خاطره اقا سهیل
سلام به همگی🙌حالتون خوبه؟خب خدارو شکر واسه اونایی که بنده رو نمیشناسن اول یه بیو بدم:سهیل هستم ۲۱ساله دانشجوی حقوق، تک فرزند😶داییم هم متاسفانه پزشکه 😑اینم دقیقا نمیدونم چندمین خاطرمه😅واما خاطره:)فک کنم همه مردم ایران علی الخصوص خواجه حافظ شیرازی خبر دارن که من چن وقت پیش رفتم کما😅باتوجه به اطلاع رسانی دقیق هومن جان بعید میدونم کسی ندونه 😒جریان این که چطور شد اون اتفاق برام افتاد طولانیه فقط تا اینجا بدونین که از یه جایی با مخ خوردم زمین😨البته سر نامردی یه عده😒😒😒وقتی بهوش اومدم مثل تو فیلما اول همه چی تار بود بعدش کم کم واضح شد .یه پرستار بالاسرم داشت با سرم ور میرفت اصلا حواسش به من نبود ،یه لحظه چشمش افتاد بهم گفت عه بهوش اومدی😃بعدش سریع از اتاق رفت بیرون با یه لشگر پزشک برگشت😅داییمم بود.منم هنگ کرده بودم فقط نگا میکردم😅😅بعد داییم گفت سهیل صدامو میشنوی ؟؟منم لوله تو دهنم بود نمیتونستم حرف بزنم .یه دکتر دیگه بود گفت اگه صدامونو میشنوی سرتو اروم تکون بده منم همچنان هنگیده بودم زل زده بودم بهشون هیچکاری نمیکردم 😦وقتی دیدن هیچ کاری نمیکنم دکتره گفت فک کنم میشنوه ،دستشو گذاشت کف دستم گفت فشار بده دست منو .منم دیگه زورمو جم کردم یکم دستشو فشار دادم گفت بسه بسه دستم شکست😃بعد داییم کلی قربون صدقم رفت .(قبل اون اتفاقا من یه اختلاف نظر جدی باهمه داشتم یه جورایی با همه ینی همه قهربودم که دیگه این اتفاق افتاد فرصت اشتی نداد الان که فکرشو میکنم میبینم حیف بود اونطوری بمیرم 😅)یه چن نفر که بالا سرم بودن شرو کردن اون لوله رو از دهنم بیرون بیارن
خیییلی حس بدی بود
انگار دل وروده مو کشیدن بیرون😥انقد عق زدم گلاب به روتون چن بار بالا اوردم
راحت که شدم خواستم حرف بزنم دیدم نمیتونم😟گلوم که خشک خشک بود فکم اصلا باز نمیشد فکر کنین ادم ۱۲روز فکش بسته باشه 😦چی میشه.داییم گفت چیزی نیس خوب میشی طبیعیه 👍(ولی اون موقع من نمیدونستم ۱۲روز بیهوش بودم فک میکردم نهایتا نصف روز بیهوش بودم بعدا که بهم گفتن خیلی تعجب کردم😮)یکم گذشته بود من تازه داشتم میفهمیدم چی به چیه که بابام با اون لباس مخصوص اومد تو نمیدونستم قهر باشم اشتی باشم چیکار کنم😂خلاصه بیخیال همه چی شدم یک هندی بازی شد بیاوببین😂البته بعدش دوباره قهر کردم 😅(فازم معلوم نبود چیه)خلاصه یه روز و نصف دیگه منو منتقل کردن بخش ینی خواب بودم بیدار که شدم دیدم تویه اتاق دیگه م.حرف زدنم بهتر شده بود ولی خب یکم سست و بیحال بود دیگه.خیلی عصبی و پرخاشگر شده بودم هرکس چیزی میگفت دادو بیداد میکردم (البته بعدا تحقیق کردم فهمیدم بیشتر کسایی که کما میرن یه همچی وضعی دارن)خیلی ام میخوابیدم ینی بیشتر روزو خواب بودم فقط موقع غذا به زور بیدارم میکردن البته بعدا رفته رفته دیگه کم تر میخوابیدم.امپولم به جز دوبار تو بیمارستان بهم نزدن همش توسرم میزدن .یه روز بعداز ظهر بود بابام گفت پاشو یکم راه برو دیگه کم کم باید راه بیوفتی به کمک بابا از تخت اومدم پایین یکی دو قدم که راه رفتم احساس کردم زیر پام خالی شد اصلا نتونستم روپام بایستم بابام نگرفته بودم پخش زمین میشدم اون بیچاره ام هول کرده بود از تخت دور بودم سریع یه صندلی از کنار تخت کشید منو نشوند روش باور کنید در عرض یه دیقه یه جوری عرق کردم تمام لباسم خیس خیس شد خودمم تعجب کرده بودم چطوری درعرض یه دیقه اینطوری شدم😮بابام سریع رفت دکترو صدا کرد .اومدتا منو دید گفت چرا اینطوری شدی تو؟؟یه پرستار با بابام کمکم کردن گذاشتنم رو تخت فشارمو که گرفتن دکتر گفت فشارش خیلی پایینه یه سرم دیگه وصل کنید، یه دستم که سرم داشت به دست دیگمم سرم وصل کردن .یکم گذشت دیگه خوابم برد نفهمیدم چی شد دیگه شبم بیدار نشدم تا فردا صبش خواب بودم .بیدار که شدم داییم پیشم بود به زووور یکم صبحونه به خوردم داد دیگه واقعا حوصلم سررفته بود گفتم دایی زنگ بزن به بابابگو گوشیمو بیاره گفت تا وقتی اینجایی گوشی ممنوعه هر وقت رفتی خونه میتونی استفاده کنی .منم اینطوری😠😠😠عصبی شدم هیچی نگفتم دوباره گرفتم خوابیدم.تازه داشت خوابم می برد احساس کردم یه لشگر وارد اتاقم شد با کلی سرو صدا چشامو باز کردم دیدم کلی دانشجوی پزشکی با استادشون بالا سرم هستن یه لحظه ترسیدم 😲استادشون داشت بهشون یه چیزایی درمورد وضعیت من توضیح میداد هیچی نفهمیدم داییمم نبود تنها بودم.داشتم فقط بهشون نگا میکردم عین منگولا😂😮که استادشون به یکیشون گفت بیا جلو بعدیه چیز خارجکی گفت فک کردم میخواد به من دست بزنه پامو اوردم بالا حالت تدافعی گرفتم😂 گفتم بخدا دستتون به من بخوره بیمارستانو رو سرتون خراب میکنم😡دکتره گفت نه عزیزم نگران نباش کاری به تو نداریم گفتم اصلا من نمیخوام موش ازمایشگاهی بشم برید بیرون 😒بعد دانشجوهاهم گفتن نه به تو کاری نداریم .اصلا گوش نمیکردم داد زدم بببییییییرررررروووووونننننننن😠بعد همه شون رفتن بیرون البته باکلی غر زدن😅دکتره داشت میرفت گفت توواقعا خواهرزاده ی دکتر....هستی؟؟؟😕من هیچی نگفتم .یکم بعد داییم اومد تو سفیدی چشاش از عصبانیت قرمز شده بود 😠گفت سسسسسهههههههیییییلللللل این چه کاری بود کردی😠😠😠😠ابرومو بردی😓 مگه میخواستن بخورنت ؟منم خیلی ریلکس گفتم خوب کردم😏دیگه از اتاق رفت بیرون هیچی نگفت یکم دیگه میموند عصاب نداشت یه جوری میزد تااخر عمرم روتخت بیمارستان بمونم😂😂از فرداش بابام چون خیلی وقت بود سرکارش نرفته بود قرار شد روزا بره سرکار هومن پیشم بمونه شبا خودش بیاد .ینی یه جوری شده بود اصلا یه لحظه تنهام نمیزاشتن .حالا هومن که اومد داستانامون شروشد 😂حرف میزدم هرهر میخندید میگفتم نخند لعنتی😠میگفت بامزه حرف میزنی کاش دیگه همینطوری بمونی تااخر عمر شاد بشیم😂😂منم عصبی میشدم یه دستمال کاغذی لوله ای کنار تختم بود هرچی میگفت پرت میکردم طرفش😂حالا داییم کلا ورود گوشی به اتاق منو ممنوع کرده بود میگفت یه موقه من دلم نخواد😂بعد این هی میومد میگفت بچه ها تو تلگرام سراغتو میگرفتن منم عین معتادا که مواد بهشون نمیرسه داد میزدم گوشی منوبیاااااااااار😡😡😡من عصبی میشدم اون هی میخندید انقد داد میزدم داییم میومد میگفت سهههیییللل ابروم رفت توبیمارستان کم داد بزن😢 فک کنم به پرستارا سپرده بود به من خواب اور بزنن صدام درنیاد چون خیلی زیاد میخوابیدم😂یه جوری شده بود وسط فش دادن به هومن یهو خوابم میبرد😂زورم به هیچکس نمیرسید به اون بیچاره بدوبیراه میگفتم😅اونم از خواب بودن من استفاده میکرد همه کمپوتاو ابمیوه هارو میخورد 😂بعد به همه میگفت من خوردم😂تواون مدت که من بیمارستان بودم ده برابر چاق شده بود انقد میخورد .شبم که بابا میومد میگفت افرین پسرم اگه همینطور خوب بخوری زود حالت خوب میشه👏👏نمیتونستم ثابت کنم من نمیخورم👊😣یه روز که من خواب بودم هومنم با لب تاپ ور میرفت احساس درد خیلی خیلی خیلی شدید توی معدم احساس کردم با داد و گریه از خواب بیدار شدم دیگه داشتم میمردم😣هومنم هول شده بود نمیدونست چیکار کنه داد زدم احمق برو به پرستاره بگو😠😠😠اونم سریع رفت گفت بعداز مشقت های فراوان و دوتا مسکن به زور دردم اروم شد (این شد سراغاز معده درد من که تاالانم ادامه داره البته نه به شدت قبل چون دارو میخورم بهترشده خدارو شکر)چن ساعت بعدبیدار شده بودم ولی هنوز چشام بسته بود گفتم هومن اب اورد بلند شدم خوردم دوباره چشامو بستم یه پرستاره اومد تو اروم زد روشونم گفت عزیزم بیدار شو تزریق داری منم گیج خواب بودم اولش حرفشو متوجه نشدم .گفتم باشه .بعد دوباره حرفاشو توذهنم انالیز کردم.تزریق😲😲😲😲😲😲😲😲😲دوباره خودمو زدم به خواب😂.هومن گفت عاقا بزن بیداره 👍پتورو از روم کشید برگشتم گفتم مگه نمیبینی خوابم😳گفت حالا که بیدار شدی برگرد😎 گفتم چنتاس؟گفت یه دونه .منم خیلی خودجوش برگشتم، دیگه چاره ای نبود😐اونم خودش امادم کرد زد زیاد درد نداشت تا یه اییی گفتم سریع کشید بیرون .رفت . هومن با لبخند ملیح گفت نوش جونت😊منم گفتم زهرمار😊خلاصه اینکه یه روز گذشت من دوباره قاط زده بودم هی داشتم به هومن فش میدادم زورم به هیچکس نمیرسید سراون طفلک خالی میکردم😃اونم بدتر میخندید .یه پرستاره دیگه اومد گفت تزریق داری منم فک کردم مثل دیروز درد نداره حوصله مخالفت نداشتم خودم برگشتم😐اومد تا زد یه درد بدی پیچید توپام اولش تحمل کردم بعدش دیگه از تحملم خارج شد داد زدم ایییییییییییـــــــــی که کشید بیرون .برگشتم هومن داشت میخندید پرستاره ام که داشت میرفت گفت نیم ساعت دیگه میام سرمتو عوض میکنم منم توهمون لحظه داد زدم خفه میشـــــــی یا بیــــام خفــــت کنـــــــم عوضـــــــــی 😠پرستار برگشت گفت بامن بودی😑گفتم نه نه😨با این بودم باور کن👐هومن برگشت اروم با اشاره گفت باشمابود😜پرستاره سرشو تکون داد رفت .منم داشتم از عصبانیت منفجر میشدم 😠😠😠(کجای دنیا اینقد مریضو اذیت میکنن اخه😡)لپ تاپش رو میز کنار تختم بود برداشتم گفتم الان میندازم زمین پودرش میکنم ادم بشی😳گفت به خدا لپ تاپ من طوریش بشه میکشمت😠منم گفتم برو گم شو باو 😏داشتم مینداختم اومد گوشه لپ تاپو گرفت هی من میکشیدم اون میکشید صدامون بیمارستانو برداشته بود😂داییم عصبانی اومد تو بعد من لپ تاپو ول کردم هومن نزدیک بود بخوره زمین 😂داییم گفت سهیل به پرستاره چی گفتی😠گفتم به این انتر گفتم اون بد متوجه شدبعد بهش توضیح دادم اونم رفت به پرستاره گفت😐منم مجبور کرد ازش عذر خواهی کنم😑هومنم همون روز عکسمو گرفت گذاشت پروفایلش زیرش نوشت سهیل خر است 😅یه چن روز به همین منوال گذشت ینی یه جوری وحشی بازی درمیاوردم داییم از خداش بود من زودتر مرخص بشم😂یه روزم ارش پیشم مونده بود .منم طبق معمول از خواب بیدار شدم داد زدم من گووووششششیییییممممووووو مییییییخووووااااااممممممم .یهو از جا پرید😂داد زد سهیل عصاب ندارم خفه میشی یا بیام یه جوری بزنمت صدا سگ بدی😠😠😠دیدم این از منم وحشی تره😂کلا این دوستای من مریض داری ازشون میباره😂😂😂ترجیح دادم دوباره بخوابم😃.۱۷شهریور از بیمارستان مرخص شدم. بابام و هومن دستمو گرفته بودن داشتن میبردنم خونه.بعد من ناخداگاه داشتم میلنگیدم😃🙈اصلا حواسم به خودم نبود😂یهو هومن زد زیر خنده گفت لامصب مخت تکون خورده پات که طوریش نشده چرا لنگ میزنی اخه؟😂😂😂منم به خودم نگا کردم دیدم ضایه شدم داد زدم دوس دارم لنگ بزنم به تــــو ربــــــطی نــــــداره😡😡بابام گفت راحت باش پسرم راحت باش😂داییم و عمم وسایلشونو جم کردن چن روز اومدن خونه ما داییمم چن روز مرخصی گرفت پیش من باشه .۱۹شهریور تولدم بود من خواب بودم بیدار شدم دیدم همه جه تزئین شده واسم تولد گرفتن همه رو دعوت کردن ولی اونشب بدترین تولدم بود اصلا بهم خوش نگذشت حتی عکسم نذاشتم ازم بگیرن😑تولد که تموم شد اخرشب داشتم میخوابیدم یهو حالم بد شد معده درد شدید گرفتم داشتم میمردم هرچی دنبال دارو گشتم هیچی پیدا نکردم(بخاطر سابقه ی درخشانم داروهارو ازم قایم میکردن من پیدا نکنم مفقودالاثر شون کنم😑)دیگه مجبور شدم بابام و دایی رو بیدار کردم باگریه. داییم رفت بایه امپول اماده اومد دیگه اصلا توان مقاومت نداشتم 😢انقدرم معده دردم زیاد بود اصلا درد امپولو نفهمیدم به زور خوابم برد😩فردا شبش بابابزرگمم(بابای بابام) اومده بود خونمون منم هی غر میزدم چرا نمیگین داروهای من کجاس😡این حق قانونی منه بدونم اسم داروهام چیه😡داییم گفت واسه من از قانون حرف نزن جوجه وکیل😃واسه تو چه فرقی داره بدونی داروهات چین؟توفقط باید سروقت مصرف کنی همین .یه برنامه تو گوشین باز کردم دارو شناسی بود نشونش دادم گفتم بلدم ببین😡گفت باشه اتفاقا امشب باید امپول بزنی پاشو بریم تواتاق هم نشونت بدم هم بزنم .بقیه شم بعد تزریقت نشونت میدم .من😲😲😲نه دیگه نمیخوام بدونم چیه برام مهم نیس😐دستمو گرفت گفت نه من میدونم چقد برات مهمه پاشو بریم همه شونشونت بدم😃گفتم دستمو ول کن دایی اصن غلط کردم نمیخوام بیخی😶گفت پاشو .بابابزرگم گفت سهیل جان نکنه از امپول میترسی؟(چون دور از ما زندگی میکنه نمیدونس که فهمید الحمدالله😑)داییم گفت نه فقط تعارف میکنه همه شون خندیدن.گفتم بابام به شوهرخواهرت بگو ولم کنه😵گفت به من ربطی نداره خودتون میدونید(کلا براش مهم نیس داییم چه بلایی سرم بیاره😢به داییم بیشترازمن اعتماد دارم😟)خلاصه عین انسان های متمدن دنبالش راه افتادم رفتیم اتاق بعد همه دارو هارو اورد نشونم داد کارایی همه شوهم بهم توضیح داد البته بماندکه هیچی نفهمیدم😂نمیدونم دردم چی بود اون همه اصرار میکردم 😐کلی ام توش امپول بود 😱یه امپولو نشون داد گفت از این هفته ای دوتا باید بزنی انتخاب کن یا هردوتاشو یه جا بزن یا چن روز بینشون فاصله بدیم ولی به نظرمن یه جابزن که دیگه تاهفته بعد راحت بشی گفتم گزینه سه هیچکدام😑گفت تقصیرمنه که ازت نظر میپرسم
😒بخواب ببینم هردوتاشو الان میزنم😒منم لج کردم گفتم به درک😐خودجوش خوابیدم حالا ته دلم داشتم ازترس سکته میکردما ولی خدااون روزو نیاره من لج کنم😑حالا تودلم خیلی میترسیدما ولی خدا اون روزو نیاره من لج کنم 😑خیلی خودجوش خوابیدم اومد بالا سرم تا پد کشید سفت کردم گفت اروم باش شل کن یکم صبر کرد شل کردم زد .اولش خیلی درد نداشت بعدش دردش بیشتر شد بلندهمش ااییی و اخخخخ میکردم که زود تموم شد بعدیشو سمت دیگه زد البته از همون بود ولی دردشو نتونستم تحمل کنم همش ااااییییی اااایییییییی میکردم خیلی ام سوزناک ناله میکردم😂دلم واس خودم سوخت😢 تموم شد داییم گفت پاشو پسرشجاع جلواقاجون ابرومونو بردی😂منم گفتم صدام که بالا نرفت😮نفهمید باو😑که البته فهمیده بود گفت خجالت نمیکشی بااون سنت از امپول میترسی😑😂منم که دیگه اب از سرم گذشته😂😂😂این امپولارو تا واسط مهر هر هفته میزدم علاوه براینا بخاطر معدمم کلی امپول زدم پوستم کنده شد😢تا اول مهرم ممنوع الخروج بودم حق نداشتم از خونه برم بیرون😅خلاصه که من فک میکردم فقط تو فیلما میرن کما درکی ازش نداشتم .یه مدتم گیر داده بودم اگه من کما رفتم چرا فراموشی نگرفتم؟؟؟داییمم میگفت اون توفیلماس دایی جان 😂😂البته همه از خداشون بود من فراموشی بگیرم همه چی یادم بره ولی نشد دیگه😅اوایلم خیلیا ازم میپرسیدن تومارو میدیدی توبیمارستان؟برزخ دیدی؟منم سرکارشون میزاشتم میگفتم روحم تو راهرو های بیمارستان قدم میزد از در و دیوار عبور میکردم میرفتم بالا سر خودم میگفتم زنده بمون لعنتی😢تو مردن برات زوده😅😢 ولی واقعا عین خواب بود هیچی ندیدم.😅 بعد بیشتر کسایی که که منو میشناختن واسه بابام دعا میکردم تنها نمونه فک کنم من زیاد مهم نبودم😂😂توی کما که بودم یه سری حقایق واسم معلوم شد یه دزدم پیدا کردم😂من بچگیام یه عروسک ببر کوچولو داشتم از اونایی که از شیشه عقب میشین اویزون میکنن خیلی دوسش داشتم یهو ناپدید شد دیگه نتو نستم پیدا کنم .بعدا معلوم شد هومن خان کش رفته بوده😂موقعی که کما بودم اورده بود پیشم من خاطرات بچگیمون یادم بیوفته بهوش بیام.جالب اینجاس این همه مدت نگهش داشته بوده😂😂اگه دست خودم بود همون موقه ها نابودش میکردمخلاصه خدا قسمت کرد رفتیم کما رو هم زیارت کردیم .تایه مدت فک میکردم کما رفتن خیلی کلاس داره یا خیلی ادم بزرگی شدم😂😂😂خودمو میگرفتم .جدا ادم از فردای خودش خبر نداره من اگه میدونستم قراره تواین دنیا نباشم شاید باهیچکس قهر نمیکردم البته اگه صددرصد میدونستم قراره تو این دنیا بمونم خیلی ام قهر میکردم چون خیلی عصابمو بهم ریخته بودن😂😂والا تعارف که نداریم😏ولی دنیا دوروزه بیاید مهربون باشیم باهم😍 تااونجاکه تونستم خلاصه و سانسور کردم 😂😂در اخرم میخواستم ازتون خواهش کنم واسه پدربزرگ یکی از دوستام که تو بیمارستانه حالش زیاد خوب نیس دعا کنید لطفا🙏.کسایی که بستری شدن واقعا میدونن چقد بد و عذاب اوره
خیلی ممنون که خوندین🌷😊