خاطره فاطمه جون
سلام..خوبید؟مرسی از همه تون بابت نظرای خوبتون /منو که یادتونه حالا اومدم ادامه خاطره ام رو بگم:بعد نوش جان کردن اون همه امپول
خوابیدم وقتی بیدار شدم سرم دستم نبود حالم یکم بهتر شده بود رفتم پایین دیدم مامانجونم(مادره پدرم)اومده داشت برام سوپ درست میکرد برام تو اشپزخونه بودرفتم از پشت بغلش کردم گفت سلام برا عشق ترین مامانجون دنیا گفت سلام به روی ماهت خوبی؟چیشدی دوباره؟چرا مراقب خودت نیستی؟گفتم مامانجون پسرت حسابی از خجالتم در اومده گفت من به خدمت اون میرسم تا دیگه یه دونه دخترمو اذیت نکنه(اخه من بین نوه ها از طرف پدری فقط من دخترم
)گفتم اقاجون کجاست گفت الان میاد اقاجونم که اومد رفتم پیشش وکلی از ترفند های دخترونه استفاده کردم تا بتونم انتقاممو از عموم بگیرم
اقاجونم گفت من میدونم و امیر بعد مامانجونم برام سوپ اورد ولی من واقعا نمیتونستم چیزی بخورم برام زیتونم اورده بودرف زیتون من مثل ظرف میوه ی اقا پارساس نباشه میمیرم) یکم باهاش بازی کردم بابام اومد دید زیتون نخوردم گفت حالت بده که نتونستی بخوری؟ گفتم بابا نمیتونم بخورم گلوم درد میکنه بابام گفت فداتشم مجبوری سوپتو اگه نخوری حالت بدتر میشه منم یکم با زور خوردم وگذاشتمش کنارعموم اومد خونمون من که باهاش قهر بودم رفتم پیش اقاجونم نشستم عموم اومدگفت سلام وروجک خانوم چطوری؟جوابشو ندادم گفت قهری؟اقاجونم گفت بعله که قهره اقا امیر چیکار کردی با دخترما؟عموم گفت هیچی بخدا بعد روبه من گفت همه چی رو گزارش دادی؟منم گفتم بعله
ومنم رو پاهای اقاجونم خوابم برد وقتی بیدار شدم دیدم رو تختم
هوا تاریک شده بود بدیه پاییز اینه باید کلی فک کنی الان که بیدار شدی صب یا شبه چن روزه خوابیدی؟اصلا یه وضعیه..یکم فک کردم فهمیدم الان بعد از ظهره
رفتم پایین همه نشسته بودن پیش هم تا منو دیدن گفتن به به خانوم از خواب بیدار شد رفتم پیش مامانجونم بعدش به اقاجونم گفت قول دادی تنبیه اش کنی(اقاجونم قول داده بود عمومو تنبیه کنه
)عموم گفت کیو؟گفتم شما رو گفت چرا؟اقاجونم گفت چون دخترمو اذیت کردی عموم گفت همش ب خاطر خودش بود .اقاجونم گف هر تنبیهی ک تو بگی منم یکم فک کردم گفتم دوتا تقویتی بزنه
عمو گفت من به این هیکل تقویت بشم که چی بشه.گفتم باید بزنی بعد اقاجونم گفت تقویتی دارید منم سریع گفتم اره.رفتم از اشپزخونه دوتا امپول تقویتی برداشتم اومدم دادم به اقاجونم.اقاجونمم داد به بابام گفت براش بزن بابام فقط داشت میخندید میگفت فاطمه اخه چه کاریه میکنی تو؟(بابام نمیتونست مخالفت کنه چون با اقاجونم طرف میشد)گفتم بزن لطفا بابام با خنده رفت پیش عموم وگفت بخواب دستور از بالا صادرشده واشاره کرد روبه اقاجونم عموم گفت وااااااااای خدا ادمو وادار به چه کارایی مبکنن منم گفتم عه عمو جون بخواب درد نداره که خودتو شل کنی دردت نمیگیره بابامم قول میده اروم بزنه(داشتم ادای خودشو در می اوردم)بابام با خنده گفت بخواب دکتر جون عموم دراز کشید ودر ارامش دو تا امپول نوش جون کرد حتی ی اخ نگفت من دلم خنک بشه
بعدش برگشت جوری ک بقیه نفهمن برا من خط ونشون میکشید منم بلند گفتم اقاجوووووووون داره تهدیدم میکنه
اقاجونم گفت امیر چیکارش داری؟عموم گفت هیچی بخدا.من پاشدم برم تو اتاقم مامانجونم گفت کجا گفت میرم یکم درس بخونم بابام گفت نه چن روز استراحت میکنی بعد تا کاملا خوب بشی منم از خدا خواسته برگشتم وشام خوردیم بعد شام من درحال خوردن زیتون بودم عمومو داشت اروم به بابام میگفت که امپول داره منم خواستم برم تو اتاقم که داداش محمدم اومد پیشم گفت کجا گفتم میرم تو اتاقم گفت باهم میریم -چرا؟-چون وقته امپولته-بسهههه دیگه پاهام هنوز درد میکنه-تو قول دادیا-خیلی بدجنسی-باشه حالا امپولاتو بزن رفتم پیش اقاجونم گفتم بازم امپول دارم
اقاجونم گفت فداتشم میخای بزنی؟گفتم اره گفت مطمئنی؟اگه نمیخای بزنی بگو نمیزارم بزنن|(فدای اقاجونم بشم که انقد مهربونه).منم با بغض گفتم میزنم پیشونیمو بوسید گفت پس چرا بغض کردی؟نترس بیا بریم رو بهبیا بریم رو به عموم گفت فاطمه میخاد امپولاشو بزنه میریم تو اتاقش تو ام اماده اشون کن بیار عمومو بابام که فقط با تعجب داشتن نگاه میکردن با اقاجونم رفتیم تو اتاق دراز کشیدم رو تختم اقاجونم باهام حرف میزد و اماده ام میکرد ولی از ترس داشتم میلرزیدم عمومو بابام اومدن تو اتاق عموم گفت افرین عمو جون زود تموم میشه نترسیااا منم گفتم عمو؟گفت جانم گفتم توروخدا اروم بزنیا گفت چشم مگه من دلم میاد تو درد بکشی(الکی نگو.اون همه امپولو کی زد بهم)بعد اومد سمتم بابام پاهامو گرفته بود اقاجونم کمرمو عمو گفت چرا میلرزی ؟گفتم عمو میترسم گفت عمو جون نترس خودتو شل بگیری درد نداره بعد گفت اماده ای؟منم گفتم بله و زد خیلی درد نداشت فقط اخرش گفتم اخ واقاجونم گفت تموم شد درش اورد وسمته مقابلو پنبه کشید این درد داشت بلند گفتم اخخخخخخخخخخخخ درد دارههههه عمو درش بیار نمیخاااااااام ایییییییی پاااااااااااام و سفت کردم عموم گفت شل کن تموم شد اقاجونم میگفت شل کن تا زود بزنه بابام یکم بالای محل تزریقو ماساژ داد تا شل شد وعمو زود زد ودرش اورد عمو رفت دستاشو بشوره اومد گفت ببخشید دردت اومد بخدا طاقت ندارم ببینم مریضی منم گفتم اشکال نداره بعدش مامانجونم اومد بغلم کرد
و خوابیدمفردا صب داداش محمدم فقط خونه بود اومد بیدارم کرد و مجبورم کرد صبحونه بخورم بعد صبحونه گفت دوتا امپول داری منم چون میدونستم هرچی بگم میگه قول دادی مجبور شدم قبول کنم گفتم درد دارن؟(بمیرم واسه مظلومیتم)گفت یکیش.بعدش گفت بیا رو پام بخواب چون میدونست تکون میخورم وکنترلم سخت میشه چون کسی خونه نبود رفتم روپاش خوابیدم و اماده ام کرد و اولی رو زد که خیلی درد داشت بلند گفتم اییییییییییی داداشی خیلی درد دارهههههههه بسههههههه مردم درش بیار سریع زد ودرش اورد وبعدی اصلا درد نداشت بعدش گفتم کی میریم پیش مامانم گفت امروز بعد از ظهر منم خوش حال شدم بعد از ظهر بابام اومد وهمگی باهم رفتیم بهشت زهرا شروع کردم دعا خوندن یکم موندیم بابام گفت بریم؟هواسرده حالت بدتر میشه گفتم نه دلم میخادیکم بمونم چون میدونستن دلم میخاد با مامانم تنها باشم رفتن تو ماشین ومن موندم و با مامانم حرف زدم وبراش تعریف میکردم اتفاقایی که برام تو این مدت افتاده بود حتی بهش میگفتم تراز ازمونم چند شد نمیدونم حس میکردم جلوم نشسته داره حرفامو گوش میده نمیدونم چقد گذشت ولی داداش علی اومد گفت پاشو بریم حالت بدتر میشه ها بغضم شکست با گریه سرمو گذاشت رو قبر مامانم گفتم نمیخام میخام بمونم پیشش تو خونه دلم براش تنگ میشه بعدش با زور منو بلند کرد از مامانم خداحافظی کردم رفتم تو ماشین بابام بخاری رو روشن کرد گفت خوبی؟گفتم اره.وچیزی نگفتم حالم بد بود هنوز نرفته دلم برا ماامانم تنگ شده بود سرمو گذاشتم رو شیشه واروم اشک ریختم بابام وداداشام هر کاری کردن حواسمو پرت کنن چیزی نگفتم رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم وتا شب نیومدم بیرون بابام اومد تو اتاقم گفت دلمون برات تنگ شده ها من حوصله نداشتم ولی ب خاطر بابام رفتم پایین وبعد شام طی ی حرکت توسط داداشم خوابیدم رو مبل و امپوله اخرمو بابام زد
ببخشید اگه طولانی شد
یاعلی خدانگهدار