد و خشکی ام حاکم بود .از بد شانسی کلاه نبرده بودم کاپشنمم کلاه نداشت خیلی ام طول کشید تا اتوبوس بیاد دنبالمون هی رفته رفته علائم سرما خوردگی رو تو خودم حس میکردم اولش با سردرد شرو شد تا برسم خونه گلو و گوشمم گرفت .اومدم قرص خوردم ولی هیچ تاثیری نداشت به بابامم نگفتم مریضم چون به زورم که شده منو میبرد پیش دایی اون تقویتی که قبل هر مسابقه میخوردمم میزدن 😣شب تا صب نتونستم بخوابم گلو و گوشم خیلی درد میکرد تا چشمم میرفت رو هم خواب مسابقه میدیدم دوباره میپریدم از خواب صب هوا هنوز کامل روشن نشده بود اون موقع دیر هوا روشن میشد چشمام تازه رفته بود رو هم که بابام بیدارم کرد گفت پاشو مسابقت دیر میشه (مسابقات تو پاکدشت یکی از شهرای اطراف تهران برگزار میشد با خونه ما خیلی فاصله داشت باید یه ساعت زود تر میرفتیم چون بابام برای دیدن بازیم قرار بود بیاد من از تیم جداشدم قرار شده بود با بابام برم)صبحانه هیچی نخوردمبابام پرسید سرما خوردی؟سرمو تکون دادم گفت الان میگن؟؟؟اروم گفتم ببخشید سرشو به نشونه تاسف تکون داد وقتی رسیدیم محل مسابقه خیلی شلوغ بود منم که خیلی بی انرژی و بی حال بودم تمام استخونام درد میکرد خواب درستی ام نداشتم سرم درد گرفته بود 😷😵تو اولین بازی رفتم تو زمین دیدم حریفم همون پسریه که روز قبلش مسخرم کرده بود و گفت مسابقه این چی بشه.اونم با دیدن من جا خورد بازی شرو شد در همون حرکت اول نامرد با روی پاش محکم زد تو چشم چپم احساس کردم کاسه ی چشمم فرو رفت تو مغزم😣بلند داد زدم آییییییییـــی چشمم 😭بازی متوقف شد دکتر مسابقات اومد چشممو دید گفت چیزی نیست ولی اگه نمیتونی ادامه نده مربیمم گفت ادامه نده گفتم نه خوبم ادامه میدم(که کـــــــــــاش انصراف میدادم)دوباره بازی شرو شد دیگه کل انرژیم تحلیل رفت حتی دیگه پامم بالا نمی اومد اونم که نقطه ضعفمو پیدا کرده بود تو ضربه سرا میزد تو گوشم دادم میرفت هوا 😰از راند دوم به بعد دیگه حتینمیتونستم کیاب بکشم تخلیه بشم نفسم بالا نمی اومد مربیمم همش میگفت سهیل کیاب بکش راه نفست باز بشه ولی واقعا نمیتونستم اونم هی چپ و راست علنی دیگه کتکم میزد😅وقتی ام که اون نمیزد خودم تعادل نداشتم می افتادم زمین اخطار میگرفتم .اون بازی بدترین بازی دوران زندگی ورزشیم بود برام یـــک سال گذشت تا تموم شد بازی حوضه ای هم که مثل مسابقات رسمی نیست تا تایم تموم بشه حق داری بزنی .خلاصه من خییییلی مقتدرانه و مثل یــــه مـــــرد 💪۲۲بر۰ باختم و اومدم بیرون 😅نفس کشیدن برام سخت بود سرفمم گرفته بود دیگه داشتم جون میدادم 😷یه مدتی گذشت من یکم بهتر شدم و نشسته بودم بازی هم تیمیامو میدیدم که مربی اومد گفت حریفت رفته فینال تو گروه شانس مجدد دوباره بهت بازی خورده بازی میکنی یا نه؟گفتم نمیدونم یکم فک کردم گفتم بازی میکنم هرچی باداباد مربی ام گفت حالت بد میشه ها گفتم نه بهترم .بازی شرو شد من رفتم با کمال تعجب وبا بد بختی ۲بر ۱بردمش ینی ببین اون بیچاره ی فلک زده کی بود که مـــــــن با اوووون حالم بردمش بیچاره چقدرم خوشحال بود از باختش بعد بازی همش میخندید😂😂دیگه جنازمو از وسط جمکردن و بردن بیرون کلم داغ کرده بود احساس میکردم از سرم بخار بیرون میاد تب داشتم سرفمم دیگه قطع نمیشد چشمم که اون پسره زده بود ناجور درد میکرد همش میگفتم گرمه هرچی پک یخ میزاشتن رو سر و گردنم خنک نمیشدم تازه داشتم میفهمیدم چی به چیه که اعلام کردن بازی سوم می خواد شرو بشه با گریه به مربیم گفتم دیگه نمیتونم بسه خواهش میکنم گفت سهیل یه قدم با مدال فاصله داری یه ذره همت کنی تمومه ولی واقعا جونشو نداشتم دو نفر بین تماشا گرا نشونم داد گفت ببین اونااز طرف تیم ملی اومدن فک کن یه درصد از کارت خوششون بیاد (واقعا تا الانشم نفهمیدم اونا واقعا از تیم ملی بودن یا مربیم الکی گفت منو شیر کنه بفرسته جلو😂)با گریه گفتم به خدا نمیتونم دیگه توانشو ندارم آروم و با ناراحتی گفت باشه ،میرم بگم انصراف دادی داشت میرفت که یهویی از پشت صداش کردم گفتم نرو بازی میکنم (غیرت درونم بیداد میکنه😂😂😅) بازی سوم شرو شد حریفمم خییییلی چغر و بد بدن بود راستش اولش یکم ازش ترسیدم اما نه ازش امتیاز میگرفتم نه میزاشتم اون ازم امتیاز بگیره عصبی شده بود همه ام داد میزدن ســـــــهیل بزنش صدای بابامم از بین تماشاگرا میشنیدم (از هموطنان عزیز خواهشمندم وقتی کسی بازی میکنه انقد نگین بزن بزن مطمئن باشید اون که تو زمینه بیشتر از شما عقلش میرسه که بزنه ولی آخه باید بتونه بزنه یا نه؟ همه نشستن بیرون گود هی میگن لنگش کن😶البته من خودمم اینطوریم😂😂😂)انقدر وقتو تلف کردم که کشید به راند طلایی دیگه چاره ای جز زدن نداشتم اونم که پی در پی حمله میکرد که بالاخره یه ضربه زدم بهش اونم همزمان یه ضربه به من زد که احساس کردم ضربه ی اون محکم تر بود رو اسکوربورد دیدم یه امتیاز به من دادن گفتم حتما اشتباه دادن الان درستش میکنن ولی در کمال تعجب بازی به نفع من تموم شد بچه ها و مربیم دویدم طرفم بغلم کردن گفتم استاد فک کنم امتیازو اشتباه دادن داور متوجه نشد اونا اعتراض نکردن .سریع دهنمو گرفت برد پایین 😂😂واقعا باور نداشتم من بردم .که بالاخره بعد از کلی بیچارگی مقام سوم مشترک و مدال برنز کسب کردم دیگه بعد بازی از حال رفته بودم مربیم سریع کلاه و هوگو رو در اورد گفت وااای چقد تب داری سریع یه نفرو فرستاد بین تماشاگرا بابامو صدا کرد بهش گفت سریع ببریدش دکتر تا حالش از این بدتر نشده توزیع مدال خیلی طول میکشه من میگیرم جاش بعدا بهش میدم حتی نزاشت لباسمو عوض کنم بابام سریع دستمو گرفت و برد بیرون تو ماشین تو همون پاکدشت دنبال درمانگاه و بیمارستان میگشت من که یکم هوای آزاد بهم خوردحالم بهتر شد تونستم نفس بکشم گفتم بابا دیگه لازم نیست دکتر بریم حالم خوبه گفت تب داری دکتر حتما بایدمعاینت کنه .خلاصه جلو یه بیمارستان نگه داشت پیاده شدیم تو حیاط دیدم همه دارن یه جوری نگام میکنن به خودم نگاه کردم ماشالا یه تیپ دختر کشی داشتم عین ستاره ی سهیل از صد فرسخی میدرخشیدم لباس تکواندو با شلوار کوتاه و کتونی بدون جوراب با یه کاپشن بادی نارنجی که نمیدوم مال کی بود تن من کرده بودن 😂😂رفتیم بابام نوبت گرفت نشستیم تا نوبتمون بشه همه یه جور خاصی نگام میکردن منم چشامو از رو زمین برنمیداشتم نوبت ما شد رفتیم تو یه دکتر جوون خوش اخلاقی بود لباسمو دید گفت ورزشکاری؟گفتم بله. گفت تکواندو دیگه؟(پ ن پ کشتی ،اونم دو بنده ست پوشیدم😒)گفتم بعـله بعد معاینم کرد وقتی اون یارو که شبیه چکشه نوکش تیزه وارد گوشم کرد بلند داد زدم آییییییی گوشم سرمو بردم عقب گفت تکون نخور الان تموم میشه بعد تموم شد گفت ورزشکار انقد کم طاقت ندیده بودم .بعد شرو کرد به نوشتن که من اروم به بابام گفتم بگو امپول ننویسه که شونشو انداخت بالاهیچی نگفت بعد دیگه دیدم هیچی نمیگه خودم گفتم ببخشید میشه آمپول ندین؟گفت چرا؟نکنه مسابقه داری نگرانی پات درد بگیره ینی تا خواستم دهنمو وا کنم بابام زود گفت نه آقای دکتر بازیش امروز تموم شد دیگه نداره 😆😎منم که 😨😨😨🔥🔥🔥🔥دکتر گفت خب پس نگرانی نداری زیادم ننوشتم. تزریق کنی حالت بهتر میشه .بعد گفت حالا مقامم اوردی بابام گفت بعله مقام سوم اورد دکترم خیلی گرم گفت آفرین با این وضعت خیلی کار بزرگی کردی بعد پرسید چشمت امروز اسیب دید؟گفتم بعله یه نگاهی بهش کرد گفت طبقه بالا چشم پزشکی هست بهتره بری یه نگاهی بندازه که مشکلی بعدا پیش نیاد.بعد تشکر کردیم اومدیم بیرون مستقیم رفتیم طبقه بالا چشم پزشکی .خودمم خیلی نگران چشمم بودم توش که شده بود کاسه ی خون دور و برشم کم کم داشت کبود میشد.چشم پزشکی شلوغ بود نوبت گرفتیم نشستین تا نو بتمون بشه .فضا خیلی ساکت بود منم همش سرفه میکردم سرمم گذاشته بودم رو شونه ی بابام .یه نفر کنار بابام نشسته بود سرشم تو گوشی بود برگشت به بابام گفت آغا فک کنم اشتباه اومدین دکتر عمومی پایینه.بابامم گفت خودمون میدونیم کجا اومدیم شما سرت به کار خودت باشه .بیچاره رفت تو گوشیش محو شد😂یه پسر جوون کنار من نشسته بود دید من حالم خوب نیست نوبت خودشو داد به ما(دمش گرم)رفتیم تو دکتر چشممو دید و معاینه کرد گفت مشکل خاصی نیست فقط یه قطره واسه قرمزی چشمم داد .دیگه تقریبا داشت شب میشد که رسیدیم تهران بابام جلوی یه دارو خونه نگه داشت و دارو هاموگرفت ۴تا توش آمپول بود گفت بریم یه جا اینارو بزن بعدش بریم خونه.من😲 با بغض گفتم باشه دیگه من خودمو کشتم مدال گرفتم میخوای کوفتم کنی 😢گفت چه ربطی داره مگه نمیبینی حالت بده نزنی حالت بدتر میشه اصلا میخوای زنگ بزنم ببینم دایی کجاست بریم اون بزنه .سریع گفتم نه باباااا خواهش میکنم 🙏الان ببین حالم چقد خوبه (دروغ گفتم حالم خیلی ام بد بود😭)اگه حالم بد بشه قول میدم بزنم خواااااااااهش میکنم.گفت باشه ولی حالت بد باشه میزنیا☝گفتم چـــــششششششم. بابام انقد از مدال من ذوق زده بود اگه طلا میاوردم انقد خوشحال نمیشد هر کس که میدونست مسابقه داشتم زنگ میزد بابامم با افتخار میگفت مدال برنـــز اورده انگار که مدال برنز المپیک اورده بودم😂😂 اون شب قرص خوردم و خوابیدم صبش با اینکه حالم اصلا خوب نبود ولی پاشدم رفتم مدرسه گفتم اگه تو خونه بمونم میفهمه حالم بده اونوقت زورم میکنه امپول بزنمتو مدرسه ام همه میدونستن مسابقه داشتم تو سالن مدیرمو میدم گفت چیکار کردی گفتم آغا مدال برنز اوردم چشممو نشون دادم گفتم تازه با مصدومیت و سرما خوردگی گفت افرین یه جایزه پیش من داری😊زنگ اول ورزش داشتیم چون هوا سرد بود تو کلاس دو به دو شطرنج بازی میکردیم که معلمم پرسید نتیجه مسابقه رو گفتم برنز که یکی از بچه ها که نمیدونم خیر ندیده چطور فهمیده بود گفت اغا بازی اولو ۲۲هیچ باخت همه خندیدن گفتم زهرمار نیشتونو ببندین خب مریض بودم دیگه بچه ها چیزی نگفتن .زنگ تفریح اکثر بچه ها تو کلاس بودن منم حالم خوب نبود سرمو رو میز گذاشته بودم .اون پسره که اسمش پویا بود اومد بالا سرم گفت چطوری اقای ۲۲هیچ گفتم برو پویا سربه سرم نزار رفت نشست سر جاش همش تیکه مینداخت ارش بهش گفت حالش خوب نیست سربه سرش نزار اونم گفت برو بابا خودشو زده به مریضی باخت شکوهمندشو توجیح کنه سرمو بلند کردم گفتم برو به نمره تربیت بدنی خودت یه نگا بنداز اونم برگشت گفت یادم نمیاد ۲۲هیچ باخته باشم بعد بازم شرو کرد تیکه انداختنقرار داد بعدشم دو نمره از انظباط هردو مون کم کرد و از هردو مون تعهد گرفتن😅به منم گفت داغ اون جایزه رو به دلت میزارم حالا بشین منتظر باش که جایزه بگیری 😡منم اروم گفتم داغ به دل یخ میزاری😒(والا😅)گوشش تیز بود شنید یه نمره ی دیگه از انظباطم کم کردم😂 منم که واقعا حالم بد بود حوصله ی کلاسم نداشتم گفتم یکم دیگه فیلم در بیارم خودمو بی حال نشون بدم یقین کنن حالم خیییلی بده اجازه بدن برم یهو دویدم سمت دسشویی ،الکی مثلا حالم بد شد😂بعد اومدم بیرون خودمو گیج و منگ نشون دادم با بی حالی گفتم من حالم خوب نیست میشه اجازه بدین من برم خونه مدیر گفت الان زنگ میزنم بابات بیاد دنبالت یه چن کلمه حرفم باهاش دارم😆من😦(کلا من در طول عمر ۲۰سالم اول یه کاری میکنم بعد دربارش فک میکنم .شنیدین میگن خنگ خدا؟اون خنگ خدا که میگن منم😶)زنگ زد به بابام ده دیقه نشد خودشو رسوند فاصله ی مدرسه تا محل کار بابام حداقل نــــیم ساعت بود😐تا اومد من سویچو از دستش گرفتم فلنگو بستم😃یکم تو ماشین نشستم اومد تو ماشین (بابام عصبانی بشه هیچی نمیگه فقط یه نگاه خیـــــــــلی بد میکنه که از صدتا فش بدتره شدت عصبانیتشم با تایم نگاه کردنش رابطه ی مستقیم داره 😂 )قشـــنگ یه ربع خیره بود به من منم هی خودمو میزدم به بی حالی که راه بیفته ولی همچنان زل زده بود به من .بدون هیچ حرفی حتی یک کلمه رسیدیم در خونمون خواستم پیاده بشم گفت تو نیا بالا الان برمیگردم رفت و با دارو ها بر گشت به داییم زنگ زد گفت داریم میایم بیمارستان .تو راه گفتم بابا ببخشــــید باز هیچی نگفت .منم ترجیح دادم حرف نزنم رسیدیم بیمارستان داشتیم میرفتیم که از پشت داییم صدامون کرد گفت بیاین این اتاق بعد سلام و احوال پرسی به من گفت تو چرا قیافت انقدر داغونه (یه چشمم بادمجون روییده بود یه چشمم چسب زده بودم ینی داغون تر از داغون بودم)بابام گفت خواهر زادتون بزن بهادر شده دعوا را میندازه .داییم با خنده گفت تا دیروز که مقام اورده بود پسر گل جنابعالی بود امروز که گند زده شد خواهرزاده ی ما منم گفتم یه شوخی بکنم فضا عوض بشه بابا یادش بره گفتم دعوا نکنید منمتعلق به همه ی شمام فقط امضاها یکی یکی قول میدم با همتون عکس بگیرم😃بابام گفت تا ده دیقه پیش که داشتی میمردی چی شد پس دایی جانتو دیدی زبون در آوردی ؟خیلی ضایه شدم 🙈رفتم نشستم پشت میز گفتم دایی دکتر بودنم خوبه ها الان پشت این میز دیدم به دنیا عوض شده😂گفت دست به وسایل نزن اتاق مردمه امانت گرفتم واسه معاینه جنابعالی رفت نشست رو تخت گفت چراغ قوه و یه آبسلانگ بردار بیا اینجا ببینم .من اینطوری😮که ابسلانگ دیگه چه صیغه ایه .ازشم نپرسیدم با خودم بی کلاسیه بزار خودم بگردم پیدا کنم .چون گفته بود یه ابسلانگ گفتم باید دنبال چیزی بگردم که چنتا باشه یه نگاه انداختم دیدم سه چهار تا مهر رو میزه با خودم گفتم حتما خارجکی مهر میشه آبسلانگ دیگه بعد بین اون مهر ها هم اونی رو که آبسلانگ تر به نظر میرسید برداشتم بابام و داییمم گرم صحبت بودن مهرو چراغ قوه رو بردم دادم به داییم گفت مهر واسه چی اوردی؟اروم گفتم این ابسلانگ نیست؟یه نگاه عمیق بهم کرد گفت سهیل دایی جان منظورم همون چوب بستنی بود چوب بستنی بود😐ن قیافم😶دیگه گفتم یه نمکی بریزم ضایه شدنم به چشم نیاد گفتم خب دایی جان بگو آبسلانگ بیار دیگه چرا میگی مهر بیار .داییم یه لحظه به خودش شک کرد😃 بابام از خنده غش کرده بود به داییم گفت دکتر جون آینده ی این پسر منو چطوری میبینی داییمم گفت اوووف دررررخخخششااان 😂رفتم یه آبـــــــــسلانگ برداشتم دادم دستش(منو سرزنش نکنید به جان خودم تا چن هفته پیش نمیدونستم پانکراس چیه فک میکردم اسم یه جور بیماریه😂🙈)خیلی سرفه میکردم نفسم بند میومد رفتم نشستم روتخت معاینم کنه اون آبسسسسسسلانگو تا مری کرده بود تو حلقم فک کنم تا توی پانکراسمو هم دید😂منم سرفم گرفته بود هی رو دستش میزدم اون آبسسسسسلانگو بکشه بیرون هی میگفت تکون نخور بزار کارمو بکنم تا اون آبسسسسسلانگو کشید بیرون انقد سرفه کردم نزدیک بود خفه بشم .رفت دارو هارو دید گفت داروها خوبه ولی یه چیزایی باید بهش اضافه کنم .به من گفت دراز بکش فعلا چنتا از این امپولارو بزنم تا ببینیم چی میشه گفتم چنتا ؟گفت سه تا. تا خواستم دهنمو وا کنم یه چیزی بگم گفت سهیل چونه هیچ فایده نداره امروز خودتو بکشیم من اینارو میزنم پس الکی وقت منو نگیر یه ساعت دیگه جراحی دارم دراز بکش .به بابام نگا کردم اونم سریع به سقف خیره شد😃دیگه دیدم چاره ای نیست خودمو به خدا سپردم و دراز کشیدم اماده شدم داییمم امپولارو اماده کرد اومد بالاسرمگفت قبل هرچیز ازت خواهش میکنم اینجا کمتردادو بیداد را بنداز بیرون رفت و امد زیاده صداتو میشنون من اینجا آبرو دارم .هیچی نگفتم گفت شنیدی؟سرمو تکون دادم.تا پنبه کشید داد زدم اییییییییییییی بلند گفت چته هنوز که نزدم گفتم بالاخره که میزنی .گفت ساکت بعد فرو کرد آخ که چه دردی داشت بلند داد زدم آییییـــــــــــــــــــــــی که بالاخره تموم شد سمت دیگه رو پنبه زد و تزریق کرد این زیاد درد نداشت ولی گفتم دیگه ضایه نشم یکم ایی ایی کردم تا تموم شد پا شدم نشستم گفت چرا نشستی یکی دیگه مونده گفتم دااایی خواهش میکنم بسه گفت اصلیه همونیه که مونده زود باش بهت میگم جراحی دارم گفتم بااابا که اون کلا جواب نداد😃دوباره دراز کشیدم تا فرو کرد یه سوزش خییلی مزخرفی داشت که تکون خوردم داد زد تکون نخور ببینم عه بلند بلند داد میزدم آیییییییییی آخخخخخخخخخ بسه دیگه که تموم نمیشد منم خیلی خودجوش سفت شدم بلند داد زد شل کن .ینی مرد میخواستم شل نکنه😅اینم تا آخرش زد کشید بیرون.بابام اومد پیشم گفت خوبی بابا؟منم چشام پر اشک بود پاک کردم سرمو تکون دادم.داییم اومد فیس تو فیس من وایساد تو چشام نگاه میکرد منم که میترسیدم به چشماش نگاه کنم به سقف زل زده بودم گفت تو چشمام نگاه کن نگاه کردم گفت از اینجا مستقیم میری خونه ی ما به عمت زنگ میزنم میگم برات سوپ درست کنه .نمی پیچونیا فهمیدی؟گفتم چشم .شبیه قاتلا حرف میزد😃رفتم اونجا تا شب اونجا بودم که شب بابام اومد داییمم یه ساعت بعدش اومد منم که از لحن حرف زدن داییم ترسیده بودم هی میگفتم چرا یهویی اونطوری حرف زد.من رفتم تو اتاق با گوشی ور میرفتم یادش بخیر اون موقع ها لاین و وایبر بود سرگرمی ما خدا بیامرزدشون😂 یهو داییم اومد تو با دیدنش با دیدنش به شوخی داد زدم وااای خداااایا ااوووومد کممممک کمممممک.داییم با خنده گفت زههههر مار حالا همسایه ها فک میکنن دارم سلاخیت میکنم گفتم من حاظرم سلاخی بشم ولی آمپول نزنم گفت من نمیدونم تو به کی رفتی انقدر بی عقلینم با خنده گفتم خب معلومه دیگه حلال زااده بـــــه ،دیدم قیافش جدی شد گفتم بــــــه داایـــــــیـــــش کـــه نــــه در ایــــن مورد خــــاص به عموش میره(بیچاره عموم😂)خیلی جدی گفت اماده شو الان میام امپولتو بزنم .منم خیلی خودجوش خوابیدم اومد بالا سرم تو همون حالت گفتم دایی چنتاست؟گفت دوتا برگشتم گفتم یه دونه مونده بود که .گفت یکی ام امروز اضافه شد .مرد میخواستم بگه چرا؟😂منم هیچی نگفتم برگشتم اولی رو زد درد داشت ولی زیاد وحشتناک نبود طبق معمول ای آی کردم سر دومی که زد تا زد پام سفت شد گفتم دایی خواهش میکنم داد نزن بزار الان شل میکنم گفت افرین که به وظیفت واقفی هرچی بیشتر میزد دردش بیشتر حس میشد با صدای بلند میگفتم بسه دیگه دایی مردم گفت آخرشه تموم شد اخراش بلند داد زدم آخخخخخخخخخخخخخخخخ که گفت چه خبرته بچه تموم شد .کر شدم.تموم شد پاشد بره تو همون حال برگشتم گفتم دایی گفت جانم گفتم تو مطب چرا اونطوری حرف زدی؟با خنده گفت به نظرت اگه نمیترسوندمت میومدی؟منم خیلی صادقانه گفتم نــه .😂خلاصه بعد از چند روز خوب شدم.خدارو شکر .این از خاطرهنکته ی دیگه اینکه .اخر اون سال وقتی کارناممو گرفتم که دیپلمم محسوب میشد جوری که خودم حساب کرده بودم انظباطم حدود ۱۴ ۱۵می اومد که ۱۹شده بود چون نهایی بودم دلشون برام سوخته بود😃اونجا بود که به خودم گفتم ای کاش پویارو بیشتر میزدم ای کاش بیشتر شلوغ میکردم ای کاش مدرسه رو رو سرشون خراب میکردم و هزاران ای کاش دیگر😂 که حسرتش به دلم موند😂😂😅

ونکته ی بعدی اینکه از وقتی امتحانات تموم شده یه انرژی کاذبی اومده سراغم که میتونم بدون چتر از برج میلاد بپرم پاییم ینی خودتون حساب کنید انرژی من تا چه حدیه که این خاطره ی بسی طولانی رو تایپ کردم.اگه این انرژی کاذبو تو فصل امتحانات داشتم الان دانشجوی برتر کشور بودم .بورسیم میکردن😂😂
مرسی که خوندین🌹🌹🌷🌺🌻