خاطره مها جان
سلام من مهام بهتون قول دادم بازم خاطره بگم . این خاطره شاید یکم ناراحتتون کنه اما خوب دیگه خاطرست دیگه . . مرداد ماه پارسال بود که 3 مرداد سالگرد پدر و مادرم بود . مادرجون کمرشون اسیب دیده بود و بیمارستان بودن و کسی حواسش به من نبود .منم نخواستم اذیتشون کنم . تا ظهر روز 3 مرداد با زن عمو ارام(زن عمو ایمان نامزدن) بیمارستان بودیم(تازه عقد کرده بودن با عمو) من حالم خیلی گرفته بود . ظهر عمه افسانه اومد و ما اومدیم خونه مادرجون. بعد از نهار زن عمو رفت خوابید و من موندم و کلی تنهایی. یهو تصمیم گرفتم تنهایی برم بهشت زهرا. زنگ زدم اقای سرمدی(راننده ای که اقاجون بهش اعتماد داره و منو میبره کلاس و اینا) اومد دنبالم . اروم از خونه زدم بیرون و قبلش واسه زن عمو پیام گذاشتم. خلاصه سر راه یه مقدار چیز واسه خیرات خریدم و رفتم اونجا . خیلی حالم بد بود . اون چند روز نبود مادرجون تو خونه و بی خوابی خیلی بهم فشار اورده بود . خلاصه کلی خودمو خالی کردم اومدم بلند شم که عمو و زن عمو رو دیدم که مظطرب دارن میان سمتم . یه لحظه از قیافه عمو ترسیدم بهم که رسید یه قدم رفتم عقب و اروم گفتم:ببخشید. عمو چیزی نگفت و نشست فاتحه گفت . زن عمو اومد سمتم بغلم کرد و اروم گفت:خوبی عزیزم؟ترسیدم خوب بهم می گفتی می اوردمت . خودمو انداختم تو بغلش و توش جمع شدم و شروع کردم به گریه کردن. بعد از چند دقیقه بدنم می لرزید که زن عموبا وحش برگشت سمت عمو و گفت:ایمان مها حالش خوب نیست. مو اومد بلندم کرد و بردم تو ماشین و راه افتاد . نصفه راه احساس کردم دارم بالا میارم .بلند شدم و گفتم:عمو حالم بده بزن کنار . از ماشین پیاده شدم و کنار خیابون هرچی تو معدم بود و گلاب به روتون بالا اوردم. بعد چند دقیقه که حالم بهتر شد رفتیم خونه با کمک زن عموم رفتم اتاقم . تمام انرژیم تحلیل رفته بود . عمو بعد چند دقیقه اومد تو اتاق و گفت:بهتری ؟ توان حرف زدن نداشتم . زن عو گفت:ایمان یه کاری بکن اصلا جون نداره. عمو اومد پیشم و دستشون کشید رو سرم گفت: تبم داره که . بیا ببریمش بیمارستان اونجا خودم هستم و الانم عمل دارم و مامان کار داره . پاشو بریم . عمو منو برد تو ماشین و رفتیم بیمارستان . اونجا تو اورژانس دراز کشیدم که تا رسیدیم عمو رو پیج کردن سریع رفت که بعدش عمو احسان اومد و بعد سلام و احوال پرسی گفت:به به مها خانم . باز که کارت پیش ما گیر کرد عمو جون . با بی جونی گفتم:عمو . گفت :جانم عزیزم حالت خوب نیست یه لحظه صبر کن اومد که بره بازم حالت تهوع گرفتم و بالا اوردم . عمو چند تا چیز نوشت و اومد پیشم و با زن عمو حرف زد تا یه پرستار با یه کیسه اومد. توش یه سرم و 2 -3 تا امپول بود. عمو سرمو در اورد و امادش کرد اومد سمتم و گفت: ارام جان کمک کن استینشو بزن بالا . زن عمو کمک کرد و عمو پنبه کشید تا اومد انژیوکتو وارد کنه دستمو کشیدم که گفت:اه عمو جون یواش هنوز کاری نکردم. یه بار دیگه پنبه کشید و وارد کرد که دستم سوخت و اروم گفتم:اخخخخ. عمو گفت :تموم شد. و یه امپول تو سرم زد و تنظیمش کردچند دقیقه موند که من کم کم خوابم برد . از خواب که بیدار شدم سرم تو دستم نبود و عمه افسانه و عمو علی(همسرش) بودن . عمه تا دید بیدار شدم زنگ زد عمو ایمان و اومد یکم باهام حرف زدن که عمو علی که چند دقیقه پیش رفته بود بیرون با دوتا امپول اومد تو و داد دست عمو ایمان. عمو گفت:مها جان برگرد تا ایان امپولاتو بزنه. با بغض به عمه افسانه نگاه کردم و گفتم:عمه نه خواهش میکنم. عمه گفت:عزیزم بدنت ضعیف شده و عصبی بودی اینارو بزن خوب شی که مامان خفمون کرد هی میگه مها کجاست؟چیکارش کردین . یه کم دیگه مخالفت کردم که عمو ایمان کلافه گفت:اماده میشی بزنم یا بدم علی بزنه برات؟ منم خجالت کشیدم و برگشتم . عمه لباسمو داد پایین و عمو ایمان به عمو علی اشاره کرد که پاهامو بگیره. عمو علی پاهامو گرفت و عمو ایمان پنبه کشید و با یه بسم الله فرو کرد . اولش یکم سوخت ولی بعدش درد داشت که اروم همش میگفتم:ایییییی اخخخخخ عمه . عمه افسانه هم می گفت:قربونت برم تموم شد . عمو کشید بیرون و سمت دیگرو پنبه کشید . بازم فرو کرد که دردش خیلی زیاد بود . دیگه خجالت بوسیدم گذاشتم کنار و شروع کردم به گریه کردن و ناله کردن:ایییییی عمو تو روخدا . عمو درش بیار پام داره می سوزه .عمو علی شما یه چیزی بگو . ایییییی اقاجون بیا منو ببر و... . گریه می کردم تا تموم شد که زن عمو ارام اومد تو و گفت:مها جان خوبی؟ صدات کل بیمارستانو برداشته عزیزم اروم تر . با گریه گفتم:زن عمو بیا عمو رو ببر سوراخ سوراخ کردم . اییییی پام درد میکنه . عمو با خنده اومد طرفم و گفت: بسه وروجک واسه سلامتیه خودته اخه نمی دونی چه فشارت پایین بود در ضمن شما بدنت ضعیفه دردت میگیره . خلاصه بعد یک ربع رفتیم بالا پیش مادرجون . اونجام کلی شکایت کردم و اقاجونم بهم گفت: اقای سرمدی بهش گفته بردتم بهشت زهرا وگرنه پوستمو قلفتی(غلفتی) می کند. هفته بعد عروسی عمو ایمانه دیگه میره و من تنها میشم باز. ببخشید خستتون کردم. ممنون که خوندید.