خاطره نازنین جون
سلام من اومدم بازممممم.چطورید؟دوستای گلم ک منو یادتون نرفته؟من نازنینم همون ک نامزدش دکتره علی.یادتون اومد؟خو بذارید خاطره مو بگم.
واییی بچه هاااا من باز گل کاشتم چند روز پیش غروب برف داشت میومد منم ک عشق برف و بارون و قدم زدنم.غروب از پنجره نگاه کردم دیدم داره چ برف قشنگی میاد حیفه نرم بیرون.لباسامو پوشیدم خواهرم هم ک خونمون بود گفت منم میام خرید دارم بابا و مامان کلی بهمون گفتن ک لباس گرم بپوشیم ولی من گفتم نبابا برف بیاد ک هوا سرد نمیشه و ی مانتو پوشیدم و رفتم ولی خواهریم لباس پوشید گفت من بچه دارم مریض شم زندگیم لنگ میشه.منم ک بی عار رفتیم ی چند ساعتی بیرون بودیم و کلی گشتیم و خرید کردیم اومدم خونه انقد برف اومده بود و رفته بودیم تو مغازه برفا اب شده بود من خیس خالی بودم اومدم خونه مامان گفت برو لباساتو عوض کن سرما میخوریااا.گفتم چشم گفت برو ب علی زنگ بزن بگو بیاد اینجا شام بچه ها هستن دور همیم.منم رفتم ب علی زنگ زدم کلی خوشحال ک علییی داره برف میاد کلی تعجب کرد چون تو بیمارستان بود و سرش شلوغ متوجه نشده بود کفت نازنین بیرون ک نرفتی تو این برف😡گفتم چرا اتفاقا الان اومدم😉کلی حرص خوردگفت نازنین وای بحالت اگه مریض شی.گفتم باشه.😃😃😃علی امد شام و کنار هم خوردیم و رفت خونشون خونه ما هم ک شلوغ بود منو از اتاق خوشگلم بیرون کردن و من تو حال رو زمین خوابم برد خیلی سرد بود اونشب نزدیک صب با گلودرد بیدار شدم دماغم کیپ گرفته بود نمیتونستم نفس بکشم ابریزش بینی و چشام داشت دیونم میکرد یکم گذشت دیدم صدای مامان داره میاد اونم صداش گرفته بابا همون صب بردش دکتر ک بدتر نشه رفتن اومدن منم دیگه از جام بلند شدم بابا منو دید گفت پاشو تورم ببرم دکتر گفتم نه خوبم.بابا دوسه روز شده بود امبولانس ماها😄😄.من از قرصای مامان خوردم و خوابیدم علی هم سرش شلوغ بود خونه ما هم شلوغ بود فقط پیام دادیم ب همدیگه.اونروز کلی قرص خوردم ولی فقط بدتر شدم نمیدونم چرااا.فرداش گوش درد و استخون درد و تهوو هم ب حال بدم اضافه شد.ولی باز ب علی نگفتم و دانشگاهم نتونستم برم.بابا غروب روز دوم گفت نازنین پاشو زنگ بزن علی بیاد معاینت کنه داری بدتر میشی.گفتم نه علی بیاد از دستم عصبی میشه ولش کن گفت پس پاشو ببرمت دکتر راضی نمیشدم برم ولی ب زور رفتم ک حداقل علی متوجه نشه.رفتیم درمانگاه.من ک پاهام نا نداشت سرپا وایسم نشستم و نوبتموم شد رفتم تو.رفتیم تو اتاق دکتر معاینه ام کرد گفت خو امپول ک میزنی من سریع گفتم نهههه.مامان گفت نیاز باشه میزنه.من ی نگاه مظلومانه ب دکتر کردم و ایشونم ک حدودا همسن علی بودن گفت دوتا رو بزن ب نظرم.من ناراحت بودم ولی چیزی نگفتم اومدیم بیرون بابا رفت داردهارو گرفت هرچی گفتم امپولو نزنم گوش نکردن و مامان تهدیدم کرد ک ب علی میگه مریضم.منم مجبور شدم رفتم تزریقات و امپول هارو مامان داد ب پرستار و منم رفتم ک ی تخت دنج پیدا کنم و اصلا دوس نداشتم بزنم ولی نمیشد در رفت.پرستار اومد و گفت چرا اماده نیستی عزیزم.منم خوابیدم و پرستار گفت امپولات درد ناکه مقصر من نیستم پس از من ناراحت نشو اومدم بلند شم ک مامان نذاشت.و کمرمو گرفت.و پرستاره پنبه کشیدو فرو کرد ک من مردممممم ی لحظه و از درد سفت شدم و پرستار همش میگفت اروم باش نفس عمیق بکش ولی من فقط اخ و اوج ایببی میکردم تا این ک بلاخره کشید بیرون و طرف دیگه رو کشید و گفت اینم درد داره یکم تحمل کن گفتم نههه گفت زود تموم میشه و فرو کرد ک با ورودش ی ماده داغ ریختن تو پاممممم و هرچی گفتم درششش بیار درد داره گوش نکرد و سریع بقیه رو تزریق کرد و گفت یکم استراحت کن بعد پاشو ولی من زود بلند شدم ک پام تیر کشید ولی ب روم نیاوردم و رفتم بیرون .من فرداش اصلا بهتر نشدم ک هیچ بدترم شده بودم ک دیدم موندن تو خونه صلاح نیس چون علی میاد و میبینه و کارم زاره با بابا و مامانم رفتم شمال ک ب ویلا سر بزنیم.و دوروز دیگه برگردیم.ک با قرصا امیدوار بودم خوب شم من این شمالی ک رفتم تنها چیزایی ک یادمه خواب بودو خواب بودو خواب.علی زنگ زد و صدای منو شنید و متوجه حال من شد کلی غر زد ک با این حال چرا رفتی شمال تووو برو اونجا دکتر ک بهش گفتم رفتم و کلی از دستم ناراحت ک چرا بهش نگفتم.منم ک ب زبون بازی معروفم ارومش کردم و بابا از تب و لرزی ک من شب کرده بودم صبح زود راه افتادیم اومدیم خونمون.ک علی تا متوجه شد ما رسیدیم اومد خونمون و وای وای وای نگم براتونننننن ک من بدبخت از ی طرف واقعا حالم بد بود از ی طرف از این ک علی بیاد چقد ممکنه عصبانی باشه داشتم سکته میکردم.علی اومد و من طبق معمول تو رخته خواب بودم.با بابا و مامان حرف زد و کلی خوش و بش کرد ک مامان گفت نازنین چند روز اصلا حالش خوب نیس دکترم بردیمش ولی اثر نداشت و کل شرح حال منو ب علی داد و علی اومد تو اتاقم من واقعا نایی برای بلند شدن نداشتم یعنی ی مریضی وحشتناک علی با کیفش اومد سر وقتم و یکم سلام و احوال پرسیه جدی و بعدش وسایلشو در اورد ک معاینم کنه و هرچی معاینه اش پیش میرفت اخماش بیشتر میرفت تو هم و نگرانتر میشد.
اخرش گفت نازنین با این حال پاشدی رفتی شمالللل نازی سینوزیتات عفونیه ریه هات عفونیه گلو و گوشت عفونیه تو مگه دکتر نرفتی پس چرا اینجوری هستییی گفتم نمیدونم علی اذیت نکن گفت اذیت و تو میکنی نه مننن نازنین چ وضع سلامتیه چرا مواظب خودت نیستی این سرماخوردگی از اون روز برفی نیس گفتم نهههههه کی گفته😳😳😳
گفت دفترچت کجاس گفتم دست مامانه از مامان گرفت و اومد شروع کرد ب نوشتن هرچی صداش کردم اصلا انگار نمیشنید اخرش گفتم من ک نمیزنم برا خودت بنویس علی هم گفت خیلیی بیخود نمیزنی.من میرم میام بهت میگممم رفت سریع امد و گفت نازنین برگردامپولاتو بزنم یکم بهتر شی گفتم بهترم نمیخوام.گفت نازنین حالت بده ببین حالتو الان چند روزه داری اذیت میشی جان علی برگرد این عفونت بره تو خونت من بیچاره میشم نازنین.گفتم نه علی قرص بده گفت همون قرصایی ک دکتر بهت داده خیلی قویه اگه قرار بود خوب شی شده بودی برگرد تا من اماده کنم گفتم چندتاس گفت 4 تا.گفتم زیاده گفت نه نیس کمم دادم.منم داشتم از ترس میمردم.علی رفت و با 4 تا امپول اومد نشست کنار تختمو گفت افرین خانومم عشقم برگرد.خودش کمرمو گرفت و برم گردوند و شلوار و لباس زیرمو کشید پایین و پد رو برداشت و گفت عزیزم دیگه نگم ک سفت نکن تکون نخور.منم سرمو کردم تو بالش و هیچی نگفتم پد کشیدو ی توده عضلانی درست کرد با دستشو با بسم ا... نیدلو فرو کرد ک من ی تکون خوردم ک علی گفت جانم جانم فداتشم.اروم باش و شروع کرد ب تزریق ک من مردممممم و تو بالش داد میزدمممم بلاخره کشید بیرون.و همون طرفو باز پنبه کشیدو فرو کرد ک زیاد درد نداشت ولی باز مگه میشه اصلا نداشته باشه ک سریع کشید بیرون.و طرف دیگه رو پنبه کشید و گفت سفت نکن نازی ی نفس عمیق بکش تا کشیدم سریع وارد کرد ک من سفت شدم و علی دست نگه داشت تا یکم شل کنم و بالای تزریق رو فشار داد تا شل کنم ک داد زدم گفتم اییی علیی گفت جانم جانه دلم یکم تحمل کن تمومه و شروع کرد ب تزریق ک احساس کردم پام داره قط میشه گفتم اییی علیییی در بیارررر اخخخخ گفت باشه ولی کارشو تموم کرد و کشید بیرون.و باز پد کشید ک من گفتم نهههه علییی بسهههه تورو خداااا گفت درد نداره نازی تا بیام باز حرف بزنم فرو کرد و تزریق کرد منم فقط یکم اخخ و ایییی کردم ک علی کشید بیرون و سرمو بوس کرد و یکم جای امپولارو ماساژ داد و رفت رستاشو شست و اومد پیشم و ی دستمال نمدار هم اورد گذاشت رو شکمم ک تبم زود بیاد پایین.و باهام حرف میزد منم جای امپولام واقعا درد میکرد ولی همین ک علی رو کنارم داشتم ارومم میکرد.کم کم وسط حرف زدن سرم رو سینه علی خوابم برد.و علی هم خسته بود خوابید و شب باز من از علی جان امپول خوردم و شیاف گذاشت برام.ولی بدن من ب علی عادت کرده و وجودش باعث میشه زود خوب شم.علی یسری ازمایش برام نوشته ک گفت با هم بریم بدیم ولی من هنوز میگم سرده و سرماخوردگیم زیاد میشه حالا میریم اونم چون از ترسای من خبر داره فعلا زیاد بهم فشار نمیاره.
مرسی ک خوندید خاطرمو