خاطره عاطفه جون
به نام خدای جان و خرد ❤️
سلام خوبید؟!سلامتیت؟!زندگی بر وقف مراده !؟❤️ من دوباره خاطره ساز شدم🙈 این چهارمین خاطرمه  عاطفه ۲۰سالمه  برای دوستانی که یادشون رفته  دو تا داداش دارم  و متاهل ....که خیلی بد سرماخوردم که امروز زیر سرم بودم😭حالم اصلا خوب نبود 😞خببریم سراغ خاطره :چند روز بود بهتررررره بگم دوهفته بود😁🙉سرماخورده سردرد داشتم که استامینوفن خوردم بهتر شدم تازه اینو بگم تازگیا سعی میکنم موهامو خشک کنم😅مثل ی انسان متمدن ☺️ خلاصه چند روز بود گلوم درد میکرد خوددرمانی میکردم اموکسی سیلین 💊میخوردم سرساعت ⏱که بهتر بودم ولی انگار ی چیز تو گلوم گیر کرده 😕بعد  تقریبا دوهفته اموکسی سیلینم خوردم😢که بعدازظر بود به محمد گفتم بریم دوباره بخریم😊 که توی راه گفت وایسا به دوستم زنگ بزنم بپرسم (این دوستش دکتر بود)وهمی چیو برای دوستش توضیح داد گلودرد‌،گوشم... ولی تب نداشتم دوستش گفت ازیترومایسین بخوره که رفتیم از داروخونه🙄 خریدیم .(چون تازه سرماخورده بودم امپول زده بودم دردش زیاد نمیرفتم دکتر😁محمدم حریفم نمیشد😉رفتیم خونه انقد گلو درد میکرد آب دهنمو قورت میدادم یا سرفه میکردم گوشام بد جور درد میکرد گوشامو میگرفتم🙈🙁🙉صبحش میخاستم برای همسرم صبحونه آماده کنم ی چشمم  به زور😃باز کردم چسبیده بهم که شستمش محمد رفت سرکار خوابیدم 😶 بلند شدم دیدم ای دل غافل ی چشمم انقدقرمز شده و اشک میاد 😓😨که نگو حالا باقاله بار کن🤣 شبش رفتیم خونه مامانم اینا شام( جمعه ۱۰ابان)گفتن  سرماخوردی دکتر چرا نمیری و    گفتم اون دفعه دوبار رفتم سرماخوردگیم ۲۰روزطول کشید دیگه نمیرم قرص خوردم خوب میشم (سرتقم خودتونید😂😜😜)شب اومدیم خونمون صبحش
 خواب بیدارشدم 👩مامانم زنگ زد گفت محمد حسینم (داداشم ) اونم چشماش قرمز شده بدجور سرماخورده از تو گرفته بردمش دکتر مدرسه نرفته گفت ویروسه 😢بیا بریم دکتر محمد سرکاره بدترمیشی تا شب بیاد.گفتم باشه قطع کردم زنگ زدم محمد گفتم برم با مامانم دکتر گفت اره برو من تا شب بیام بدتر میشه😊گفتم اخه امپول میده😂گفت اشکال نداره خوب میشی زود گفتم باشه قربونت خدافظ🤔یکم فکر کردم دیدم خودمو تو اینه دیدم اون یکی چشمم قرمز شده
و رفتیم دکتر نشستیم نوبتمون بشه که رفتیم با مامانم داخل مطب دکتر سلام کردیم و گفتم سرماخوردم  دوهفتس اموکسی سیلین خوردم ولی خوب نشدم 😢اومدم دکتر:سکووووت😆معاینه کرد گلومو سخه مینوشت گفت :سرم مینویسم داخل سرم اذیت نشی من:مرسی دکتر :وزنت چقد گفتم ۵۵کیلوام ،دفتر چه رو بست و دوباره ی چنددقه دیگه گفت چقد وزنته -منم گفتم ۵۵😐که بلند شدیم و رفتیم داروخونه گرفتیم امروز ظهر (شنبه)بود دیدم امپول پودریم داده😳(سرم و ۳ 💉💉💉تا امپول سفازوووولین😱😨😕 ،۲ تا💉💉کلیماستین، دوتا بسته قرص اگزاکلد و اکتوپین💊 و شربت دیفن هیدرامین )ماشاا... هر چی تو داروخونه بود داده بود😂داروهای داداشمم گرفتیم قبل اومده بود و برای اونم داروهاش پر ملات بیچاره داداشم☹️رفتیم داخل مطب به دکتر داروهارو نشون دادم و به بابامم زنگ زدم داداش بیدار کنه بیاد امپولاشو بزنه خواب بود 😌اومد محمدحسین من امپول نمیزنم دکتر گفت اگه راضی شد به من بگید من بیام تزریق کنم منشی ظهر بود ساعت کاریش نبود 😊داداشم حالش خوب نبود .محمد به زور راضی کردیم رفت دراز کشید 😚دکتر امپولارو داشت اماده میکرد 💉منو مامانمم این ور بودیم تو اتاق .دکتر:سرتو بذار رو تخت ی صلوات بفرس  خودش ی بسم ا...
گفت و سوزن و فرو کرد که داداشم اصلا صداش درنیومد💪پنبه کشیو بعدی اون سمتش فرو کرد ی اخ گفت و بعدی میخواست تزریق کنه گفت من یه تا نمبخوام اونم دکتر فروکرد و یکم ایییییی اخ گفت و روش پنبه گذاشت و بلندشد .بعد نوبت من رسید دکتر:سرمتو بیار وصل کنم گفتم باشه .اوردم دراز کشیدم لباسم تنگ بودپالتوم مجبور شدم دربیارم وپالتوم روم انداختم و دکتر:خانم مهندس یا پزشک😍 من:هنرمند ارایشگرم دکتر:بسیار خوب گفت : وزنت چنده😒 😉😐 من : این سومین بار۵۵کیلوام😉🤣 گفت:اا پرسیدم😂 😂 اخه خیلی وزنت خوبه من:۶۸کیلو بودم یکسال پیش با ورزش کردن تو ی ماه( ۱۰)کیلو لاغر کردم 😊   الانم ۵۵کیلو هستم دکتر:چه اراده ای .دستتو مشت کن👩😢و پنبه کشید سوزن و وارد کرد اصلا صدام در نیومد ی سفازولین و ی دونه دیگه امپول خالی کرد تو سرم و رفت بیرون از اتاق تزریقات😑🙃منم به مامانم گفتم گوشیم و  دادش برداشتم دیدم محمد پی ام داده حالم و پرسیده و گفتم زیر سرمم بهتر میشم .😍 دکتر اومد سربزنه گفت مشگلی نداری گفتم نه .بعدش گفتم میشه همرو بزنید تو سرم گفت مگه جنگه😇🤣بقیش و فردا عضلانی بزن که ی بار دیگه حین سرم اومد که اخراش بود مامانم به دکتر گفت اومد سرممو دراورد 🙂 دکتر:قدرمامانتون و بدونید بعضی از مردم به فکر نیستن ودیر میارن عفونت به همه ی بدنشون میره😞 من:بله ممنون درسته .بلندشدیم حالم خیلی بهتر بود مامانم گفت قرمزی چشمات کم شده گفتم خودمم احساس میکنم گلوم دردش ارومه از دکتر تشکرو خدافظی کردیم اومدیم خونه .
ناهار خوردیم خوابیدم دو سه ساعت وسطای خوابم ولی هی بیدارمیشدم گرمم بود پتو میکشیدم گرمم میشد پا میکردم سردم میشد😌😀 که اخرش مامانم گفت دمنوش درست کردم پونه ی لیوان خوردم و محمد از سرکار اومد پیشم حالم و پرسید نگران بود میگفت میخواستم ببرمت دکتر امروز😃 خوب شد رفتی من نبودم ببرمت شب راحت میخوابی دیشب حواسم بود بهت اصلا نخوابیدی😍که اومدیم خونمون...قرارشد فردا سه تا از امپولامو بزنم  دوتا سفازولین و کلیماستین . محمد :بزنی فردا خوب میشی من:نه من نمیزززنم  😐محمد : میزنی 🙁که گفتم میزنم باشه چون خودمم میبخوام زودتر خوب میشم این مدت قرص خیلی اذیت کرده معدمو🤒😥.الان شب هستش محمد خوابه ساعت۲۳:۴۸هستش ایشاا... فردا به خیر بگذرونم استرس دارم 😢 دوستتون دارم هزار تا...😍و ادامه:صبح مامانم زنگ زد بهم من خواب بودم😴برداشتم گوشیو من:سلام😬😍 مامانم:سلام رفتی امپولاتو زدی؟!  من:نه خوابم 😖مامانم:محمدحسین و بردم امپولاشو زد دکتر تورو پرسید گفت اگه نزده بره سرم بگیره تو سرم بزنیم براش ضعیف شده 🙃(مرسی دکترمهربون😃)من:باشه ۱۲میام خدافظ😘.بلندشدم ی مامانم دیروزش آش درست کرده بود اومدنی دیشب بهم داد اوردم خونه صبحش داغ کردم خوردم ۱۲مامانم دوباره زنگ زد نمیخوای بیای پس😞 اومدم😘حاضرشدم🤗 رفتیم مطب😌 منشی الان داداشت همین امپول و زد بزن تموم شه /گفتم نه تو سرم بزنی دو تاس یکیش پودری بود 😨 دکترو دیدیم نوشت سرم و رفتیم از داروخونه گرفتیم اومدیم منشی👩 داشت برای ی نفر دیگه امپولش میخواست بزنه نشستیم بعد نوبت من شد و رفتم پالتومو دراوردم دراز کشیدم گوشه ترین تخت 😶 ولی بدم میومد رو تخت دراز بکشم🙄 محمد حسین و مامانم بودم سرم وصل کرد و یکم دستم سوخت ولی چیزی نگفتم🤦‍♀️ دو تا امپول توش ریخت از منشی پرسیدم پودریم یکیشو ریختید توش اره گفتم اخه دیروز دکتر خودش داشت توش تزریق میکرد پودرش توش پخش شد گفت حتما کامل مخلوطش نکرده بوده😊گفتم اهان🙃...محمد بهم پ ام داده بود رفتی گفتم اره حالم پرسید که گفتم بهترم ولی سرفه میکنم یکم😝 زیر سرم بودم ی نفر برای تزریق اومد من پشتم بهش بود😌 صداشون میشنیدم که مامانم به محمد حسین ۱۰سالشه پیشم وایساده بود گفت برو بیرون خاله آمپولش و بزنه اومد محمد حسین اومد کنارم پرده رو کشید بود ونمیدید اصلا فقط منو میدید .گفت نمیبینه که .😂پرده کشیده که خانم امپولشو زد ی اخ هم نگفت😐بعد ی نفر دیگه انگار با خواهرش اومد پسره ۹/۱۰سالش بود میگفت نمیزنم درد داره 😭آبجیش میگفت نه دراز بکش زود باش خانم تزریقات اومد گفت دراز بکش پسره میگفت اروم بزنیا گفت باشه توبخواب بله زور خوابید خواهرش میگه نمیخواستی بزنی برای چی اومدی😐!؟_پسر بچه:تو منو اوردی دیگه😐 من:🤣 که خوابید من صداشون میشنیدم گفت نفس بکش خواهرشم میگفت شل کن سفت نکن😒 که فرو کرداخش دراومد ایییییی درد داره ایییی که زود تزریق کرد کشید بیرون ،خانوم تزریقات خب ۵دقه دیگه سرمت تموم شه که اومد برام دراورد گفت رگت خیلی نازکه سبزیجاتو میوه  بخور حتما .خواستی در آینده زایمان کنی برات سخت میشه چون میگفت خودش خیلی اذیت شده بد غذا بود سبزیجات نمیخورده ... گفتم بله درسته . تازه  الانم دستم درد میکنه😩 دارم تایپ میکنم❤️ برای امروز (۱۲ آذر ماه هستش )فردا ی دونه دیگه 💉امپول سفازولین مونده 😭 گفت فردا بیار بزنم 😥 گفتم باشه👩
سلام دوباره اومدم ادامه خاطرمو بگم : عاطفه ام❤️فردای اون روز شجاع شدم رفتم مطب تنهااایی😊 امپول و دادم به منشی ی سفازولین پودری بود ،میشناختم منشی رو قبلا پیشش امپول زده بودم 😉گفتم به منشی اینو بزنید من راحت شم دیشب کابوس میدیدم تاصبح نخوابیدم😂 گفت😊به خاطر امپول گفتم اره رفتم نشستم رو تخت😢امپول ودراورد ازجاش و کشید تو سرنگ موادش پودر رو بعدم دوباره خالی کرد توش دوبار مخلوط کرد بعد کشید تو سرنگ😒منم داشتم نگاه میکردم نمیترسیدما استرس دردشو داشتم😄بعد گفت دراز کشیدم و سرمو بین دوتا دستام گذاشتم سعی کردم اروم باشم نفس عمیق کشیدم حس کردم پنبه کشید و بعد گفت سرفه کنی میگن دردش کمتر میشه سرفه کردم 😥بعد سوزن زدم ی لحظه دردم گرفت اخمام رفت توهم😑بعد امپول و زود  تزریق کرد دراورد 🙃اخی راحت شدم🤣بعد گفت درداشت گفتم اون همه تصور میکرد نه یکم اره ولی دردش ی لحظه بود😉گفتم به خانمه مرسی گفت خواهش اومدم و ازش خدافظی کردم رفام خونه بابام گفت زدی گفتم اره تعجب کرده بود تنهای رفتم زدم😂😂

فردا بهترین روووووووز زندگیمه که متولد شدنمه بله درست حدس زدید((((((( تولدمه ))))۱۴ آذر ماه ۷۶❤️😍❤️😘😍🎂🍰

💟مرسی از همه که میخونن و سپاس که نظر میذارید ❤️
💟هیییچ وقت مریض نشید سلامت بااااشید عزیزان❤️
💟امیدوارم راهتون به امپول نکشه😂چون واقعا دلهرو استرس داره هر چقد هم نترسی❤️😉
💟از همه ی اون هایی که خاطره میذارن ممنونم واقعا زحمت میکشن😍❤️ دوستتون دارم
..................... بی نهایت برام با ارزش هستید
بی منت بزرگم کرد😘
بی منت مهربونیاشو خرجم کرد😍
بی منت عمرشو ریخت به پام💋
بی منت غذا درست کرد جلوم گذاشت🍗🍖🥓😅😍
بی منت آرزوهاشو باهام تقسیم کرد 😘👩‍❤️‍👩
بی منت به حرفام گوش داد🙍👩‍👧
بی منت بهت میگم عاشقتم مادر👩‍❤️‍👩❤️
خدانگهدار❤️