خاطره فاطمه جون

سلام..خوبید؟ممنونم بابت همه دوستانی که تو خاطره قبلی نظراتشونو گفتن راستی من ی وعذرت خواهی بدهکارم ما تو قم زندگی میکنیم مثل اینکه تو خاطره قبلی گفته بودم بهشت زهرا ولی مامانم تو بهشت معصومه است وواقعا نمیدونم چرا اونروز اشتباهی نوشتم بهشت زهرا شاید اونروز چون رفته بودیم بهشت زهرا برای اینکه یکی از اقوام پدرم فوت کرده بود منم حواسم به بهشت زهرا بود در کل ببخشید
من چن روز پیش دوباره خاطره ساز شدم..سه شنبه هفته پیش قرار بود با یکی از دوستام بریم پارک ابی رفتیم اونجا خیلی خوش گذشت ولی دوستم از هیچ سرسره ای سر نخورد گفت میترسم (خیلی ترسوئه..)منم تنهایی همه ی سرسره هارو رفتم خیلی خوش گذشت اومدم بیرون از ترس اینکه سرما نخورم موهامو خشک کردم بعد زنگ زدم بابام اومد دنبالم رفتم خونه خوابیدم وقتی بیدار شدمبیحال بودم ولی علائم سرما خوردگی نداشتم شروع کردم درس خوندن تا ده شب که دیگه داشتم تب میکردم رفتم بیرون شام بخورم ولی نشد بخورم میل نداشت ولی خب میل زیتون داشتم یکم زیتون خوردم بعدش دوباره درس خوندم ونزدیکای ساعت دوازده خوابیدم فردا صب حالم داغون بود ولی چون اونروز کلاس فیزیک داشتم باید میخوندم کلی تست داشتیم که ی ذره اش مونده بود تستامو زدم تموم که شد از طرف اموزشگاه زنگ زدن گفتن امروز کلاس تشکیل نمیشه ینی دلم میخاست سرمو بکوبم تو دیوار حالمم که هی داشت بدتر میشد بدتر ازهمه این بود که داشتم از سرما میلرزیدم کلی لباس پوشیده بودم روشم ی پتو دور خودم کشیده بود بابام میگفت تو چت شده روزای دیگه بهت التماس میکردیم ی لباس مناسب بپوش سرما نخوری نمیپوشی الان چرا انقد لباس پوشیدی؟گفتم خونه سرده بابام گفت خونه سرده؟حالت خوبه؟بعد اومد پیشم خواست دستشو بزاره رو پیشونیم که نزاشتم وسریع رفتم تو اتاقم گفتم درس دارم حالم اصلا خوب نبود برا ناهار نرفتم بیرون گفتم میل ندارم فک کنم فهمیده بودن ولی میخاستن خودم اعتراف کنم کهمریض شدم اخره شب داداش علی اومد گفت مریض شدی گفتم نه ؟-اگه الان بگی بهتره ها بعدا بدتر میشه حالت-نه خوبم-مطمئن؟-مطمئن بعدشم اومد بوسم کرد گفت چرا انقد داغی گفتم چون لباس زیاد پوشیدم مشکوک نگام کرد ولی چیزی نگفت وشب بخیر گفت رفت داشتم به اینده نه چندان دورم فک میکردم که قراره چه بلایی سرم بیاد اون شب تا صب نتونستم بخوابم بدنم درد میکرد تب ولرز داشتم همش حالم بهم میخورد و تو راه دستشویی بودم تا صب نزدیکای صب بعد از اینکه نمازمو خوندم خوابم برد ساعت 7 بابام میخاست بره بیمارستان سریع اومد بیدارم کرد گفت پاشو صبحونه بخور بعدشم درستو بخون گفتم بابا خوابم میاد ولی کاش حرف نمیزدم صدام خیلی بدجور گرفته بود بابام گفت چرا صدات گرفته گفتم خب تازه ازخواب بیدار شدما بابام با نگاهی که ینی خودتی بهم نگاه کردگفت باشه پاشو دیگه دیرم شد منم بیدار شدم ولی نتونستم صبحونه بخورم فقط یه لیوان اب داغ خوردم تا یکم گلوم بهتر بشه بعدش رفتم اتاقم درس خوندم تا ساعت دوازده بعد اماده شدم برم چون کلاس شیمی داشتم کسی خونه نبود منم حوصله ناهار درست کردن نداشتم همونجوری رفتم کلاس با زور متوجه میشدم استاد چی میگه چون حرفاشو نمیشنیدم بعد کلاس بابام گفت خودم میام دنبالت منتظر شدم تا بابام بیاد بابام اومد داداش محمدم باهاش بود سلام دادم که با اون صدای قشنگم بابام گفت از صب صدات همینجوری مونده ؟گفتم نه گفت پس چرا صدات گرفته گفتم سر کلاس جیغ وداد کردیم صدام گرفته(اره جون خودم)بعدش سرفه کردم چه سرفه هایی خودم ترسیدم بابام نگه داشت رفت ی بطری اب خرید خوردم بعدش گفت خب میشنویم گفتم چیو؟-از کی سرما خوردی؟-من؟کجا سرما خوردم-فاطمه خانوم معلومه که سرما خوردی با این سرفه هات وقتی تو پالتو میپوشی ینی سرما خوردی چون روزای عادی با دعوا هم پالتو تو نمیپوشی گفتم ینی چی بده به حرفتون گوش کردم و پالتو پوشیدم؟؟بابام گفت بگو به جون بابا سرمانخوردی منم با عصبانیت گفتم چرا مجبورم میکنی قسم بخورم ؟بابام گفت زود باش بگو منم گفتم اره سرما خوردم حالا راضی شدین؟بابام گفت از کی؟منم گفتم از وقتی از استخر اومدم دیگه بابام گفت چرا زودتر نگفتی گفتم دلیلشو خودتون بهتر میدونید داداشم گفت فاطمه تا کی میخای به خاطر یه ترس انقد خودتو اذیت کنی تو حاضری درد مریضیو تحمل کنی ولی درد امپولو نه با بغض به بابام گفتم من امپول نمیزنمااا بابام گفت هنوز که معلوم نیس لازم داری یا ن چرا بغض کردی؟چیزی نگفتم رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم شروع کردم درس خوندن داداش علی اومد پیشم گفت کلاس چطور بود گفتم خوب بعد دستامو گرفت گفت چرا انقد داغی گفتم داداشی؟-جانم-سرما خوردم-چرا مراقب نبودی-بخدا مراقب بودم نمیدونم چیشد-باشه فداتشم بریم پایین بابا معاینه ات کنه؟-نه-چرا –چون خودم خوب میشم-فاطمه خودت میدونی که هر چقد دیر تر بزاری بابا معاینه ات کنه حالت بدتر میشه-داداشی نمیخام میترسم-ازچی؟از بابا؟-نه از امپول-حالا ازکجا میدونی امپول بنویسه داداشم هر کاری کرد راضی نشدم و رفت بعدش بابامصدام کرد گفت بیا منم رفتم پیشش گفت بشین معاینه ات کنم گفتم خوبم گفتش کی تو ماشین گفت که سرما خورده ؟-من گفتم ولی الان بهترم-ینی تو نیم ساعت خوب شدی؟-بابا تو روخدا ولم کن بابا حسابی از دستم عصبانی شده بود گفت باشه هر جور راحتی ولی اگه حالت یدتر بشه مطمئن باش بستریت میکنم و رفت تو اتاقش بعدش داداش محمد گفت چرا نزاشتی معاینه ات کنه؟گفتم داداشی الان بابا خیلی از دستم عصبانیه اگه بستریم کنه چیکار کنم؟داداشم گقت بستریت نمیکنه ولی تو الان پاشو برو بهش بگو معاینه ات کنه باشه؟منم چون دلم نمیخاست بابام از دستم ناراحت باشه قبول کردم به داداشم گفتم من میرم تو اتاقه بابا یکم بعدش تو ام بیا باشه؟گفت باشه عزیزم برو منم میام رفتم در اتاقه بابامو زدم پشت میزش نشسته بود رفتم پیشش گفتم بابا؟-جانم؟-ببخشید –مهم نیست-گفتم چرامهمه دوس ندارم از دستم ناراحت باشی بابام گفت دلم نمیخاد هیچ اتفاقی برات بیوفته بعد مامانت تو بودی که باعث شدی من وداداشات بتونیم ب زندگی برگردیم ولی تو اصلا مراقب خودت نیستی گفتم باباجونم ببخشید دیگه بعدش بوسش کردم و گفتم من تسلیمم لطفا منو معاینه کنید با خنده گفت چشم رفت کیفشو بیاره ولی من داشتم از استرس سکته میکردم داداش محمدم اومد رفتم پیشش گفتم داداش میترسم گفت نترس چیزی نیس بعد بابا اومد گفت بیا بشین رفتم شروع کرد معاینه تا خواست دست به گوشم بزنه گفتم اخخخخخخخخ بابا یواش بابام گفت من که هنوز دست نزدم گفتم خب درد میکنه داداشم دستامو نگه داشت تا بابا معاینه کنه بعد معاینه گفت قبل استخر رفتن مریض شدی؟گفتم نه گفتم دقیقا از کی بوده گفتم از استخر که اومدم گفت باشه ورفت دارو بنویسه من هی به داداشم اشاره کردم بگه امپول ننویسه ولی به روی خودش نیاورد گفتم بابا؟ گفت جانم گفتم لطفا امپول ننویس گفت حالت بده لازمهبرات نسخه رو داد داداش محمد بره بگیره بعدش باهم رفتیم بیرون از اتاقش و بابام برام ابمیوه وکیک اورد گفت بخور گفتم میل ندارم گفت بخور دخترم باید بخوری یکم از ابمیوه وکیک خوردم داداشم اومد مستقیم رفت تو اشپزخونه پیش بابام من ندیدم تو نایلون دارو ها چی بود ولی یه دفعه حالم بهم خورد رفتم دستشویی وقتی برگشتم دیدم بابام وداداشام وایسادن پشت همه با هم گفتن چیشدی؟گفتم اگه دکتر نمیشدین ولی حتما در زمینه گروه سرود موفق میشدین بابام گفت حالت بهم خورد گفتم پدر عزیزم وقتی خودت میدونی چرا میپرسی بعدش من خواستم برم تو اتاقم ولی داداش علی باهام اومد گفتم کجا؟گفت میام اتاقت گفتم میخام درس بخونم گفت باشه حالا میخونی(انگار فهمیده بود میخام درو قفل کنم)بعدش بابام اومد تو اتاقم دستش چهارتا امپول بود منم تا امپولا رودیدم جیغ زدم من امپول نمیزنم و رفتم رو تختم وایسادم بابام گفت دخترم تا جایی که میشد کمش کردم بخواب برات لازمه منم سریع از اتاقمدوییدم بیرون چون داداش علی گوشیش زنگ خورددا شت باهاش حرف میزد بابامو داداش محمدم حواسشون به اماده کردن امپولا بودو پشتشون به مت بود درو روشون قفل کردم (لازمه بگم کلید اتاقمو گذاشته بودم تو جیب سویشرتم چون همیشه برا اینکه من فرار نکنم درو اتاقو قفل میکنن منم کلیدو برداشتم که درو قفل کنن) خودممم تو کف این حرکت سریع خودم بودم بعدش بابام با صدایی که سعی داشت نخنده گفت بیا درو باز کن دفعه های قبل خودت میرفتی تو اتاق درو قفل میکردی این دفعه مارو زندانی کردی؟گفتم اینجوری امنیتش بیشتر گفت چرا؟گفتم چون عاملین امپول زدنو همه رو با هم گرفتم نمیتونن کاریم داشته باشن بابام گفت بیا درو باز کن قول میدم دردت نیاد گفتم بابا الانم که زندانی شدید دست از امپول زدن بر نمیداری گفتم تو باید الان بگی بیا درو باز کن امپولاتونمیزنم گفت نخیر هم درو باز میکنی هم مثل ی دختر خوب میای امپولاتو میزنی حالا وسطه مذاکرات منو بابام داداش علی میگفت باز کن دستشویی دارم گفتم ای بابا الان چه موقع دستشویی داشتنه بعد گفتم بابا زود باش قبول کن که امپولامو نمیزنی داداشم الان از دست میره بابام گفت نخیرم اگه علی منفجرم بشه تو امپولاتو میزنی یکم مذاکره رو ادامه دادیم منم دیدم بابام راضی نمیشه از اینورم داداش علیم داره از دست میره درو باز کردم که یه چیزی مثل جت پرید تو دستشویی داداش محمدم که فقط میخندید میگفتم دفعه بعد تو حال باید بهت امپول بزنیم تا نتونی در قفل کنی بعدش بغلم کرد که احیانا دوباره فرار نکنم برد تو اتاقم ونشست پیشم بابغض گفتم بابا توروخدا نزن بابام گفت بخواب درد نداره گفتم معیار شما از درد نداشتن فرق داره بعدش داداش علی اومد گفتم داداشی رنگ وروت باز شدااا گفت وروجک بخواب امپولاتو بزن که چقد داستان درست کردی به خاطر یه امپول گفتم یه دونه است؟؟؟؟؟؟؟ گفت حالا چن تا چه فرقی داره بعدش بابا اومد سمتم گفت برگرد دیگه با گریه گفتم نه بابا نمیخام هر چقد سعی کردم از دسته داداشام فرار کنم نشدبا زور منو خوابوندن واماده ام کردن بابا پنبه کشید فرو کرد خیلی درد داشت بلند گفتم اخ بابا زدی تو استخونم درش بیاراخخخخخخخخخخخخ درد دارههههههه ولی همش میگفتن تموم شد(میشه انقد موقع امپول زدن نگید تموم شد به نظرم از فش بدتره)ولی خیلی طول کشید تا درش بیاره بعدی رو فرو کرد درد نداشت ولی من همچنان داشتم گریه میکردم داداشم انقد منو محکم گرفته بود گفتم داداش کمرم شکست یکم اروم گفت اخه تکون میخوری بابا درش اورد وبعدی رو زد که درد نداشت ولی اخری خیلی درد داشت منم هر کاری دلم خواست انجام دادم اخراش دیگه کاملا برگشتم وجیغ میزدم میگفتم مردمممممممم بسهههههههههههههه بابا درش اورد و گفت تموم شد منم گفتم خیلی درد داشت داداشم بغلم کرد گفت عوضش زود خوب میشی بعدش بابا اومد پیشم گفت سرمتم بزنم ؟گفتم نه گفت فشارت پایینه گفتم نه گفت اره و به داداش علی گفت نگهش دار تا بزنم منم کلی جیغ زدم تا سرم تموم شد بعدش بابام بهم ی لیوان اب داد گفت بخور کشتی خودتو سر امپول فرداش هم سه تا دیگه زدم (دوتا بود ولی تنبیه شدم ی تقویتی اضافه شد)که البته اونم داستانش جداست دیگه خیلی طولانی میشد
یاعلی خدانگهدار