خاطره مهرو جون
سلام چهارشنبه زنگ اخر بود که استاد زبانمون. داشت سال پیش رو توصیف میکرد مثلا گفت امسال عید کلی فیلم خوب میده 11سال خوندید هیچ سالی انقد مهمون براتون نیمده ببین امسال چقد میان و .... خلاصه کلی گفت اخرشم گفت امسال یه مریضی میگیرن که از پا میندازتتون منم بالبخند گوش میدادم قبلش سرماخورده بودم که با خوددرمانی اکی شده بودم باخودم گفتم دوره مریضی من ک گذشت رفتم خونه و زندگی جریان داشت تا فرداش یعنی پنجشنبه ما عادتمونه دو سه ساعت بعد از صبحونه نسکافه میخوریم اون روز مامانم شیر داغ اورد چون نسکافه تموم شده بود اصلا دلم نمیخواست بخورمش به زور مامانم نصفشو خوردمواقعا حالم داشت ازش بهم میخورد از شیر داغ متنفرممممم البته کلا بددلم مثلا گوشت گوسفند به سختی میخورم چون قیافش میاد جلو چشمم گاوم همین طور چند ساعت بعدش مامانم و بابام رفتن بیرون خونه تنها شدم حالت تهوع داشتم فکرمیکردم تلقین چون بدم میومد بخورمش ولی بعد دیدم به حقیقت پیوست خلاصه تا مامانمم اینا بیان چند باری به حقیقت پیوست
دل دردم گرفته بودم یهو سرمم گیج میرفت واقعا نمیفهمیدم چی شد که اون جوری شدم. رفتم سر قرصا قبلا که میخواستیم بریم مسافرت مامانم از داروخانه قرص واسه تهوع گرفته بودم یکم فکرکردم دیدم جلدش سفید بود منم یکی خوردم یک ساعت نشده باز حالم بد شد زنگ زدم مامانم که زودتر بیان مامانم. باورش نمیشد از شیر باشه هی مشکوک نگام میکرد گفت پاشو بریم دکتر گفتم نه قرص خوردم بهتر میشم گفت چی خوردی منم توضیح دادمحتی حال نداشتم غذا بخورم موقع ناهار خودمو زدم به خواب تا مامانم ول کنه که خب تمام سعی شو کرد بیدارم کنه ولی موفق نشد منم خوابیدم تا شب
بیدار شدنمم جوری بود که فقط چشمامو باز میکردم تا باز میخوابیدم نصفه شبم دلم جوری درد میکرد که فقط اروم گریه میکردم. باز میرفتم قرص میخوردم فقط تونستم از ساعت 4تا 6 یکم بخوابم صبحش فقط دلم میخواست برم دکتر ولی از اون جایی که جمعه بود امیراینا اومدن و باز دکتررفتنم کنسل شد امیر فهمید چی شده گفت برو قرصرو بیار اوردم تو نت زد یعنی. رفتم توافق تمام سرگیجه هام و...عوارض اون قرص لعنتی بود که ازش چند تا خورده بودم دلم داشت منفجر میشد باامیر رفتیم دکتر قشنگ40دقیقه تو نوبت بودیم تا رفتیم داخل یک عدد دکتر که قسمتی از روپوشش سیاه بود و از این دمپایی ابیا پاش بود پشت پرده هم کیفش بود با کلییی وسایل مثل شونه و کمربندو...امیر همه چیو گفت اسم قرصم گفت دکترم گفت این برای بیمارانی که تشنج دارنو کلیم منو دعوا کرد که چرا سرخود قرص خوردی بعد از معاینه گفتم اقای دکتر من کاملا متنبه شدم الان شما یه قرص دیگه به جای اون بنویسید رفع زحمت میکنم گفتن یکم شجاعت داشته باش منم به امیر نگاه کردم امیرم گفت تااون جایی که میشه براش تزریقی ننویسید لطفادکترم گفتن هواشو دارم نسخه نوشتن منم خوشحال که هیچی نگفت لحظه اخر گفتن اینجا امپولو سرم هست بده پرستار قرصاتو بعدا از داروخونه بگیر منم جمله هواشو دارم تو سرم تداعی شد رفتیم بیرون به امیر گفتم امیر به خدا این دکتر نبود احتمالا دکتره رفته بیرون این خودشو جای دکتر جا زده امیرم میخندید میگفت احتمالش زیاده رفت سمت پرستاره منم رفتم گفت برم تو اون اتاق امیرم بردم اومد سرممو زد کلیم امپول ریخت توش منظورم از کلی سه تا بود البته بعدش باامیر عکس گرفتیم
خب دو هفته بود ندیده بودمش کلیم حرف زدیم تا سرمم تموم شد اقای پرستار درش اورد خیلیییی پرستارش خوب بود اصلا ادم نگاش میکرد اروم میشد امیرم فهمید اقاهه که رفت یه اخم کرد منم خندیدم اومدم برم بیرون پرستاره گفت برو رو اون تخته منم علامت تعجب این دفعه امیر میخندید من اخم کرده بودم به امیر گفتم چند تاست گفت برو بخواب چه فرقی میکنه رفتم اماده شدم دست امیرم گرفته بودم پرستار که اومد اومدم بشینم که امیر دستشو گذاشت رو کمرمدیگ داشت اشکم درمیومد تا پنبه میکشد سفت میشدم بالاخره گفت این دفعه سفتم کنی میزنم نترس اروم میزنم فقط نفس عمیق بکش اولش سعی کردم ابروداری کنم ولی بعدش دیگه راحت گریه کردم امیرم رو سایلنت بود منم رو ویبره بودم ولی کم کم داشتم میرفتم رو حالت هواپیما
خلاصه دو تا دیگه ام زد وسطشم بام حرف میزد منم جوابشو میدادم بالاخره تموم شد به زور بلند شدم از پرستاره تشکر کردم که فقط لبخند زد امیرم دستمو کشید رفتیم به سوی خونه تو راه حرف استاد زبانمونو واسه امیر گفتم ولیییی نگته اینجا بود که دل دردام هنوز خوب نشده بود تا یک هفته قرصاشو سروقت میخوردم ولی خوب نمیشدم و این باعث شد بیشتر به دکتر بودن دکتر شک کنم
خعلی زیاد شد معذرت زندگی به کام