خاطره رها خانم

سلام من رهام 29 سالمه و متاهلم. همسرم میثم 33 سالشه و پزشک هستن. یه پسر 5 سالم داریم که هر دومون عاشقشیم و البته اونم به شدت به ما دوتا وابستست. راستی من مهندس عمران و تو شرکت داداشم کار می کنم. حالا بگذریم یه بیو دادم جهت آشنایی این خاطره مربوط به پسرم مهیاره. 6 فروردین امسال عروسی داداشم بود و کلی درگیر بودیم. قبل از عید واسه میثم و مهیار لباس خریدم اما خودم موندم دیگه 4 فروردین یه صبح تا شب را میثم کل پاساژارو گشتیم تا من لباس ست لباس میثم پیدا کردم. مهیار خونه مامانم اینا بود . موقعی که رفتیم خونه از بیرون تو کوچه صدای داد و هوارا میومد. میثم گفت : ماشالا پس بابا . خندیدم و در زدم که مهیار درو از تو حیاط باز کرد . کل بدنش خیس بود و فقط یه شورت پاش بود و لخت لخت با لبخند نگا ما می کرد گفت:سلام. میثم با اخم گفت: تو چرا خیسی تو این هوا آقا مهیار هنوز سرده هوا . لباست کجاست؟ اونم در حالی که دستاشو تو هوا تون میدهد زودتر رفت داخل و گفت: اشکال نداره بابا من دیگه مرد شدم بدنم مقاومت سردم نیست . با خنده گفتم : آقای مرد کی خیس کرده ؟ با نیش باز گفت:دایی رامین(داداش بزرگم که پیشش کار می کنم روحیه ی فوق العاده عجیبی برای بچه ها داره با دختر خودش که روانی شده انقد سر و کله زده ) . خلاصه رفتیم تو به همه سلام کردیم و با میثم و مهیار رفتیم تو اتاق لباسی مهیارو عوض کردم. رفتم پایین . مهیار و میثم تو اتاق خوابیدن. یکم کمک مامانم دادم که اونم رفت استراحت کنه منم رفت بالا تو اتاق . که دیدم مهیار و میثم بغل هم خوابیدن و رو هیچ کدوم پتو نبود. پنجم باز بود باد خنک میومد ترسیدم سرما بخورن بعد از انداختن پتو روشون خودمم کنارش خوابیدم. با صدای ناله یکی بیدار شدم . دیدم میثم بیدار شده. به مهیار نگا کردم که دیدم تو خواب داره ناله میکنه و صورت قرمز شده . با حول گفتم :میثم چی شده ؟ تب داره؟ میثم گفت : آره. رها کیفم از تو ماشین میاری. رفتم آوردم و مهیارو کشیدم تو بغلم و سرشو ناز کردم. میثم تبش گرفت که 40 بود . گفت رها بیدار کن سریع معانیش کنم . آروم گفتم:مهیار م، آقا پسرم مامانی بیدار شو . آروم با بیحالی چشماشو باز کرد و با دیدن وسایل میثم با بغض گفت :بابا می خوای چیکار کنی؟میثم گفت: هیچی باباجان یکم کسلی معاینه کنم خوب شی . خلاصه مهیارو معاینه کرد و رفت بیرون و با دفترچه رایان(داداشم که عروسیش بود ) اومد و شروع کرد به نسخه نوشتن بعد از چند دقیقه لباس پوشید و اومد مهیارو بوسید و یه شیاف داد بهم و گفت :براش بزار تا بام اگه نذاشت بده رامین . و بعد رفت مهیارو که تو بغلم بیحال بود بلند کردم و رفتم پایین و به مامانم گفتم: مامان کمکم می کنی واسه مهیار شیاف بزارم مامانم که الهی قربونش برم اومد سمتم و شیاف و ازم گرفت و آماده کرد و منم مهیارو رو پام بر گردوندم که یهو هوشیار شد و با بغض گفت :مامان می خوای چیکار کنی؟ گفتم :چیزی نیست مامانم شیافه امپول نیست قربونت برم. یکم آروم شد اما بازم آه و ناله میکرد. مامانم اومد سمتم نوشتن و آروم باسن مهیار و از هم باز کرد و شیاف و گذاشت. با این کار مهیار یهو زد زیر گریه و گفت:ایییییی این چی بود می سوزه مامان. بلند شدم و توش میدادم که در باز شد و میثم اومد تو . تو دستش یه پلاست ی ک دارو که کلی امپول و یه سرم توش خودنمایی میکرد. مهیار سرش رو شونم بود و چیزی نمدی. میثم علامت داد چیزی نگم. داروهای قایم کرد و اومد مهیارو ازم گرفت و بوسش کرد گفت:مرد بابا چطوره؟ مهیار با بیحالی گفت: خوبه. دلم داشت آتیش میگرفت که اینجوری بیحال. میثم رفت تو حال پیش بابام اینا و یکم با اونا حرف زد و مهیار داشت کمکم میخوایید که بهم علامت داد برم بالا. خودشم با یه عذر خواهی اومد تو اتاق و مهیارو دراز کرد رو تخت و رفت بیرون و با رامین برگشت. رامین رفت کنار مهیارو و گفت:گل دایی چطوره شنیدم ناخوش احوالی جیگرر من. مهیار نای حرف زدن نداست. میثم 2 تا امپول آماده کرد و رامین با چرب زبون شلوار و شورت مهیارو کشید پایین . منم که اون وسط داشتم سکته می کردم چون خودم از امپول می تر سیم و فقط مهیارو نوازش میگردم. میثم اومد و ببار دیگه پسرم بو ی کرد و پنبه کشید و فرو کرد . انگار که به مهیار شک وارد شده باشه جیغ زد ایییئییییییی و بعد شروع کرد به گریه کردن. میثم مادرو تزریق میکرد و مهیار جیغ میز با ناراحتی گفتم:جانم جانم مامانم الهی بمیرم الان تموم میشه یواش تر مامانی . ولی انگار نه انگار . تموم شد و میثم کشید بیرون برای دومی رامین یه دستشو گذاشت رو کمر و دست دیگم رو پاهای مهیار بود. میثم و دوبارها پنبه زد و امپول و فرو کرد ایندفه مهیار با گریه وابام مهیارو بلند کرد و آروم تونس میداد. میثم تا منو دید اومد سمتم و منو گرفت تو بغلش گفت :چیه خانمم چرا گریه می کنی ؟ با گریه گفتم:میثم الهی بمیرم بچم دردش گرفت . اونم با مهربون باهام صحبت کرد تا اینکه رامین گفت میثم بیا حالا که آرومه سرمشق بزن . میثم نگام کرد و گفت:برم بزنم بخدا لازمه .گفتم : ا رد وم بزن . گفت باشه. رفت بیرون و بعد چند دقیقه با سرم آماده اومد و رفت سمت مهیار که تو بغل بابام بود و بابام واسش زمزمه میکرد. ا رد وم دستشو گرفت و بعد از کارایی پنبه کشید و انژیوکتو فرو کرد. مهیار گفت:ا خخخخ. میثم گفت تموم شد باباجون و سرشو بوسید و رفت د سی تاشو شست . کم کم مهیار خوابید. بیدار کا شد بهتر بود اما هنوز سرفه م ی کرد . فرداش یه امپول زد و روز عروسی ح سی آبی شیطونی کرد و منو میثم و کلافه کرده بود . آخر شب که عروس کشور بود اگه یه لحظه میثم ولش میکرد رفته بود زیر ما شین.
ممنون که خوندید ببخشید طولانی شد