خاطره دل ارام خانم

سلام دل آرامم این خاطره برای وقتی که مادرم زنده بودو اولین باری که آمپول خوردم 6 سالم بود از خواب که بیدار شدم گلوم و دلم و سرم همه با هم درد می کرد گریم گرفته بود اومد بیرون
دییدم مامان بابا صبحانه می خورن رفتم پیششون بهشون سلام دادم گرم جواب دادن رفتم پیش بابام
همون جور که و ایستاده بودم سرمو گذاشتم رو پاش گفت چی شده بابایی گفتم حالم بده بلندم کرد نشوند من و رو پاش دستشو گذاشت رو پیشونیم گفت تبم که داری بغلم کرد بردم اتاقم مامانم پشت سرش اومد خوابوندم رو تخت معاینه کرد بهش گفتم دلمم درد می کنه معاینه می کرد که یه دفعه حالم بد شد گلاب به روتون رو پتو بالا آوردم زدم زیر گریه مامانم سریع پتورو جمع کرد بابام دل داریم می داد که چیزی نیست دارو می دم خوب می شی عزیز دلم بعد دفترچه آورد شروع کرد نوشتن گفتم سردمه گفت صبر کن بابایی الان پتو می یاره مامان مامانم اومد پتو انداخت روم یکم بغلم کرد بابام رفت دارو گرفت نیم ساعت بعد برگشت اومد تو اتاق گفت عزیزم رو شکمت رو پای مامان بخواب مامانم بلند شد من رو پاش خوابیدم بابام پوشش سرنگ و باز کرد یه شیشه بی رنگ و شکست در پوش سرنگ و برداشت سوزن و که دیدم بلند شدم مامانم گفت چرا پا شدی گفتم می خواد سوزنم بزنید بابام دید خیلی ترسیدم اونارو گذاشت کنار اومد بغلم کرد و صورتم دست کشید گفت نبینم اشکاتو گفتم بابا سوزن نزن گفت عزیزم قول می دم یواش بزنم کلی التماسش کردم و گریه کردم ولی مرغشون یه پا داشت بابام به زور خوابوندم رو پای مامانم منم مثل چی گریه می کردم بابام دو تا آمپول جلو چشمام آماده کرد یه پد برداشت اومد بالا سرم شلوار و لباس زیر و کامل داد پایین کلی هم الکل زد منم با گریه التماسش می کردم

با لحن جدی گفت دل آرام تکون بخوری کلاهمون می ره تو هم شنیدی منم گفتم بله بعدم یه بار دیگه پنبه کشید و فرو کرد یه آخ گفتم ولی درد نداشت خدایی زود تموم شد بعدی خیلی می سوزوند همش با ناله می گفتم کی تموم می شه بعد دوتا آمپول گفت آفرین خوب تحمل کردی منم بلند شدم نشستمابام یه سرنگ بزرگ از تو پاکت آورد بیرون یه آب مقطر کشید داخل سرنگ و با یه پودر مخلوط کرد همین طور که مامانم رو تخت نشسته بود پشتش قایم شدم گفتم مامان می ترسم بابام گفت دل آرام قبلی ها درد داشت گفتم یکم پس بخواب من که نمی خوام دخترم درد بکشه به هیچ روشی نمی خوابیدم آخر بابام با داد گفت دختره لوس اعصابمو خورد کردی من تو یک ساعت عمل جراحی انجام می دم حالا تو یک ساعت دوتا آمپول زدم یه کلمه دیگه بشنوم تقویتی می خوری فهمیدی منم ترسیدم آروم گفتم بله بعدم گفت حالا بخواب رو پای مامانت مامانم بغلم کرد گفت بیا عزیزم بابا آروم می زنه برات رو پای مامانم خوابیدم بابام یه آمپول دیگه آماده کرد قبلی رسوب کرد این قدر اذیت کردم اومد بالا سرم لپم بوس کرد گفت تکون نخوری گفتم چشم ( از دادش ترسیده بودم چیز نمی گفتم ) پنبه کشید و فرو کرد یعنی بعد این همه وقت هنوز دردش یادم خیلی بد بود این قدر گریه کردم همش التماسش می کردم در بیاره و از گریه زیاد سرم گرفته بود نفسم بالا نمی اومد تموم که شد مامانم من و خوابوندم رفت آب بیاره بابام جاشو ماساژ می داد منم چشمام و بسته بودم دهنم باز کرده بودم بابام بغلم کرده بود تکونم می داد آروم بشم تو بغلش خوابم بردبیدار که شدم سرم تو دستم بود بازم گریم گرفت مامانم اومد گفت چی شده گلم چرا گریه گفتم باهات قهرم تو نجاتم ندادی اومد یکم باهام حرف زد شبش بابام از سر کار اومد منم باهاش قهر بودم سلام کرد جوابشو دادم رفتم زیر پتو مامانم بیرون اتاق بود بابام داد زد گفت خانوم موش پیدا شده تو خونه رفته زیر پتو مامانم با خنده اومد تو اتاق پتورو زد کنار گفت ن بابا این گل دختر خودمون دوتاشون با هم خندیدن بابام گفت عزیزم موقع دارو هاته بهش گفتم بازم آمپول می زنی گفت آره عزیزم مجبورم وگرن خوب نمی شی هاااا گفتم بابایی آمپول ن خیلی درد اومد گفت این دردش کمتر بعدم رفت بیرون و مامانم منو خوابوندم روی پاش بابام با آمپول اومد منم گریه می کردم چون می دونستم قرار چقدر درد بکشم ولی از بابام می ترسیدم چون داد زده بود آمپول اول درد نداشت ولی من گریه می کردم برا دومی مامانم محکم نگهم داشت و بابام فرو کرد خیلی درد داشت هر چی دستو پا زدم نمی تونستم خودمو نجات بدم فردای اون روز مامان بابام می خواستن بر ماموریت کاری من و بردن خونه عمو حسین بابام گفت عمو رو اذیت نکنی ها گفتم چشم عمو اون روز شیفت نبود تو اتاق خوابیده بودم با زن عمو اومدن پیشم عمو گفت بخواب گلم آمپول بزنم راحت بشی دیگه آخرشه گفتم عمو بسه خیلی زدم درد می کنه جاش اخم کرد گفت با من بحث نکن می گم بخواب با زن عمو به زور بر گردون من و منم مدام گریه می کردم اولش زد خیلی گریه نکردم برا بعدی دردش مثل قبل بود تا تونستم جیغ زدم بیچاره پسر عمو بیدار شده بود ترسیده بود از جیغ من اومد تو اتاق آمپول دست عمو دید زد زیر گریه نمی دونستن اون و آروم کنن یا من و بعدشم مامان بابام اومدن دنبالم با همه تا یه هفته سر سنگین بودم عمو هم برام جایزه گرفت خیلی طولانی شد ببخشید دوست دار شما دل آرام .