خاطره اقا نیما
سلام اسمم نیماست و میخواستم براتون خاطره بگذارم من18سالمه پشت کنکوری البته سال قبل کنکور دادم امسال میخوام آزاد داروسازی یا پیراپزشکی شرکت کنم از بوشهر من مدتیه تو درمانگاهی قسمت تزریقات آقایان کار میکنم یه درمونگاه نسبتا شلوغ بود غیر از من یک نفر دیگه هم همیشه کنارمه که ایشون کارهای سرم تراپی رو بیشتر انجام میدن بخوام از چند تا مریض بگم نمیشه تو یه روز باید از چند روزش بگم پس با اوایل کار شروع میکنم که آقایی تقریبا 30-35ساله با دو نفر دیگه که دوستشون بودن اومدن به من گفتن شما تزریقات انجام میدی؟ گفتم بله داروهاتو بدین دادن دستم یه پنی سیلین 1200 داشت با جنتامایسین و تقویتی ب12 هرسه رو آماده کردم و قبض بهشون دادم بجای دوستاش خودش رفت قبض رو گرفت بعد اومد پرسید کجا بخوابم؟ به یکی از تختها اشاره کردم داشتم میرفتم پشت سرشون که یکی از دوستاش گفت داداش اینو بزن نتونه بلند شه و دوتاشون خندیدن منم چیزی نگفتم رفتم داخل دیدم رو تخت نشسته کمربندشو باز کرد و دراز کشید دوستاش اومدن و شروع کرد حرف زدن باهاش به یکی شون گفتم ببخشید برین کنار گفت بفرما همش مال شما از لحن حرف زدنش خندم گرفته بود اون یکی دوستش شلوار بیمارو آماده کرد منم پنه هردو طرف کشیدم و پنی سیلین رو تزریق کردم که پاهاشو سفت گرفت دوستش خندید و گفت چته عمو ترسیدی؟ یکم پاش آزاد شد دارو تزریق کردم کشیدم بیرون گفت اوه سید درد داشت لامصب مگه بیحسی نریختین؟گفتم نه ممنوعه بعدی رو تزریق کردم که باز بدنش رو سفت کرده بود گفتم پاتونو شل بگیرین یکم گرفت تزریق کردم اما در اوردم خون میومد شایدم من بد تزریق کرده بودم دیدم داره خیلی ناله میکنه اون یکی دوستش گفت چیه حالا دوتا آمپوله و خندید گفتم این دردش زیاد نیست آخری رو زدم به همون پایی که جنتامایسین زده بودم و گفتم چند دقیقه دراز بکشید بعد بلند شین رفتم بیرون داشتم آمپول مریضرو آماده میکردم که اون سه نفر داشتن میرفتن دوستشون کمی لنگ میزد و بقیه شون مسخرش میکردن یه روز دیگه نزدیک ظهر بود کسی نبود یه خانم و آقایی اومدن با یه پسره تقریبا چهارده پونزده ساله آقاِ سلام کرد و گفت خواهرزاده ام آمپول داره گفتم باید قبض بگیرین دادم دسته داییش رفت اون خانمی که مادرش بود داشت با تلفن حرف میزد من آمپولا رو که یه سفتریاکسون و تب بر بود آماده کردم به پسره گفتم برین آماده شین گفت میشه صبر کنیم داییم بیاد؟ خواستم چیزی بگم که داییش اومد و رفت یه چیزایی بهش گفت دستشو کشید برد پشت پرده منم رفتم که دیدم دارن بهش میگن عزیزم شما بزرگ شدی نباید از آمپول بترسی پسره سرشو انداخته بود پایین و میگفت دایی درد داره گفتم اگه آروم باشی و شل کنی دردت نمیاد چند سالته؟داییش گفت16 گفتم خب بخواب این رسوب کنه دردش بیشتر میشه دیدم چند قطره اشک از چشمش اومد داییش زیپ شلوارشو باز کرد و خوابوندش شلوارشو کامل داد پایین منم پنبه کشیدم دیدم سفت کرده گفتم نفس عمیق بکش همین که کشید سوزنو فرو کردم و شروع کرد به تزریق یه تکونی خورد و گفت آی دایی داییش پاشو گرفت و الان تموم میشه منم تا اونجا که تونستم با حوصله تزریق کردم آخرش آی بلندی گفت که لرزیدم بدنش داشت میلرزید داییش میگفت تمومه منم کشیدم بیرون و جاشو با پنبه فشار دادم گفت دیدی درد نداشت چیزی نگفت پنبه کشیدم که گفت نه دایی اینو نزنم دیگه گفتم اصلیش همون بود که درد داشت داییش گفت گریه نکن منم تب برو تزریق کردم که چیزی نگفت فقط دست داییشو محکم گرفته بودگفتم ببخشید اگه دردت اومد داییش گفت ممنون عزیزم دیدم صورتش اشکیه رفتم براشون دستمال کاغذی بردم بعده چند دقیقه اومدن بیرون دیگه گریه نمیکرد مامانشم هنوز داشت با تلفن صحبت میکرد چند روز پیش هم آقای جوونی رو آوردن که گرفتگی شدید عضلات داشت و از درد گریه میکرد با مادر و برادراش اومده بود آوردنش توی اورژانس دکتر به من و همکارم گفت سرم و آمپولاشو بزنید یه نوار قلبم ازش بگیرین اون رفت سرمشو وصل کرد بعد تلفنش زنگ خورد من رفتم برای نوار قلب از درد به شدت گریه میکرد و آدم دلش واسش میسوخت برادراشم همه بالا سرش بودن گفتم میشه بیرون منتظر باشید یکیشون گفت خب باید کمکش کنیم گفتم خب یکی تون بمونید اونا رفتن برادرش پیرهنشو باز کرد و جوراباشو در آورد کارمو انجام دادم بعد رفتم بیرون آمپولشو که آرامبخش قوی بود آماده کردم رفتم بالا سرش گفتم یه جوری که اذیت نشه بخوابونش برادرش گفت میتونی رو پهلو برگردی؟سرشو تکون داد به زور کمی برگشت شلوارشو دادم پایین آمپولو تزریق کردم که با ناله گفت آخخخخ داداش برادرش گفت تمام شد داداش آمپولو کامل تزریق کردمو رفتم بیرون دیگه منتظر موندم ببینم دکتر چی میگه که دیدم فامیلای خاله ام اسمش حسامه دارن با پسرش و خانمش میانپسرش7سالشه اسمش شهریاره باهم سلام احوال پرسی کردیم هردوشون سرما خورده بودن و آمپول داشتن گفتم شهریار چرا گریه میکنی؟ گفت آمپول نمیخوام تو
بغل مامانش بود گفتم زود تموم میشه خودش یه پنی سیلین6.3.3و نوروبیون داشت باباشم 1200و سفتریاکسون داشت اول مال حسامو آماده کردم رفتم تو اتاق حسام دراز کشیده بود و شلوارشم خودش کشید پایین پنبه کشیدمو تزریق کردم دستشو رو سرش گذاشته بودو یکم ناله کرد اما خیلی آروم بعدی رو تزریق کردم خیلی راحت سفتم نمیکرد واقعا شجاع بود همون ناله هم حق داشت چون دردش زیاد بود تموم که شد گفت دستت درد نکنه نیما جان گفتم خواهش گفت الان خودم میرم شهریارو میارم یکم جای آمپولاشو مالوند بعد شلوارشو درست کرد رفت سراغ شهریار که جیغش بلند شد آوردش داخل گفتم زود تموم میشه عزیزم حسام نشست رو تخت و گفت روی پای خودم میخوابونمش گفتم باشه آمپولو آماده کردم حسامم شلواره شهریارو داد پایین دلم سوخت هی میگفت بابایی نه دوس ندارم گفت ا زشته بزرگ شدی پنبه کشیدمو گفتم شهریار کلاس چندمی؟حسام گفت جواب بده دیگه گفت اول منم تزریق کردم پنی رو که جیغی کشید و گفت آیییییی آیییی آی پاااااااااااااااام بابااااااااااااااااا باباییییییییییییی حسام هی میگفت جانم تمام میشه الان گفتم شهریار جیغ نزن الان تمومه یه کوچولو تحمل کن همش جیغ میزد تمومش کردم و گفتم جاشو خوب بمال بعدش بعدی رو اماده کردم یکم آروم شده بوددوباره تا پنبه خورد به باسنش جیغ زد باباش گفت هیشش شهریار میزنمتا گفتم نه شهریار بابا شوخی میکنه بعدش تزریق کردم که باز جیغ کشید آخخخخ ایییییییییییییییییی ایییی بسه دیگه باباااااااااااااا توروخدااااا زود تزریق کردم و پنبه گذاشتم بلند گریه میکرد انقدر ناز بود دلم واسش سوخت سرشو بوسیدم گفتم ببخشید شهریار اما زود خوب میشی حسام شلوارشو درست کرد و بغلش کرد اما هی مشت میزد بهش و میگفت ولم کن ولم کن حسام و خانمش به زور آرومش کردن و بردنش دیگه ادامه نمیدم طولانی بشه امیدوارم خسته نشده باشین و خوشتون اومده باشه