خاطره ساحل جون
سلام دوستان عزیزم 💜 خوبید؟خوشید؟
من ساحل هستم واین دومین خاطرمه ۱۷سالمه و پدرم و برادرم(سروش که ازدواج کرده)پزشک هستند و البته اون یکی داداشم(سهیل)داره پزشکی میخونه😒 بدبختی دارما این خاطرم مربوط به دو سال پیش که من متوجه شدم امفیزم دارم خب بریم سراغ خاطره:بنده نوازنده ویولن هستم و چند وقت پیشش کنسرت هنرجویی داشتیم منم که دیگه داشتم خودمو می کشتم قضیه از جایی شروع شد که من یه روز که واسه تمرین می خواستم برم اموزشگاه تازه از مدرسه اومده بودم و خیلی هم خسته بودم برای همین تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم که سر حال باشم بعد که از حموم اومدم بیرون خیلی وقت نداشتم واسه همین یه ذره بیشتر موهامو خشک نکردم بعدشم سریع حاظر شدم و بابام منو رسوند اموزشگاه و همه چی خوب بود و منم رفتم خونه و درسامو خوندم و شام خوردمو خوابیدم صبحم رفتم مدرسه اما هرازچندگاهی به سرفه ای هم می کردم که مورد بی توجهی من قرار گرفت دیگه ساعت دو رفتم خونه ناهارمو که خوردم یه ذره استراحت کردم و رفتم اموزشگاه اما وسط تمرین یه سرفه هایی می کردم دیگه همه رو کلافه کرده بودم هی من سرفم می گرفت مجبور میشدم اهنگ و قطع کنم دیگه استادم گفت ساحل بلند شو وسایلتو جمع کن برو خونتون اینجوری هم واسه تو بهتره هم ما منم که میدونستم اگه زود برم خونه مامانم می فهمه من باز دست گل به اب دادم(البته هیچ علائمی از سرماخوردگی نبود فقط سرفه میکردم)تصمیم گرفتم که یه خورد التماس کنم بلکه کوتاه بیاد اونم گفت باشه اما اگه دوباره سرفه ات گرفت دیگه نمی خواد بمونی منم قبول کردم و وسط تمرین یه دوسه باری نزدیک بود خفه شم از بس نفسم حبس کردم که سرفه نکنم دیگه رفتم خونه و یه ذره شام خوردم و خوابیدم اما نصف شب بایه سرفه ای بلند شدم که احساس میکردم الان گلوم جر می خوره یه چند لحظه بعدش مزه خون رو تو دهنم احساس کردم و دویدم تو دستشویی و همینجور خون بالا میاوردم اما تنها شانسی که اوردم این بود که سهیل تولد دوستش بود و هنوز نیومده مامان و بابامم اتاقشون طبقه پایین بود و صدای منو نمیشنیدن خلاصه رفتم اشپزخونه و یه شیر گرم کردم و داشتم توش عسل می‌ریختم که مامانم اومد گفت ساحل داری چیکار می‌کنی نصف شبی منم گفتم هیچی به خدا گشنم بود اومدم شیر گرم کردم اونم یکم غر زد و رفت خوابید منم یکم سرفه هام کمتر شده بود رفتم خوابیدم تا صبح که دیگه پنجشنبه بودو منم راحت تا ۱۱خوابیدم😬بعدم زنگ زدم به استادم گفتم حالم خوب نیست اگه اجازه بدید من امروز نیام اونم قبول کردو منم به مامانم اطلاع دادم که نمی‌رم و تمرین و نشستم سر درسم مشغول درس خوندن بودم اما همش سرم گیج می رفت راستش یکم ترسیدم گفتم نکنه یه چیزیم شده باشه و دوباره چند دقیقه بعدش به سرفه افتادم چه سرفه هایی و بازم داشتم خون بالا میاوردم که تا خواستم بلندشم برم تو دستشویی سرم گیج رفت و خوردم زمین ظاهراً بیهوش شدم مامان منم تنها بوده زنگ می زنه به بابام و اونم میگه بیارش بیمارستان سریع منم وقتی بهوش اومدم یه سرم و تو دستم بود و  و مامانم به صورت غم زده ای یه گوشه ایستاده بود یکم که گذشت بابام اومد تو اتاق و نشست کنار تخت و گفت بهتری باباجان؟سرت گیج نمیره؟منم از ترس امپول گفتم خوبم سرمم گیج نمیره( البته سرم داشت گیج می رفتا) گفتش باشه ولی بهتره امشب تحت نظر باشی منم تا اینو شنیدم چشمام و شبیه چشای گربه کردم گفتم بابا ترو خدا نه من خوبم به خدا اصلا مگه تو دکتر نیستی تو خونه مواظبم باش تازه  سروشم  دکتر دیگه سهیلم که داره دکتر میشه دیگه چی می‌خوای  این نمیشه تحت نظر؟بابایی تروخدا🙏
بابام شروع کرد به خندیدن گفت یه نفس بکش میون اظهار نظراتت منم اینجوری😕نگاش کردم که گفت خیل خوب بابا بعدشم اومد سرمو که دیگه چیزی ازش نمونده بود و در اورد و با کمک مامانم از. و تخت بلند شدم که سهیلم با یه قیافه داغون اومد تو و گفت کو ساحل کو یه لحظه چشمش خورد به من بعد یه نگاه به مامانم کرد و سرو وضعشو درست کردو گفت مادر من این چه وضعیتیه همچین به من گفتی بچم از دست رفت گفتم رفته تو کما که مامان بابام باهم گفتن زبونتو گاز بگیر سهیلم گفت خدا بده شانس منم که کلا تو باغ نبودم فقط می خواستم بیفتم دیگه رفتیم سوار ماشین شدیم و بین راه بابام نگه داشت و دارو هامو گرفت بعدشم سریع داد به مامانم و من ندیدم چی توش بود وقتی رسیدیم خونه مامانم منو برد تو اتاقم که با صحنه ای که دیدم حسابی شکه شدم کف پارکت اتاقم مقداری خون خشک شده بود منم بهت زده به مامانم گفتم این چیه😳 سهیلم اومد پشت سر من گفت چی چیه؟بعدم که خونارو دید گفت راست میگه اینا چیه مامانمم گفت که چیزی نیست ساحل یکم خون بالا اورده ولی من دیگه واقعا فکر می کردم یه چیزی شده اینا نمی خوان به من بگن اما زیاد پیگیرش نشدم رفتم رو تختم دراز کشیدم و مشغول موبایلم شدم که بابام با کیسه دارو هام اومد تو اتاق و گذاشتش رو میز تحریرم اما چون پشتش به من بود نمی‌تونستم ببینم که داره چیکار میکنه تا اینکه صدای شکسته شدن شیشه امپول هارو شنیدم رو به بابام گفتم من خوبم اونم گفت می دونم ولی اینارو میزنی بهترم میشی منم خیلی اروم از پشتش فرار کردم رفتم تو اتاق مهمان و یه صندلی گذاشتم پشت در جوری که پشتی صندلی زیر دستگیره در قرار گرفت بابام اومد هر کاری کرد در باز نشد یه خورده حرف زد بعدم گفت که ساحل از الان هر ۳۰ثانیه ای معطل بشم یه تقویتی می خوری منم از اون جایی که می دونستم که بابام وقتی جدیه اگه حرفی بزنه عملیش می کنه اومدم خودمو تسلیم کنم که بدتر نشه اما همین که اومدم صندلی رو بردارم دیدم اصلا تکون نمی خوره کلا من داشتم زور میزدم اونو بردارم بابام از اونور گفت تا الان یکدونه منم گفت بابا ترو خدا صبر کن صندلی گیر کرده نمی تونم برش دارم بابام گفت به من ربطی نداره می خواستی فرار نکنی شد دوتا دیگه واقعا گریه ام گرفته بود گفتم بابا خواهش می کنم بدنم درد میکنه نمی تونم برش دارم گیر کردم این تو بابام چند ثانیه حرفی نزد بعدش گفت ساحل از در فاصله بگیر گفتم می خوای چیکار کنی گفت می خوام ببینم میشه کند کاری شما رو درست کرد بعدم یه فشاری به در داد که صندلی پرت شد رو زمین بعدم گذاشت رفت اما دست پر برگشت چهار تا امپول اماده و دوتا که هنوز اماده نشده بود یه لحظه گفتم عجب غلطی کردم اگه همینجوری اینجا میموندم لااقل دستش بهم نمی رسید بابام گفت دراز بکش زود باش گفتم بابا به خدا بچتم دو تا سرفه و یه ذره خون این همه امپووووول اخه بابام یه ذره اومد جلو منم رفتم عقب که خوردم به تخت و افتادم روش بابام خم شد رومو گفت د نمی فهمی دیگه اگه می دونستی چه بلایی سر خودت اوردی همچین چیزی نمی گفتی ساحل خانم دیگه یقین پیدا کردم اون حال عجیب مامانم الکی نبوده بابام گفت در ضمن دوتاش تقویتی واسه فرارت حالا هم بخواب
- بابا مگه من چم شده جون ساحل بگو- ساحل گفتم بخواب امپولاتو بزنم - دوتا شرط دارم - بفرمایید🙄- اول اینکه تقویتی نمیزنم-اونو دیگه من تعیین می کنم- بابایی خواهش- شرط بعدی- بگی چی شده خب؟ - فکرامو می کنم
-پس منم نمی زنم - سرووووش سهههههههیل بیاید اینجا
سروش و سهیلم اومدن تو اتاق و گفتن چیشده بابا - بیاید این وروجک و بگیرید می خوام امپولاشو بزنم سهیل گفت بابا من هنوز جوونم به گوشام نیاز دارم لطفاً منو عفو کن بابام گفت بیا اینجا ببینم مسخره خلاصه جفتی اومدن بالا سرم منم گفتم به اندازه کافی بدنم درد می‌کنه بهتره خودم بخوابم تا لهم نکردن و خوابیدم و سروش شلوارمو کشید پایین و کمرمو گرفت سهیلم پاهامو گرفت بابام پنبه کشید و سوزن و وارد کرد که من چیزی نگفتم اخه درد نداشت بابام درش اورد و دوباره پنبه کشید بعدی رو فرو کرد اما این یکی هرچی از دردش بگم کم گفتم - اییییییییی باباااااااااا بسه پاممممم ای سروش ترو خدا ولم کن مردممم😭😭😭
جانم عزیزم تموم شد و کشید بیرون جاشو ماساژ داد طرف دیگمو پنبه کشید و سوزن و وارد کرد اینم دردش بیشتر از قبلی نبود اما کمترم نبود که وسطش اینقدر گریه کردم یه لحظه احساس کردم نمی تونم نفس بکشم سهیل زود فهمید و به بابام گفت بابا نفسش رفت بابام کشیدش بیرون و خودشم سریع رفت بیرون اتاق سروش و سهیل برم گردوندند و فوت می کردند تو صورتم بابام برگشت یه اسپری ام گذاشت تو دهنم و یه مزه بدی تو دهنم احساس کردم اما نفسم ازاد شد مامانم یه لیوان اب داد بهم و با گریه به بابام التماس می کرد بسشه دیگه مگه نمی‌بینی حالش بده تو ام هی اذیتش می کنی بابام که باورش نمیشد مامانم داره اینجوری حرف میزنه بعدشم بابام بیخیالم شد اما روزای بعدش جبران کرد که نمی گم طولانی میشه و اما بابام کلی راجب امفیزم باهام حرف زد و گفت که فقط حواست بیشتر به خودت باشه
واقعا معذرت می خوام چون خیلی طولانی شد دوستتون دارم