خاطره ساحل جون
سلام ساحل هستم  ۱۷ سالمه و سال دوم تجربی هستم و دوتا برادر بزرگتر از خودم دارم (سروش که۲۶ سالشه و ازدواج کرده و پزشکه ،سهیل هم که ۲۲سالشه دانشجوی پزشکیه) متاسفانه پدرم هم پزشک هستن این اولین بار که خاطر می زارم اما خیلی وقته که خواننده وبتونم من به خاطر بیماریم که امفیزم هستش(یعنی گاهی اوقات نفسم حبس میشه و نمیتونم هوارو از ریه هام خارج کنم این بیماری بر اثر اسیب های ریوی به وجود میاد) خیلی از داداشام و پدرم امپول می خورم☹️ فکر کنم خیلی حرف زدم بهتره بریم سراغ خاطره:من با دوستام زیاد میرم استخر وسطای مهر ماه بود که راشین(دوست صمیمیم) زنگ زد گفت ساحل بابچه ها هماهنگ کردم فردا بریم استخر تو به مامانت بگو زود خبرشو بهمون بگو منم مونده بودم برم نرم اخه دقیقا فرداش قرار بود خاله هام و دایی هام بیان خونمون منم گفتم بهتر دختر خاله ها و دختر دایی هام رو هم میبرم خلاصه بزور مامانم اینا رو راضی کردم که همه باهم بریم فرداش ما همگی رفتیم استخر و کلی خوش گذروندیم اما اخرش انقدر شلوغ شده من دیگه صبر نکردم سشوار ها خالی بشه مو هامو خشک کنم و همون‌جوری لباس پوشیدم و اومدیم بیرون بابام اومد دنبالمون و رفتیم خونه بعد از شامم همه پسر دایی هام و پسر خاله هام می خواستن برن دور دور که ماهم اویزونشون شدیمو رفتیم(که ای کاش نمی رفتیم) رفتیم پارک و کلیم اونجا بهمون خوش گذشت بعدشم من با یکی از پسر دایی هام شرط بندی کردیم که هرکس روی یه تاپ بشینه و هرکس بالا تر رفت بقیه رو بستنی مهمون کنه(اخه تو این سرما بستنی🤔😕)که البته منم باختمو رفتیم سمت بستنی فروشی هرکس هرچی خواست خرید من بیچاره ام یه عالمه پول بستنی دادم اخه تعدادمون زیاد بود خلاصه منو رسوندنو خودشونم رفتن
منم انقدر خسته بودم همین که رسیدم گرفتم خوابیدم اما نصف شب از گرمای شدید جوری که احساس می کردم داره ازم دود بلند میشه از خواب دیدم و بلا فاصله پنجره رو باز کردم( بعداً کاشف به عمل اومد به خاطر طب شدید بوده)و دوباره خوابیدم صبح که بیدار شدم برم مدرسه با میت تفاوت چندانی نداشتم گوش و گلوم به شدت درد می کرد و بدن درد هم داشتم و البته بزور داشتم نفس می کشیدم من یه کوچولو(فقط یه کوچولو)شلخته ام اونروزم طبق معمول اتاقم بازار شام بود خلاصه بعد بیست دقیقه گشتن موفق شدم اسپری ام رو پیدا کنم (اونم تو کیف مدرسه ام بود اصلا حواس ندارم🤦‍♀ ) بعدشم سریع حاظر شدم و رفتم مدرسه که داشتم میمردم هی معلما می گفتن برو زنگ بزن پدرت بیاد منم هی می گفتم نه اصلا درس مهم تره(اره جون خودم)دیگه وسطای زنگ سوم مدیرمون با معلممون کار داشت اومد تو کلاس و بعد از این که کارش تموم شد شروع کرد سخنرانی کردن وسطش من به سرفه کردن افتاده بودم حالا سرفه نکن کی بکن دیگه مدیرمون چشمش افتاد به من گفت تو چرا اینقدر رنگت پریده چت شده و این حرفا خلاصه گفت که بریم زنگ بزنم به بابام😩دیگه داشتیم می‌رفتیم سمت دفتر مدیرمون هی میگفت شما انشالله در اینده قرار یکی از پزشک های خوب کشورمون باشی باید مراقب خودت باشی(حالا من اصلا به پزشکی علاقه ندارما نمی‌دونم چرا همه فکر می کنن من می خوام دکتر بشم البته پزشکی رشته فوق العاده ای هست اما من دوست ندارم) ماشاالله شما یکی از بهترین دانش اموزای ما هستی و از این حرفا بعدشم که من با ترس و لرز فراوان به بابام زنگ زدم و اونم گفت که میاد دنبالم دیگه بابام اومدو نشستیم تو ماشین بابام حرکت کردو در کمال آرامش پرسید چند روز مریضی منم دیدم ارومه همه گندکاریامونو تعریف کردم اما به غلط کردن افتادم انقدر که سرم داد زد هی می گفت تو کی می خوای بفهمی وضع ریت خوب نیست و این حرفا دیگه رسیدیم تو خونه و پدر گرام گزارش کامل به مامانم دادنو مامانمم یه چشم غره ای بهم رفت که تصمیم گرفتم هر چه زودتر اونجا ترک کرده و به اتاق و تخت عزیزم پناه ببرم هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته بابام اومد تو و بدون اینکه حرفی بزنه شروع به معاینه کرد بعدم ریه هام رو معاینه کردو زنگ زد به دکترم همه علائمم رو گفت و چند تا دارو هم ایشون تجویز کردن و بابام راهی داروخانه شد اومدم دوباره بخوابم که مامانم با یه لیوان شیر و عسل اومد تو اتاق و بزور کرد تو حلقم اونو که خوردم مامانم رفت اما از استرس شدید خوابم نمی برد یه ۲۰ دقیقه بعدش سهیل با بابام اومدن تو اتاق سهیل اومد کنارم رو تخت نشست گفت باز تو بابای منو عصبانی کردی گفتم الان اجیت می خواد درد بکشه فکر باباتی😕گفت می خواستی مواظب باشی منم رومو کردم اونور سهیلم زد زیر خنده منم فهمیدم شوخی می‌کرده باهاش اشتی کردم بابام اومد اونقدر عصبانی بود که جرعت حرف زدن نداشتم سهیل کمکم کرد دمر شدم بابام پنبه کشید که من سفت کردم بابام بدون اینکه حرفی بزنه کمرمو ماساژ می داد تا شل کنم منم گفتم‌یکم مظلوم نمایی کنم شاید یکم تخفیف داد:بابایی ببخشید قول میدم دیگه تکرار نشه بابا تو رو خدا اروم بزن بابام دوباره پنبه کشید دیگه از ترس اشکم در اومده بود بابام نیدلو فرو کرد اولیش چیزی نبود فقط یکم جهت لوس بازی ای و اوی کردم که بابام گفت بسه دیگه اینکه اصلا درد نداره بعدم سوزن و در اورد و دوباره پنبه کشید و فرو کرد این یکی رو هر چی از دردش بگم کم گفتم تا مغز استخوانم تیر کشید دیگه صدام در اومد بابا تورو خدا درش بیار پام فلج شد اییییییییی باباااااااااا تو رو خدا بعدم سفت کردم که بابام هرچی گفت شل کن فقط جیغ میزدم بابامم نمی‌دونم چیکار کرد دقیقا ولی یه زانومو خم کرد رو اون یکی و بدنم شل شد و امپول و در اورد ولی من همچنان گریه می کردم سهیل دستم و گرفت و قربون صدقم می‌رفت بابامم داشت کمرمو ماساژ می داد بعدش طرفه دیگم رو پنبه کشید که من اومدم بلند شم که سهیل کمرمو گرفت و بابام تزریق کرد ولی زیاد درد نداشت بابام لباسمو مرتب کردو رفت که دستشو بشوره سهیلم که باهام حرف می  زد ومامانم صداش زد و رفت برا من سوپ بیاره بعدش بابام اومد سرمو گذاشت رو پاشو ازم معذرت خواست منم بابامو که با اون قیافه غمگین دیدم اشکم در اومد و کلی تو بغل بابام گریه کردم مامانم اومد تو ما دو تا و دیده بودش هی میگفت تو رو خدا اگه چیزی شده به من بگید من طاقتشو دارم😂ماهم زدیم زیر خنده و بابام شب همرو شام برد بیرون و کلی خوش گذشت.
دوستتون دارم ببخشید طولانی شد❤️