خاطره سهیلا جون
سلام دوستان عزیز🌹
سهیلا هستم
خاطره که چندروز پیش تعریف کردم خدارو شکر حال دوستانم خوب شد وخطر هم از بیخ گوشم گذشت
نمیدونم اعتقاد دارید به این ضرب المثل که میگه
( ازچاله دراومد توی چاه افتاد)
دقیقا شرح حال من شد 😢😢
چندروزی بود که چندروز که نه همیشه ولی این اخر باریه بیشتر شد شاید مسخره باشه از نظرتون اما افراد کنارم بدجور کلافه کرده بود
در هرموقیعتدرهر شرایط در هردمای اب وهوایی راحت به خواب میرم (اراده کنم خوابیدم)که این موضوع باعث وقوع خیلی ازاتفاقات بشه
از پشت در موندن اعضای خانواده تا خاموش شدن اجاق گاز
من خودم که مشکلی نداشتم ولی همش خسته وخواب الودم وکل ماجرا به این ختم نمیشه به سرد بودن بیش ازحد دست وپا وحتی حس کزدن گنگ شدن سر ختم شد تقریبا
بریم سراغ اتفاقی که باعث شد بیام وبهتون سر بزنم :
پنجشنبه صبح ساعت ۸ باصدای مامانم بلند شدم توی رخت خوابم بودم سریع رخت خواب مرتب کردم رفتم جلوی اینه شونه رو برداشتم وروی تخت نشستم اصلا نمی تونستم روپاهام بیاستم پاهام سست بود موهام که شونه زدم گفتم کمی روی کمر میخوابم به همین نام ونشون خوابم برد که با جیغ جیغ کردن حس سوز توی دستم بلند شدم مهتاب اومده بود خونمون وداداشش کنارم روتخت نشسته بود
از محمد پرسیدم ساعت چنده گفت ۹:۳۰ سریع نشستم روتخت چشمام سیاهی میرفت چیزی کاملا عادی
دست مهتاب گرفتم که بریم یه چیزی بخوریم
بامهتاب وارد اشپزخونه شدم
من :مهتاب خانم شکلات صبحونه ازیخچال بیار
مهتاب :چایی میخوام
من:کم خونی میاره
مهتاب:نسکافه
من کافئین داره
مهتاب او قهوس تازه منم خوردم
من شما کار بدی کردی
مهتاب اقابهژاد بهم داد
من ژ ن ز
مهتاب دوشدالم
من درست حرف بزن
مهتاب دلم نمیخواد
من لوس بازی در نیار
محمدازاتاقم اومد بیرون  ولو شد رو مبل
من اقای خلبان میشه لطف کنی بگی پدر ومادر گرامی کجا تشریف بردند
محمد با پدرو مادر من رفتن بیرون
من نه بابا
محمد میترا
من هووم
محمد هوم چیه بگو بله
من هوووففف اقای اخلاق بله
محمد با بهزاد قراره برم
من خداروشکر
محمد مگه میدونی کجامیخواییم برسم
من اودنیا
محمد کوفت
من مهتاب لقمه بگیر بخور
محمد قراره بریم دوره کار اموزی
من کجا کاندا
محمد فرانسه
من به سلامتی
محمد بهزاد تا عقد نکنه با فاطمه نمیتونه
من چرا
محمد بابابزرگم گفت باید عقد کنه تا اونجا چشم وگوشش بسته باشه
من بد بختی بیش ازاین
محمد واقعا هم ولی بابام گفت بهزاد دست از پا خطا نمیکنه
من مطمئن باش بابات زنت نمیده
محمد اره والا  راستی امادشو باید بریم جایی
من کجا اشاره ای به مهتاب کرد
مهتاب لقمه که گرفته بود گذاشت دهنش
یه مانتو بایه بافت برم کردم یه شال هم انداختم یه جفت کفش کوهنوردی پوشیدم(اسمش کوه نوردیه ولی قیافش به پیاده روی هم نمیخوره)
مهتاب صورتش تمیز کرده بود
محمد دست مهتاب گرفت بردش توماشین رفتم کنار مهتاب نشستم
محمد ماشین حرکت داد
توی راه زنگ زدم به مامانم احوال پرسی کردم وگفتم (دزازرزیزمز دزکزتزرز حز از لز مزهزتزاز بز خزوزبز نزیزسزتز)
گوشی قط کردم
محمد گفت زرگری بلدی
گفتم اره جلو یه درمونگاه نگه داشت مهتاب پیاده کردم
رفتیم نوبت گرفتیم بامحمد نشستیم
محمد نشست کنارم
محمد میترا یه ازمایش براخودت بنویسه
من چیییییییی
محمد بابا یه چکاپ برو
من واااااا
محمد مگه نمیگی سرت
من اره میگم اما
محمد نگران چی هستی
من هیچی
محمد حله دیگه
من اوهوم
نوبتمون شد رفتیم داخل مهتاب زود معاینه شد (یه دکتر فوق العاده بی حال)
محمد :اقای دکتر ببخشید میشه یه چکاپ برای این خانم بنویسید
دکتر فقط سرش تکون داد
ازمطب خارج شدیم محمد دارو های مهتاب گرفت
چشام توپ تنیس شد ۴تا برا یه بچه ۵ یا۶۶ساله منصفانه نبود 😡😡😡
کیسه دارو هارو گرفتم رفتم داخل مطب با این که بیمار داشت بازم حرکتی نزد
من ببخشید اقای دکتر اصلا شما نگاه این بچه کردید
اگه ناراحتید ببریدشون پیش بقیه دکتر ها
من معلومه که ناراحتم متاسفم واسه جامعه پزشکیمون 😭😭
دست مهتاب گرفتم به طرف محمد رفتم
مهتاب داداشی یعنی من امپول نمیزنم
من نه نمیزنی
محمد ابجی جونم باید بریم پیش یه دکتر دیگه
رفتم یه نوبت دیگه گرفتم برای یع دکتر دیگه زود نوبتمون شد وارد شدیم مهتاب کنار صندلی دکتر نشست وخوب معاینه شد وحدود ۱۰ دقیقه سوال پیچ کرد😳😳 ونسخه رو نوشت وتقریبا نسخه قبل رو رد کرد
رفتیم داروخونه ۱ امپول ویه قرص سرماخوردگی کودکان
من این رو لازم نداره
محمد ولی مسولش گفت الان بزنه
من نیازی نداره روحرف منم حرف نباشه دست مهتاب گرفتم از درمانگاه خارج شدم تقریبا وسط های خیابون بودیم که سرم دوباره او حالت گنگی پیدا کرد وکمی چشام سیاهی رفت (حتی موقعی که این جوری مبشم نمیدونم ظاهرم چه جوریه )حس کردم مهتاب دستم ول کرد به ثانیه نکشیده محمد کنارم ایستاد وزل زد تو چشام وقتی چشام حالت عادی گرفت کمی تیر کشید ناحیه سرم
محمد اینجا هم جا ایستادنه بیایید برید سوار ماشین بشید نشستم داخل ماشین مهتاب تو بغلم گوشی محمد زنگ خورد
محمد سلام
بله

بله
بله
نخیر
باشه
باشه
خدافظ
من دوکلام میپرسیدی حالت خوبه اتفاقی نمی افتادا
محمد مامان بود پرسید مهتاب بردیم دکتر یانه دارو دادیانه امپول زده یانه
مهتاب تو بغلم بود سرم به تکیه دادم چشام اروم بسته شد(واقعا دست خودم نیست نمی تونم جلوگیری کنم از نخوابیدنم)باصدای محمد که داشت تیکه مینداخت بلند شدم وارد خونشون شدم
محمد  بروتواتاق میخوایی بخوابی بخواب
من باشه وارد اتاقش که شدم دهنم بازموند مثل چی چی این اتاقش برق میزد خودم پرت کردم روتختش چشام بستم یه چیز ول شد رو شکمم مهتاب بود دست کردم لاموهاش لپش نوازش کردم باهم خوابیدیم که با سروصدای بلند شدم
صدای جیغ مهتاب بود سریع ازتخت بیرون رفتم در اتاق  بسته بود هرچی دستگیره بالا پایین میکردم فایده نداشت
درباشدت باز شد
محمد امیر حسین اینجاست (برادر بهزاد. پسردایی پسرعموم) شالم مرتب کردم وارد پذیرایی شدم صورت مهتاب با اشک یکی بود
من چه خبره اینجا
امیر حسین سلام خوب هستید
من سلام مچکرم
امیر حسین مهتاب نمیذاره امپولش بزنم براش واقعا لازمه
من مهتاب نمیزنه
محمد میترا اذیت نکن مهتاب حاش خرابه
من خوب میشه بدون امپول
امیر حسین دادا بیا خدا خیرت بده  خراب ترش کردی
محمد میترا اگه کمک نمیدی عقب وایسا 😠😠
من چرا
محمد هیییسسسس
نفس عمیق کشیدم محمد سریع مهتاب دمر کرد رو پاش طات اشک بچه رو درهیچ شرایطی واقعا ندارم ازیه طرف هم زورم به دوتا مرد نمیرسه گوشیم رو از روتختی که روش خواب بودم برداشتم به طرف در خروجی رفتم که صدایی ااخخخخ گفتن مهتاب بلند شده بود هنوز کامل در نبستم که صدای تروخدا درش بیارید بلند شد
در خونه بهم زدم حس کردم چشمای خودمم اشکیه قدم هارو تند تر کردم جلوی در خونه ایستادم یادم افتاد کلید ندارم🙁🙁☹️☹️☹️ بالا رفتن از دیوار توی فیلم هایاد گرفته بودم محمد قبلا هم یادم داده بود از لوله گاز رفتم بالا😎😎 سخت بود خداییش بعد گیر کردم که ای داد حال کدوپارو ببرم بالا حالا چیکارکنم خودم به بدبختی کشیدم بالا سردیوار نشستم مکافات بعدی ارتفاع
(فوبیا ندارم ازش کف پاهام صافه بعداز پریدنی استخون پاهام تاخود زانو تیر میکشه شدید ) دستم تکیه گاه قرار دادم خودم اویزون کردم به دیوار لبه دیوار ول کردم خوردن زمینم همانا تیر کشیدن پام  همانا با لی لی خودم رسوندم داخل ساخت پاهام ماساژ میدادم گریم گرفته بود
گوشیم زنگ خورد که رد دادم ژلوفن تاثیری نداشت حدود ۶ تا پشت سرهم خوردم پام بستم اس اومد روگوشیم محمد بود گفته بود شنبه اماده باشم برای چکاپ منم یه اوکی دادم جممعه رو کامل خوابیدم پام تکون میخورداشکم درمیومد  واما روز شنبه چکاپ کامل
دوستان عزیز واقعا شرمنده میدونم خاطرم بد تعریف کردم به بزرگی خودتون ببخشید ❤️❤️❤️
یه دوستی اخر خاطرش نوشته بود
آدمـک آخــرِ دنیــاست، بخند...

آدمـک مـرگ هـمین جاست، بخند...

 آن خـدایی که بـزرگش خوانـدی به خـدا، مثـل تـو تنهـاست، بخند...  
واقعا شعرش دوست دارم یه حسی رو بهم القا میکنه که درهیچ چیز دیگه نمیتونم پیداکنم شعرش فوق العادس ممنون دوست عزیزی که من رو به یاد این شعر انداختی