خاطره محیا خانم

سلام من محیام این خاطره مربوط به دوستم هست که سرما خورده بود اومده بود تا مامانم امپولاشو بزنه اما مامانم مطب بود و بابام خونه بود اسم دوستم ملینا هست و خیلییی چاقه خلاصه تا دید بابام هست میخواست بره خونه اما با اصرار بابام چون آمپولاش ضروری بودن موند بابام گفت برو بخواب اونم وسط حال دراز کشید من رفتم بالا سرش بابام تا شلوارشو داد پایین باد ازش خارج شد خیلییی خجالت کشید اما بابام به روش نیورد خلاصه پنبه کشید و اروم فرو کرد اونم کلی جیغ زد برای دومی سفت کرد وسطش بابام سرش داد زد و دو تا ضربه زد بقیشو فرو کرد و تزریق کرد اما کلی داد زد من شلوارشو دادم بالا و جاشو براش ماساژ دادم اونم کلی ان و من میکرد بابام گفت درکت میکنم ملینا جون پنادر درد داره بعدم براش کمپرس کرد باهم یکم بازی کردیم و بعد رفت خونشون چون همسایمون هستن هر وقت بابامو میبینه خیلییی موذب میشه اما بابام باهاش همیشه گرم میگیره