خاطره f.s

سلام ...منو یادتون هست یا بعد از این سه ماهی که غیبت داشتم 😊😊 نیاز به معرفی دوباره است ؟!توی این دو - سه ماه کنکوری که گذشت خیلی اتفاقات برام افتاد .از دزدین گوشیم گرفته تا خاطره ساز شدنم شب قبل از کنکور .ولی بالاخره كنكور 96ام با همه ی اتفاقات خوب و بدش گذشت امیدوارم همه ی کنکوریای امسال به نتیجه ی مطلوبشون رسیده باشن .بگذریم ...قبل از تایپ این خاطره می خواستم خاطره ی شب قبل از کنکورو بنویسم که ترجیح دادم واسه دور شدن از بحث کنکور باز یه خاطره از بچگیمو تعریف کنم.امیدوارم تو این خاطره دیگه بحثی پیش نیاد ....تقریبا از اون موقعی که یادم میاد بنده کوچیک ترین عضو فامیل یا اصطلاحا نوه ته تغاری محسوب میشدم .پنج ساله بودم که قرار شد با ورود یه دخترخاله جدید به خانواده این سمت بسیار مهم ازم سلب بشه که نشد. متاسفانه دخترخاله جان قبل از تولد به دیار باقی شتافت .بعد از این اتفاق مامان واسه نگه داری از خاله چند روزی به خونه شون مهاجرت کرد . که البته منم همراهش بودم .دقیقا یک هفته بعد از اون اتفاق بود که از خونه ی خاله برگشتیم خونه خودمون .توی زمستون بود و از اونجایی که بابا و امیر اینام شبا خونه نبودن بخاری خاموش بود و خونه با قطب فرقی نداشت . مامان بخاری رو روشن کرد و واسه ی جلوگیری از ورود سرما به خونه درز پنجره ها و زیر درارو پوشوند . شبم بابا و امیر اینا اومدن خونه که بابا بخاطر اینکه اون چند وقته دختر خیلی خانومی بودم کسی رو اذیت نکردم واسم جایزه خریده بود . شب خیلی خوبی بود که البته بخاطر اینکه همه خسته بودیمو امیر اینام صبح دانشگاه داشتن خیلی زود به پایان رسید .صبح روز بعد با یه شروع متفاوت از همیشه آغاز شد. تقریبا خواب بودم که با ضربه و سیلی به صورتم از خواب پریدم .خیلی گیج بودم . بالای سرم یه آقای نسبتا جوون با لباس سفید و بیسیم بود .خونه بهم ریخته بود . مامان بابا هم نبودن .وحشت کردم .سعی کردم بلند شم که نشد . اصلا تعادل نداشتم . داشتم با صورت میخورم زمین که آقاهه نگهم داشت . زدم زیر گریه شروع کردم جیغ کشیدن .خیلی ترسیده بودم .باز سعی کردم بلند شم که نشد .سرگیجه ی وحشتناکی داشتم .شب قبل بخاطر اینکه یک هفته بود بابا رو ندیده بودم اجازه داده بودن شب پیش اونا بخوابم و مامان توی حال رخت خواب انداخته بود.صبحم که بلند شدم هیچ کدوم نبودن فقط من وسط اتاق بودم و سه چهار تا آقای دیگه با لباس مشابه (خودتون تصور کنین چقد وحشتناکه ) داشتم بلند بلند گریه می کردم که آقاهه پرسید اسمتو میتونی بهم بگی ؟! مامان بهم گفته بود با غریبه ها صحبت نکنم .جواب ندادم شروع کردم با گریه مامانو صدا کردن که مامان از توی اتاق خودشون اومد بیرون . دستش به چارچوب در بود و لباس بیرون تنش بود . اونم گریه می کرد . گریه ام بلند تر شدم .مامان از همونجا شروع کرد قربون صدقه رفتنم گفت هیچی نیست عزیزم نترس . البته خودمم متوجه نبودم چه اتفاقی افتاده بوده .آقاهه دوباره گفت می تونی اسمتو بهم بگی خانوم کوچولو ؟! گفتم .ازم پرسید میدونم چه اتفاقی افتاده ؟!همونجا به سلامت عقلیش شک کردم با کتک از خواب بیدارم کرده بود بعد ازم می پرسید می دونی چی شده ؟!جواب ندادم .عروسکی که شب قبل بابا برام خریده بود و پیش خودم خوابونده بودمش افتاده بود یه گوشه و دست و سرش کنده بود .احتمالا مونده بود زیر دست و پا . آقاهه به یکی دیگه از مردا گفت اول اینو منتقل می کنیم ممکنه تشنج کنهحرفاشونو متوجه نمی شدم . آقاهه از بالا سرم بلند شد . چند مین بعد با یکی از همکاراش و برانکارد اومدن بالا سرم .خوابوندنم روی برانکارد بردنم پایین .پایین خونه ماشین اورژانس بود .سوار شدیم.اونموقع یه همسایه داشتیم اسمش مریم خانوم بود .خیلی باهم صمیمی بودیم .تقریبا مثله خالم بود .سوار اورژانس که شدم ایشونم اونجا بود .اون آقاهه که فهمیده بودم مامور اورژانسه واسم اکسیژن وصل کرد . اکسیژن بینی مو قلقلک می داد .تمام تلاشمو کردم اکسیژن رو از خودم جدا کنم که نشد . مریم خانوم با جدیت سعی در نگه داشتن اکسیژنه داشت . راه خونه تا بیمارستان خیلی طولانی نبود شایدم من گیج بودم متوجه نشدم . باز از توی اورژانس با برانکارد بردنم توی بیمارستان . توی بیمارستان عمه امم(مامان هستی) بود . با دیدن عمه حس بهتری پیدا کردم . با عمه رفتیم توی یه اتاق دیگه . اونجام یه آقای جوون بود که روپوش پزشکی تنش بود . شروع کرد معاینه کردنم و ازم چند تا سوال پرسید . بازم ازم سوال کردن که میدونم چه اتفاقی افتاده که جوابم منفی بود . روی تخت دراز کشیده بودم خواستم بلند شم برم پیش عمه که آقا دکتر جلومو گرفت . نمی دونم صرفا یه اتفاق بود یا شانس بد آقای دکترم توش دخیل بود که همون لحظه معده ام روی روپوش آقای دکتر انقلاب کرد . عمه از آقای دکتر معذرت خواهی کرد . آقای دکتر گفتن اشکال نداره عادت دارن . آقای دکتر با یکی دیگه از پرستارا که اونجا بودن رفتن بیرون . باز خواستم بلند شم که عمه خوابوندم گفت اگه اونجا بخوابم بذارم کارشونو بکنن میریم پیش مامان . (هیچ وقت تو چنین مواقعی به بزرگترا اعتماد نكنید)ناچارا دراز کشیدم چشمامو بستم . کم کم داشت خوابم میبرد که با محکم شدن یه چیزی دور دستم و بعدم خنك شدن دستم چشمامو باز کردم .عمه و خانوم پرستار بالا سرم بودن . عمه محکم دستمو گرفته بود . متوجه نبودم قراره چه اتفاقی بیوفته سرنگه خالی رو که دست خانوم پرستار دیدم وحشت کردم شروع کردن جیغ زدن .خانوم پرستار گفت چقد لوسی تو من كه هنوز كاریت نكردم هر چقدر زور زدم بلند شم عمه نذاشت . خانوم پرستار نیدلو وارد کرد شروع کرد به خون گرفتن . دردم نیومده بود صرفا بخاطر اینکه میدیدم دارن خون می گیرن ازم وحشت کرده بودم . بعد از این که پرستاره ازم خون گرفت عمه بغلم کردم .سرمو تو شکم عمه قایم کرده بودم بلند بلند گریه می کردم .فكر می كردم چون روی روپوش دكتره استفراغ كردم اینجوری تنبیه ام كرده. این بار پشت دستم خنك شدم .قبل اینكه بفهمم اینبار میخوان چه بلایی سرم بیارن .فرو رفتن یه چیزی رو پشت دستم حس كردم. این دفعه واقعا دردم اومد. 😭 خودمو از عمه جدا كردم ، پشت دستم آنژیوكت وصل كرده بودن .بعدم دوباره بهم اكسیژن وصل كردن كه البته اینبار ماسك بود و بینی مو اذیت نمی كرد. خوابیدم. وقتی بیدار شدم توی یه اتاق دیگه بودم و امیر علی پیشم بود.امیر حسین و امیر علی و بابا صبح قبل از اینكه ما بیدار شیم از خونه رفته بودن بیرون . توی اتاقی كه بودم بجز من یه بچه ی دیگه ام بستری بود كه هر چقدر فكر كردم اسمش یادم نیومد ولی تا جایی كه یادمه مشكل كلیه داشت(درست یادم نیست) . مامان بچه هه داشت با امیرعلی صحبت می كرد ازش در مورد اتفاقی كه واسم افتاده بود می پرسید. تازه اونجا متوجه شدم دچار گاز گرفتگی شدم. گویا صبح كه بابا و امیر اینا می خواستن صبحونه بخورن شیر سر میره و زیر گاز خاموش میشه. اونام متاسفانه یادشون میره گازو خاموش كنن و چون تمام در و پنجره ها بسته بود من و مامان ك تو خونه بودیم دچار گاز گرفتگی شدیم.امیر علی كه دید بیدار شدم اومد پیشم. هنوز بهم اكسیژن وصل بود. بدون اینكه ماسكو بردارم شروع كردم حرف زدن كه امیرعلی متوجه نشد. ماسكم كه بر می داشتم تنفسم دچار مشكل میشد. بگذریم از اینكه امیرعلی اون نیم ساعت از چه روشایی استفاده كرد كه من حرف نزنم اكسیژن بهم وصل باشه. بعد از نیم ساعت چهل و پنج دقیقه یه دكتر دیگه اومد ویزیتم كرد اجازه داد اكسیژنو قطع كنن. تا عصر با دختری كه هم اتاقیم بود بازی كردم. عصر امیرعلی رفت. حوصلم سر رفته بود. مامانه دختره پیشنهاد داد با هم بریم تلویزیون ببینیم . سرم دستم بود نمی تونستم بلند شم. خانومه گفت من بلدم سرم رو دربیارم می خوای درش بیارم تو هم باهامون بیای تلویزیون ببینی؟! سرمو به نشونه ی مثبت تكون دادم. خواست سرم رو دربیاره كه به جای اینكه فقط سرم رو جدا كنه كل آنژیوكتو كشید بیرون. از جای آنژیوكت خون زد بیرون .دردم گرفته بود. خانوم ترسید كه یوقت رگم پاره شده باشه پرستارو صدا كرد. همون پرستاری كه صبح ازم خون گرفته بود اومد. كلییییی با خانومه دعوا كرد كه چرا تو كارشون دخالت كرده. بعدم جای سرم رو پنبه گذاشت و رفت!! رفتیم تلویزیون دیدیم. اونجا هر اتاقش تلویزیون نداشت یه سالن بزرگ بود كه یه تلویزیون داشت و هر كس میخواست تلویزیون ببینه باید می رفت اونجا. بعد از اینكه تلویزیون دیدیم برگشتیم تو اتاق. بابا اومده بود. بابا رو كه دیدم زدم زیر گریه. با گریه هر بلایی كه از صبح سرم آورده بودنو تعریف كردم .بابام سعی كرد دلداریم بده كه موفق نبود .درست یادم نیست كه چرا اتاقمو عوض كردن ولی بابا كه اومد رفتیم توی یه اتاق دیگه كه فقط یه تخت داشت. اونجا دیگه هم بازی نداشتم. اسباب بازیم نداشت. از شدت اینكه حوصلم سر رفته بود تصمیم گرفتم دوباره بخوابم. یه كم خوابیدم كه یه پرستاره اومد بهم دستگاه پالس اكسی متر وصل كرد و دمای بدنمو اندازه گرفت . ناچارا از خواب بیدار شدم. شروع كردم بهونه گیری كردن كه برگردم خونه. دلم واسه مامان تنگ شده بود . بابا كلی باهام صحبت كرد كه من دختر شجاع و بزرگی هستم نباید انقد بهونه گیری كنم. در حین همین حرفا بود كه یه پرستاره دیگه با یه سینی اومد تو اتاق. اولش فكر كردم برام غذا آوردن. تقریبا از وقتی تو بیمارستان بودم هیچی نخورده بودم. پرستاره سینی رو گذاشت روی میز كه بجای غذا توش سرم و سرنگ و آنژیو كت بود. با دیدن اون ابزار شكنجه بلند تر زدم زیر گریه. پرستارش آقا بود. اخم كرد گفت گریه نداره كه عمو جون...اسمت چیه؟! .اصلا لحن حرف زدنش با اخمش تناسب نداشت. سرنگ رو از تو جلدش درآورد گفت دستتو بیار جلو ببینم...نگفتی اسمت چیه؟! جواب ندادم. بابا اسممو بهش گفت. برستاره گفت چ اسم قشنگی. دستمو گرفت خواست دوباره خون بگیره كه دستمو كشیدم شروع كردم جیغ زدن. آقاهه باز اخم كرد گفت هیسسس بچه های دیگه خوابن بیدار میشن. بابا بغلم كرد. نشوندم رو پاش . دستم نگه داشت كه پرستاره كارشو انجام بده. انقد تكون خوردم و جیغ كشیدم كه پرستاره موفق نشد. از صدای جیغای من یه پرستار دیگه ام اومد توی اتاق. بابا برم گردوند سمت خودش سرمو گذاشت رو شونش. پرستاری كه جدید اومده بود محكم دستمو نگه داشت اون یكیم كش گارو بست دور دستم وپنبه كشید. به محض وارد كردن نیدل شروع كردم جیغ كشیدن. پرستاره گفتتمام سعی خودمو كردم كه خودمو نجات بدم كه نشد بابا و یكی از پرستارا محكم نگهم داشته بودن. متاسفانه اون قسمت از دستم قابل انقباض نیست كه بشه ازش به عنوان پدافند دفاعی استفاده كرد در نتیجه فقط جیغ كشیدمو بطور مظلومانه اجازه دادم كارشونو بكنن.این دفعه خیلی دردم اومد. بعد از اینكه ازم خون گرفت رفت سراغ آنژیوكته. به نظرم این حتی از اولیم وحشتناك تر بود. گویا یكی از پرستارا دلش برام سوخت كه گفت طفلكی هلاك شد بذار آروم كه شد آنژیوكتو وصل كن. اون یكیم در كمال بی رحمی گفت نمیشه دكتر گفته اگر الان وصل نكنم دردسر میشه..بابام ازش خواهش كرد. بالاخره رضایت داد دست از شكنجه ام برداره و رفت. بعد از رفتنش هنوز داشتم گریه می كردمو جیغ می كشیدم. بابا از ترس لینكه كل بیمارستانو با جیغ و گریه ام بیدار نكنم بردم تو حیاط انقد راه رفت و تكونم داد تا خوابم برد. از خواب كه بیدار شدم صبح بود. بابا رفته بود و جاش ثریا جون اومده بود. (كاملا حس اصحاب كهفو درك می كردم هر بار كه بلند میشدم كلی اتفاق جدید افتاده بود) واسم صبحونه آوردن كه تخم مرغ آب پز بود دوست نداشتم.باز شروع كردم بهانه گیری كردن كه برم خونه كه ثریا جون گفت اگه دختر خوبی باشم ظهر میریم خونه. نزدیك ظهر آقاجون و مامانی و عمو و امیر حسین اومدن ملاقاتم. عمو برام یه میمون آورده بود كه وقتی كوكش می كردی شروع می كرد طبل زدنو شعر خوندن. واسه آقاجون با جزئیات كامل تعریف كردم كه چه بلاهایی سرم آوردن بعدم برای امیرحسین و امیرعلی ابراز تاسف كردم كه قراره تو چنین جای وحشتناكی كار كنن (هنوزم به نظرم بیمارستان وحشتناكه). ظهرم باز دكتر معاینه ام كرد اجازه ی ترخیص داد و بنده بعد از 24 ساعت با كلی كبودی روی دستم از بیمارستان نجات پیدا كردم. بعد از این ماجرا مسائل ایمنی مربوط به گاز چندین برابر توی خونه ما رعایت شد هرچند هیچ وقت نمیشه جلوی همه یاتفاقاتو گرفت
پ.ن1 فكر كنم به اندازه ی سهمیه ی تمام این چند ماهم حرف زدم!!