خاطره Rahaجون
به نام خالق پروانه ها.
سلام به همه خواننده های وب اول ی بیو بدم من اولین بارمه خاطره میزارم اما حدود دوساله ک خواننده وب بودم و چند وقتیه ک نظر میزارم من اسمم مریمم ۱۶ سالمه رشته تجربی اهل کرمان ی خواهر دارم ک۱۹ سالشه وعاشقشم ینی اگه ی روز نباشه میمیرم،بابام کارمنده و استاد دانشگاه.مامانمم هفته ای دو سه روز تدریس دارن مدرسه دبیر فلسفه هستن..الان برای خیلی ها سوال شده چرا من اسمم رو رها نوشتم به دو دلیل اولی اینکه من زمانی ک میخواستم نظربزارم ی مریم دیگه ای توی وب بود و من برای همین رها گذاشتم دوم اینکه ابجیم بهم میگه رها ومن از این اسم خوشم میومد اما الان ازاسم خودم بیشتر خوشم میاد پس به این دودلیل من اسمم رو گذاشتم. اما از الان من اسمم رو اینطوری میگذارم🌺 Maryam🌺..
خوب ببخشید خیلی حرف زدم بریم سراغ خاطره ک بدترین خاطره من توی عمرمه تا الان اما ممکنه خیلی به امپول ربطی نداشته باشه چون من از امپول نمی ترسم.خوب روز دوشنبه از خواب بیدار شدم من صب ها بابابام یا مامانم میرم مدرسه معمولا هم با بابام میرم،خوب اون روز بلندشدم اماده شدم و رفتم مدرسه زنگ اول ورزش داشتیم و زنگ بعد هم امتحان فیزیک داشتیم..وایییی چه روز گندی بود اون روز،ما ی معلم ورزش داریم بهمون ی جزوه ۵۰صفحه ای داده و از این امتحان کتبی میگیره من نمیدونم ایا هیچ معلم ورزشی این کارو میکنه واقعا چرا؟؟؟خوب حالا ما اینقداونروز التماس خانمم رو کردیم ک بزاره ما فیزیکبخونیم و اون روز باشگاه نریم اما کو گوش شنوا گفت نه باید بریم باشگاه ...وای ینی حال من در اون زمان از این بد تر بود 😠😠😠😠😠داشتم دیونه میشدم (نمی دونم چرا من زمانی ک خیلی استرس دارم به اندک چیزیگریم میگیره) همون موقع زدم زیرگریه دریا(دوستم)گفت :مریم چته ؟گفتم :هیچی استرس امتحان رو دارم ....خلاصه ماراه افتادیم رفتیم باشگاه گرم کردیم و شرو کردیم به بازی کردن (ما کف سالمون نمی دونم اسمشون رو ولی همین هایی ک واسه کاراته و تکواندو هس کف سالن مام از ایناست وماباید کفش هامون رو دربیاریم) خلاصه ماشرو کردیم به بازی من ی جا رفتم توپ رو جواب بدم (من پستم پاسه)نمی دونم چی شد ک یهو انگشت شصت پام به طرف داخل برگشت وایی اصلا پرت شدم نشستم رو زمین پام رو گرفتم تو دستم و ی دستمم جلو چشمام فقط اشک میریختم خیلییی درد داشت معلممون اومد کنارم گفت انگشتت رو بکش به طرف بالا منم همین کارو رو کردم بعد از حدود فک کنم ۱۵ مین انگشتم بهتر شد و معلممون گف اگه بهتری پاشو بازیکنمنم پاشدم بازی کردم پامم خوب شده بود خیلی درد نداشت گفتم خدارو شکرکپام خوب شده زنگ ورزش مون تموم شد ما برگشتیم مدرسه باید تا مدرسه حدود ۱۰۰متر راه میرفتیم تقریبا منم هییچ مشکلی نداشتم و رفتم خلاصه رفتیم توی مدرسه زنگ کلاس خورد معلم فیزیک اومد سر کلاس گفت صندلیها رو بچینید مام همین کارو کردیم برگه ها رو پخش کرد ی برگه A4پشت رو پر حدود ۱۲سوال بود و ۴۵مین هم زمان برای جواب دادن منم شرو کردم ب جواب دادن استرسم داشتم در حد تیم ملی دستام یخ یخ بودن معدمم داشت از جاش کنده میشد بس درد میکرد من نوشتم اما وقت کم اوردم اما امتحانمو شدم ۱۸/۵روزی ک نتیجه هارو داد من اینقد گریه کردم اینقد گریه کردم کنگو(نمی دو نم چرا از وقتی ک اومدم دبیرستان درسا یجوری شدم منی ک کمترین نمرم ۱۸ بود الان نمراتم تا ۱۷ حتی یکی از امتحان هام رو شدم۱۶/۵نمیدونم چرا خیلی اعصابم خورده....😔😔😔😔)خلاصه اون زنگ هم گذشت من لحظه به لحظه پام داشت دردش بیشتر میشد تا زنگ اخر ساعت (اون روز تا۲/۵توی مدرسه بودیم)ک شیمی داشتیم من دیگه پام رو تکون نمیتونستم بدم خیلی پام درد میکردزنگ خورد من به بد بختی سوار سرویس شدم و اومدم خونه..توی راه میومدم تابه در مدرسه برسم دریا بهم میگفت مریم رفتیخونه نزنی زیر گریه ها..منم گفتم باش بابا واسه چی گریه کنم .خلاصه من رسیدم خونه ابجیم دررو باز کردگفت من میرم بخوابم منم چیزی نگفتم مامانم داشت نماز میخوند بابام اون روز زود اومده بود خونه و توی اتاق خواب بود منم رفتم نشستم روی مبل واییی دردپام دیگه امونم رو بریده بود زدم زیر گریه مامان بنده خدا نفهمید چی خوند سریع تمدم کرد (اتفاقا مامانم اون روز سرماخورده بود رفته بود دکتر حالش خوب نبود)گفت چطوری مریم منم کل قضیه رو گفتم به مامانم مامانمم کفت بیا تاهار بخور بریم دکتر پام ورم کرده بود واییی خیلی ترسناک بوددیگه مامانم بابام رو بیدار کرد ابجیمم هنو خواب نرفته بود از صدای ما اوند تو حال و ناهار خوردیم من ک فقط دوتا قاشقخوردم( تازه تو مدرسه هم وقت نشده بود هیچی نخورده بودم از صب فقط ادامسم توی دهنم بود حای وقت نکرده بودم اونو بریزم بیرو سر کلاس معلم ها میچسبوندم سقفدهنم)بد بلندشدم من با همون لباس مدرسه بابام و مامانم لباس پوشیدن رفتیم بیمارستان خدارو شکر دکتر ارتوپد بود بابام رفت نوبت گرفت نشستیم توی نوبت وای دلمم دردگرفته بود اصلا اون روز همه چی تو هم شده بود داشتم از دل درد میمردمخلاصه فک کنم بداز ۳۰مین نوبت ماشد و رفتیم داخل دکتر ی اقا دکتر نسبتا جون سنش به ۳۸ یا ۴۰ میخوردخلاصه من اینقد گریه کرده بودم چشام باد کرده بود وقرمززززز تامن رو دید گف چرا گریه کردی بیا ببینم چیشدی (مث بچه ها باهام برخورد کردخخخخ من تخریب شخصیت شدم.
😂😂😂)خلاصه من نشستم روی صندلی بیمار و جورابم رو دراوردم دکتر تا اومد به پام درست بزنه من پام رو کشیدم اونم دیگه رست نزد گفت احتمال زیاد شکسته وایییییی این رو ک گفت من شدت اشکان بیشتر شدم داشتم از استرس میمردم اخه چرا دکتر عزیز اینجوری میگی خوبیکم امید واری بده اهههه..برام عکس نوشت گفت برو عکسبگیربیار منم رفتم عکس رو گرفتم تا برم به دکتر نشان بدم دکتر رفته بود حلا طیاین مدت هاهم فقط من اشک میریختم بس ک پام درد داشتخلاصه من تا این کاراهمه رو کردیم شد تقریبا ساعت ۶شب بابام رفت ماشین رواورد داخل چون من اصلانمیتونستم راه برم...من سوار شدم رفتیم مطب دکتر به بابام گفتم برو عکسمن رو نشون بده اگه نیاز به من بود بگین من بیام خلاصه بابام رفت عکس رو نشون داد دکتر گفته بودم پاش در رفته باید گچش بگیریم منم به بابام گفتم من نمی خوام و فلان و علیه و... خلاصه دکتر وسیله ها رو نوشته بود و منشی گفت ساعت های ۹اینجا باشین اون موقع ساعت های ۷ بود فک کنم تقریبا مام رفتیم خونه ابجیم برام غذاگرم کرد اما من لصلا نمی تونستم بخورم به زود یکم خوردم ...بد دیگه بلند شدیم رفتیم دکتر دکتر اولی ک رفتم شرو کرد پای من رو ماشاژ دادن ی حدود فک کنم ۱۰ مین فقطماشاژ میداد بعد یک دفعه نمی دونم پام رو چیکار کرد من ک اینقد دردم گرفته بود هیچی نفهمیدم وقتی به هوش اومدم دیدم پام رو گچ کرفته تا نزدیک های زانوم واییی وقتی این رو دیدیم شرو کردم به گریه کردن (خدایی لوس نیستم اون روز دیگه توان نداشتم)بد دکتر بهم گفت: بهتر ی؟گفتم: اره گفت: میتونیبریمنم سریبلندشدم اما سرم گیج میرفت دکتربهم گفت به دلیل اینکه کم خونی(من نمی دونم دکتر جان از کجا متوجه شدن من کم خونم ؟؟؟برام جای سواله) برات امپول تقویتی نوشتم منم تشکر کردن و به بد بختی و باکمک بابام از مطباومدم بیرون وایییی چقد بد بود خدا این لحظه ها رو برای هیچ کس نیاره بدترین چیز گچ گرفتن عضوی از بدنه واقعا ...خلاصه من اومدم توی ماشین بابام رفت نسخه مو گرفت و رفتیم خونه من زنداییم تزریقات بلده اومد خونه هم احوالم رو بگیره چون زنگ زده بود خونه ابجیم بهش گفته بود چی شده اومد ن خونمون باداییم تا احوال من رو بگیرم و وقتی اومدن مامانم بهش گفت امپول من رو بزنه منم بدون هیچ حرفی برگشتم و زنداییم برام زد خداییش خیلی دردداشت ولی من چون دیگه توان نداشتم صدام در نیومد و همین ک امپولم رو زنداییم زد من خواب رفتم ....صبحش هم مامانم نزاشت برم مدرسه.و هنوزم دارم هفته ای ی امپول میزنم خدارو شکر گچ پامم باز کردم و پام بهتره خدارو شکر....
پ ن :خوب ببخشید خیلی طولانی و خسته کننده شد لطفا نظر یادتون نره...پ ن۲:نه تو می مانی ونه من و نه هیچ یک از مردم این ابادی.
به حباب نگران لب یک رود قسم
وبه زیبایی ان لحظه شادی ک گذشت
غصه هم میگذرد انچنانی ک فقط خاطره ای خواهی ماند
لحظه ها عریانند به تن لحظه خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز.
( سهرابسپهری)
پ ن۳ببخشید وقتتون رو گرفتم ...
اینم تقدیم به همه بچه های گل وب⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
دوستارتان 🌷Maryam🌷..
خدانگهدار ... یاحق