خاطره فاطمه جون
سلام به همه دوستان عزیزم خوبید؟ایشالا که خوب باشید مرسی از همه تون بابت نظرات قشنگتون ..گفته بودید ادامه ی خاطره مو بگم خب بریم سراغ ادامه اش:اون شب تا سرمم تموم بشه خوابیدم ولی با حس سوزش تو دستم بیدار شدم داداش علی داشت سرممو در میاورد بلند شدم گفت بخواب دیر وقته نگاه کردم دیدم ساعت یازده گفتم نه درس دارم گفت بخواب حالت خوب نیس گفتم خوبم پاشدم یه ساعتی خوندم بعدش بابام اومد گفت بسه دخترم حالت بد میشه تو الان باید استراحت کنی گفتم باشه یکم مونده گفت باشه ورفت نیم ساعت دیگه اومد گفت بخواب زوووووووود
منم گفتم چشم ورفتم محکم بوسش کردم گفت وروجک بخواب فردا میخایم بریم خونه اقاجون (هر هفته جمعه کل روزو میریم خونه ی اقاجونم همه بچه ها ونوه ها میان..بابام برنامه ی روزه جمعه منو کم گذاشته تا راحت باشم)گفتم باشه و خوابیدم فردا صب بعد نماز نخوابیدم وشروع کردم درس خوندن ساعت 8 بابام بیدار شده بود امد گفت پیشم عه بیداری؟گفتم اره گفت بیا یه چیزی بخور وقت قرصاته گفتم باشه رفتیم صبحونه خوردیم بعدش بابام دو تا قرص اورد خوردم یکم بعدش یه شربت مزخرف اورد گفت بخور گفتم نه پدره من این یکیو نه مزه اش بده داداش محمدم گفت برات لازمه بخور زود باش گفتم من دیشب اون همه امپول زدم قرصم خوردم بسه
دیگه بابام یه جوری گفت فاطمه .خودم گفتم باشه خوردم ولی بعدش حالم بهم خورد و بالا اوردم(ببخشید)بابام گفت به خودت تلقین میکنی اینجوری میشی مجبورم کرد دوباره بخورم ولی ایندفعه با زور خودمو نگه داشتم تا حالم بهم نخوره بعدش بابام گفت تا یه ساعت دیگه اماده باشید بریم منم رفتم اتاقم رفتم حموم بعدش همونجوری نشستم درس خوندن ولی دیدم با موهای خیس حالم بد میشه از طرفی حوصله خشک کردنشونو نداشتم سشوارو برداشتم رفتم اتاقه داداش علی در زدم گفتم داداشی؟گفت جانم؟گفتم رفتم حموم گفت عافیت باشه گفتم موهام خیسه
با خنده گفت بیا بشین (خودش فهمید
)رفتم نشستم رو صندلی میزش و شروع کرد به خشک کردن موهام ولی خب پسرن دیگه داشت میکندشون
گفتم داداش اروم گفت چشم بعدش گفت تموم شدم گفتم مرسی و محکم بوسش کردم گفتم عشقه خودمی لپموکشید گفت وروجک دیر شد (نمیدونم چرا به من میگن وروجک مگه من شیطونی میکنم؟؟؟؟؟؟)برو اماده شو گفتم چشم سریع رفتم اماده شدم اومدم بیرون دیدم همه شون اماده نشستن رو مبل بابام گفت به به خانوم تشریف اوردن گفتم ببخشید دیرشد بابام گفت پالتوت کو؟گفتم بابا جایی نمیریم تو ماشینم بابام گفت فاطمه بپوش گفتم چشم رفتم پالتومو برداشتم گرفتم دستم رفتم بابام گفت الان گرفتی دستت که چی بشه؟گفتم میپوشم حالا اومد پالتومو تنم کردم بعد گفت بریم رفتیم تا رسیدم پریدم بغل اقاجونم دلم براش تنگ شده بود یه هفته بود ندیده بودمش یکم بعد رفتم تو اتاقم(چون من تنها نوه ی دخترم خودم اونجا اتاق دارم ولی خب بماند که چقد پسرعمه هام پسر عموم هام اذیت میکنن سر این اتاق)درس خوندم تا موقع نا هار رفتم بیرون برا ناهار دیدم اقاجونم نیست گفتم اقاجونم کووووووو؟؟؟؟گفتن رفته بیرون بعداز ظهر میاد ناهار خوردیم ولی من نمیتونستم بخورم چون گلوم درد میکرد مامانجونم گفت چرا نمیخوری؟بد شده ؟گفتم نه مامانجون مثل نمیشه عالیه من میل ندارم بابام گفت فاطمه خانوم یکم سرماخورده الان گلوش درد میکنه نمیتونه بخوره عموم گفت اره؟؟؟؟؟؟(یکی نیس بگه پدره من پیش این داداش خشنت چرا میگی من مریض شدم)گفتم نه خوب شدم عموم گفت یادم باشه بعد از ناهار معاینه ات کنم گفتم بابام معاینه کرده عموم گفت باشه میخام دوباره معاینه ات کنم بعد ناهار به عمه هام کمک کردم میزو جمع کردیم بعدش دور هم نشسته بودیم حرف میزدیم عموم گفت وروجک بیا پیشم ببینم با ترس به مامانجونم نگاه کردم که گفت برو دخترم من اینجام رفتم پیش عموم به پسرش گفت برو کیف منو بیار اونم رفت اورد و رفتم یه جای دیگه نشستم چون دلم نمیخاست جلو پسرعمه هام وپسرعموهام معاینه ام کنه بابام اومد پیشم یکم به عمو توضیح داد دیشب چه امپولایی زدم بعدش عمو شروع کرد به معاینه گوشمو دید گفت خیلی درد داره گفتم نه گفت من که میدونم درد داره راستشو بگو گفتم یکم بعدش به بابام گفت همون دارو هاش خوبه اونارو بزنه گفتم نه بابا من نمیزنم بابام گفتم دخترم درد ندارن زود تموم میشه نترس گفتم نمیخامممممممممممم عموم گفت بیخود نمیخای حالت بده باید بزنی گفتم عمووووووووووو نههههههههههه گفت ارههههههههههه بعدش رفت امپولامو اماده کنه بابا رفت داداشمو صدا کنه منم از فرصت صت استفاده کردمو الفرار رفتم
توحیاط میخاستم برم خونمون ولی چشم به انباری افتاد رفتم انباری قایم شدم که کسی شک نکنه بعدش یواش یواش صداها میومد که داشتن دنبالم میگشتن منم گوشیمو اورده بودم زنگ زدم اقاجونم که خودشو برسونه ولی جواب نداد داداشام تو حیاط داشتن دنبالم میگشتن ولی هیچ کس حواسش به انباری نبود بابام تو حیاط با عصبانیت دستشو تو موهاش کشید گفت تو خونه که نبود ینی کجا رفته؟؟؟؟؟؟؟مامانجونم که با نگرانی نشسته بود رو پله ها و همش میگفت ببینید با دخترم چیکار میکنید اگه یه بلایی سرش بیاد من میدونم وشما دوتا(بابام وعموم)اون یکی عموم(مجرده)گفت شاید رفته خونه خودتون بابام گفت نه فک نکنم ولی باشه من الان میرم خونه بعد ناگهان یه موش تو انباری بود که اومد بود زیر پام بلند جیغ زدم بعدش یادم افتاد صدامو شنیدن محکم زدم تو سرم گفتم خا ک تو سرت لو رفتی
بعدش همه گفتن خونه ست کجاس بعد عموم گفت نکنه رفته تو انباری من خودم چون ازموشه ترسیده بودم از انباری دوییدم بیرون پریدم بغله عموم جیغ زدم موووووووووش وایییییییییی چقد زشت بود
همه نمیدونستن بخندن یا دعوام کنن پسرعمه ام میگفت میخای ارایشش کنیم موشه رو خوشکل کنیم(فک میکنه خیلی بانمکه)عموم گفت این چه کاری بود کردی مامان داشت از ترس سکته میکرد رفتم پیش مامانجونم سرشو گرفتم تو بغلم گفتم فداتشم ببخشید گفت اشکال نداره توخوبی؟گفتم اره فقط اونجا چرا موش داره؟گفت مادر انباریه دیگه موشم توش پیدا میشه بابام با عصبانیت اومد پیشم گفت خیلی بی فکری فاطمه گفتم شما همش زور میگید گفت ما فکر سلامتیت هستیم بابام گفت بدون هیچ حرفی برو تو گفتم نمیخام تا اقاجون نیاد به من دست نمیزنیدااااااااابابام گفت تقصیره اقاجونه که تورو لووس کرده بعدش دستمو گرفت رفتیم داخل عمه ام گفت بچه ترسیدی صب کنید یکم حالش سرجاش بیاد بعد یکم نشستیم منم چسبیده بودم به مامانجونم چون اونجا امنیتش بیشتر بود بعدش بابام چون دید ترسیدم اروم شده بود گفت بیا بیریم دخترم درد نداره همش دوتاست زیاد نیس که بعدش عمو نویدم(همون مجرده 29 سالشه مهندس برقه)گفت عموجون بریم درد نداره گفتم اقاجون بیاد بعد عموامیرم گفت اقاجون بیاد مگه میشه تورو کنترل کرد یکی از پسر عمه هام داشت میخندید میگفت درد نداره خانوم کوچولو برو بزن نترس خانم دکتر اینده(من بدم میاد کسی بهم بگه کوچولو)اولش تحمل کردم چیزی نگفتم هی گفت پاشدم رفتم جلوش (عمه ام تازه چایی اورده بود خیلی داغ بود)ریختم روش گفتم
دفعه بعد حرفی بزنی چشاتو در اوردم فهمیدی ؟گفت چته؟؟؟؟؟؟؟؟سوختم گفتم حقته تا تو باشی زیادی حرف نزنی خواست چیزی بگه ولی ترسید چون میدونست حسابش با ااقاجونه گفت باشه بچه برو بخشیدمت گفتم من کی خاستم تومنو ببخشی بعدش یکی محکم زدم تو پاش اومدم پیش مامانجونم پسرعمه هام به جز اون یه دونه همش داشتن تلاش میکردن راضی بشم اخرش عموم گفت تقصیره ماهستش که داریم با تو گفتگو میکنیم تو با زور راضی میشی بعدش اومد سمتم من فرار کردم اخرش منو گرفت گفت به خاطره داستانایی که امروز درست کردی یه امپول اضافی میخوری گفتم نههههههههههه ببخشید نمیخاممممممم
گفت حرف نباشه بعدش منو برد تو اتاق داداشام وبابام وعمو نویدم اومدن تو عموم درو قفل کرد بعدش رفت سراغ اماده کردن امپولا داداشم اومد پیشم گفت بخواب عزیزم تا عمو بیشتر عصبانی نشده گفتم داداشی بخدا درد داره گفت نترس خودتو شل بگیری درد نداره هر چقد حرف زدن فایده نداشت اخرش بابام دراز کشید کنارم منو محکم تو بغلش نگه داشت داداشام وعمونویدم نگهم داشتن عمو پنبه کشید وفرو کرد خیلی درد داشت جیغ زدم اخخخخخخخخخخ عموووووووووو درش بیار درد دارههههههههههههههههه بابام گفت جانم دخترم تموم شد یکم تحمل کن منم فقط گریه میکردم وبلند جیغ میزدم عمو درش اورد وسریع بعدی رو زد که درد داشت ولی نه به انداره قبلی گفتم اخخخخخخ عمو درد دارهههههههه پام سفت کردم عموم گفت شل کن گفتم نمیخام بابام پامو خم کرد تا یکم شل شد بعدش عموم سریع زد و درش اورد دوباره پنبه کشید گفتم نه مگه ذوتا نبود عموم گفت چرا ولی تنبیه شدی یه تقویتی اضافه شد گفتم بابا نزار بزنه نمیخااااااااام
بابام گفت چیزی نیس دخترم الان تموم میشه راحت میشی عموم سریع زد درد داشت ولی من دیگه جون نداشت فقط اروم گریه کردم عموم درش اورد گفت تمام. خودتو کشتی بعدش مامانجونم اومد یکم دعواشون کرد بعد برام کمپرس کرد تا منم خوابم برد بیدار شدم خوب بودم ولی نمیدونم چرا هنوز تب داشتم رفتم بیرون بابام گفت بیا پیشم نرفتم چون باهاش قهر بود (چون گذاشت داداشش یه امپول اضافی به من بزنه)پسرعمه ام اومد پیشم گفت بهتری؟گفتم اره گفت خداروشکر نبینیم خانوم کوچولو مریض باشه😡بعدش گفت یجوری وری میزنمت از وسط تاشی به سرامیک بگی کاشی گفت باشه ببخشید خانوم خشن(خب نمیفهمه نباید بگه کوچولو بدم میاد اینم بگم که منو این پسرعمه ام خواهر وبرادریم چون اقای شکمو شیر مامانه منو خورد ینی حقه منو خورد
) بعدش داداش علی اومد پیشم نشست دستمو گرفت با تعجب گفت چرا انقد داغی گفتم نمیدونم از وقتی بیدار شدم اینجوری شدم بعدش گفت اشکال نداره صب کن به بابا بگم گفتم نه گفت چرا؟-چون باهاش قهرم –زشته فاطمه به خاطر امپول با بابات قهر کردی-ولم کن میخام برم درس بخونم خواستم پاشم نزاشت بابامو صدا کرد گفت بابا بیا اتاق کارت دارم بعدش منو برد تو اتاق بابام اومد خواست بغلم کنه رفتم کنار با اخم بهش نگاه کردم گفت قهری؟گفتم بله گفت چرا؟-چون گذاشتی عمو یه امپول اضافی بهم بزنه-فاطمه برات لازم بود خیلی ضعیف شدی اگه به نظر عموت باشه تو باید دو ماهی یه بار یه نوربیون بزنی چون خیلی ضعیف شده بدنت-اصلا هم ضعیف نشدم-بعدش داداش علی گفت بابا فاطمه تب داره بابام گفت چرا؟بعدش اومد پیشم دست گذاشت رو پیشونیم بعدش رفت تب سنجشو آورد تبمو اندا زه گرفت گفت فقط تب داری ؟یا بدنتم درد میکنه گفتم نه تب دارم فقط بعدش بابام گفت چون اگه الان بگم تب بر بزن باهام قهر میکنی برگرد برات شیاف بزارم گفتم نه(چون خجالت میکشیدم)بابام گفت پس چیکارکنیم ؟-هیچی خودم خوب میشم-فاطمه لج نکن دخترم برگرد بعدش پاشد رفت یه شیاف اورد بعددستکش دستش کرد به داداشم گفت بخوابونش رو پات گفتم بابا نه توروخدا من خجالت میکشم
بابام گفت از بابات؟؟بخواب سریع داداشم منو گذاشت روپاش شلوارمو کشید پایین وبابام برام گذاشت چون خجالت میکشیدیم هیچی نگفتم بعدش مامانجونم اومد پیشم شروع کرد دستمال خیس کردن و میزاشت رو شکمم (فداش بشم من
)تا تبم پایین اومد بعدش رفتم پیش بقیه اقاجونم اومده بود ولی مثل اینکه تو حیاط بود پسر عمه ام گفت رحم کن به اقاجون نگیا گفتم شما حرف نزن بعد گفتم عمو جونم برا شماهم دارم عموم خندید دستاشو اورد بالا گفت من تسلیمم ببخشید گفتم نمیخام بعدش اقاجونم آمد رفتم پیشش یکم باهاش حرف زدم همش میگفتم اقاجون راستی امروز یه چیزی شد بعدهمه رنگشون میپرید میترسیدن از اقاجونم بعدش من یه لبخند میزدم ویه چیزه دیگه به اقاجونم میگفتم کلی لذت بردم ولی اخرش دلم نیومد به اقاجونم بگم بیخیال شدم شبشم رفتیم بیرون درکل روزه خوبی بود اگه امپولای منو ازش فاکتور میگرفتیم
پ.ن:ممنونم از همه تون بابت نظراتتون .نظراتو خوندن خیلی هیجان داره
پ.ن:اقا پارسا لطفا بازم خاطره بزارید
پ.ن:من خاطره های هیلدا خانوم رو خیلی دوس دارم امیدوارم دوباره خاطره بزارن
پ.ن خب دیگه من برم الان داداشم میاد ازم زیست بپرسه یه جوریم میپرسه انگار منم پزشکم داریم تبادل اطلاعات میکنیم..یکی نیست بگه من کنکوری بیش نیستم
یاعلی خدانگهدار