خاطره اقا پارسا

رجوع کـن بـہ دسـتانت
.
.
.
ســلام علیکم 😅 اوض و احوال؟؟ خوبید؟؟ نرفتم دیگه🙈😂 موندم هنوز درخدمتم . وااای بلاخره یادم اومدددد😍😍😍 یه چیز باحال میخاستم بگم هرچی فکرش میکردم یادم نمیومد چی میخاستم بگم که الان یادم اومد😂😂 اگه فهمیدید من الان دارم چیکار میکنم؟؟؟ اها الان منو خوابیده روی مبل تصور کنید با یه ظرف میوه کنارش😉😉 ما اینیم دیگه😅 بریم سراغ چیزی که میخاستم بگم😛
.
.
.
خـــاطرم : سال دوم دبیرستان که بودم یه امتحان داشتیم و دبیرمون خیلی تاکید میکرد روی این امتحان😥 و گفته بودن هرکی این امتحانو کم گرفت سر کلاسش نشینه😭 منم که بدجور استرس این امتحانو داشتم و مثل چی میخوندم😭 صبح ، عصر ، نصفه شب همش درحال خوندن بودم 😂 اخه بدجور تاکید میکرد😂بقیه دوستام که عین خیالشون نبود همش منو دعوا میکردن تو خوابگاه واسه این که نخونم اینقدر😂😂 تا اینکه روز امتحان رسید و بدجور استرس همچیو داشتم😭😭 یه ایت الکرسی خوندم و برگرو گرفتم و یه دور از رو سوالا خوندم . دیدم نههه بابا همشو بلدم😁😂😂 ارومتر شدم شروع کردم به نوشتن . اقا نوشتم و تموم کردم یه دورم از روش خوندم و پاشدم برم برگمو تحویل بدم . داشتم میرفتم که یکی از بچه ها پالتومو کشید رومو برگردوندم : پااارسا پااارسا سوال دو میشه چی؟؟😂😂😂 یه نگاه به بقیه کردم دیدم همه با اشاره دارن همینو بهم میگن😥 اولین بارم بود میخاستم به یکی برسونم😂 مونده بودم خدایا چیکار کنم .؟؟ از یه طرف استادمون نشسته بود رو به رو مون از یه طرفم بچه ها گناه داشتن😭😭 اخه برای سواله ۴ نمره گزاشته بودن😭 ( بچه ها من کلا ادمیم که اگه بخام تقلب کنم همیشه خندم میگیره موقع تقلب 😂 نمیدونم چرا . واسه همین تابلو ترین ادم موقع تقلب منم😂😂😂 و هیچوقت اعتقاد به این ندارم که توی امتحان از روی دست دیگران بنویسم و اعتقادم اینه که خودم درست تر از بقیه مینویسم😂) حالا چیکار کنیم خدایا؟؟😂 از یه طرف خندم گرفته بود شدید از یه طرفم استادم نشسته بود رو به روم داشت برگه اونایی که تحویل داده بودنو تصحیح میکرد از یه طرفم بچه ها😂😂😂 خیلی خندم گرفته بود😅😅 استاد : پارسا چرا وایسادی نمیخای بری😣😣 من : چشم استاد 😓 بچه ها همش با یه نگاه میکشمت منو نگاه میکردن😂 سریع رفتم برگمو تحویل دادم ✋ فکر میکنین چیکار کردم؟؟😂 از پشت استادم رد شدم ، استادم تا تخته خیلی فاصله داشت و پشتش به تختمون بود . واسه همین جامدادیمو باز کردم ، ماژیکمو برداشتم روی تخته جواب سوال دو رو نوشتم بعد اشاره کردم به بچه ها همشون نوشتن😂😂😂😂😂😂 حالا استادم فکرمیکرد من رفتم😅😅😅 بچه ها همشون خوشحال 😉 یکم وایسادم نوشتن و سریع پاکش کردم و دوییدم رفتم😂حس اون قهرمانارو داشتم😎😎 اولین بار بود این کارو با جرات انجام میدادم😂 باورتون نمیشه از خنده مرده بودم😂 امتحان تموم شده بود و همه اومدن بیرون 😂خوشحاااال😅 حالا بیخیال همچی شما یه وقت اینکاررو نکنینا😂 گذشت تا شد زنگ اخر و مدرسه تعطیل شد . رفتم بالا تو خوابگاه لباسمو بیرون اوردم و ناهارو خوردیم و رفتم خوابیدم😴😴 ساعتای ۷ شب بود بیدار شدم با صدای بارون😘😘 از بس خسته بودم و خونده بودم خوابم میومد😂 اولش فکر میکردم هنوز خوابم یکم حواسم اومد سرجاش دیدم نه بابا بیدارم😅😅 بچه ها نشسته بودن وسط اتاق میگفتنو میخندیدن😂 یکی از بچه ها دید بلند شدم از خواب گفت : پارررسا از استاد پرسیدم سوالی که بهمون گفتی درست بود😂 خندیدم 😅 تازه کارم یادم اومدم زدم زیر خنده😂 بچه ها با تعجب نگام میکردن 😅 دیدم اینقدرمتعجبن گفتم : از کار امروزم خندم میگیره که رسوندم بهتون 😂😂 همشون خندیدن😅 حرف زدیم تا شد اخر شب همه خواب بودن . من توی خوابگاه شبا عادت خواب نداشتم . یا میشنستم درسای فردامو میخوندم یا هم مینشتم دیوان حافظو میخوندم 😍😍😍 نشسته بودم شعرای حافظو میخوندم😍😍 اخ که چه شعرای قشنگی داره😉 مخصوصا اون شعرش که میگه( اگر ان ترک شیرازی به دست ارد دل مارا ...😍😍😍) همینجوری عینکمو زده بودم میخوندم یهو دیدم چقدر صدای ناله و گریه میاد😣 دیوانو بستم نور چراغ مطالعمو بیشتر کردم دیدم علی داره تو خواب ناله میکنه😣😢 پتو رو کنار کشیدم بلند شدم از رو تخت رفتم کنار تختش نشستم و نگاش میکردم فقط😂 یکم که نگاش کردم دیدم چقدر عرق کرده دستمو گذاشتم رو پیشونیش بدجور تب داشت . اروم صداش زدم : علیی ؟؟ علی جون؟؟ داداش پاشو حالت خوب نیس داری ناله میکنی😭 پاشو!! یکم تکونش دادم چشاشو باز کرد بلاخره😂 انگار هول کرده بالا سریع بلند شد : هاا چیه پارسا چیشده؟؟؟😰 هول کرده بود میلرزید😳 من : چته علی؟؟ خوبی؟؟ تب کردی داشتی هزیون میگفتی بیدارت کردم😌 خوبی؟؟ بلند شو یه اب به صورتت بزن ، برم از سرپرستی یه قرص بگیرم برات بیارم داغ داغی اخه😣 کمکش کردم بلندشد . حسین هم از صدای ما دوتا بلند شده بود . یکم به خودش اومد دید علی حالش خوب نیس اومد از تختش پایین به علی کمک کرد بره اب بزنه به صورتش . رفتم از اتاق سرپرستمون در زدم . میدونستم بیداره😅 اخه اکثر شبا نمیخابیدن . یکم در زدن که گفت بیا تو . رفتم تو سلام کردم ازش قرص خواستم گفت باید بیاد ببینه علیرو الکی نمیتونه بده😔😔 باشه ای گفتم و بردمش سمت اتاقمون👍 علی هم اومده بود رو تخت خوابیده بود حسینم بالا سرش بود😅 اقای سرپرستمون علی رو دید دستش گزاشت رو پیشونیش چند سوال ازش پرسید رو به من گفت : تبش خیلی زیاده میترسم بلایی سرش بیاد باید ببریمش بیمارستان😐 من : خب ببرینش حالش خیلی بدع😭😱 گفت علی رو حاضر کن خودتم حاضر شو باهاش بیا. ساعت پنج یا شیش صبح بود😂 هوا هم سرد بود😭 پالتومو پوشیدم علی رو با کمک حسین حاضر کردیم و رفتیم سمت بیمارستانی که خیلی با مدرسمون فاصله نداشت . ماشین نگه داشت پیاده شدیم و رفتیم تو .✌ نوبت گرفتیم . خیلی شلوغ نبود ، بعضیا دیگهخیلی حالشون بد بود😔😔 توی نوبت نشستیم . علی سرشو گذاشته بود روی شونه من و ناله میکرد میگفت سردمه . پالتومو در اوردم انداختم روش بیچاره میلرزید😭 نوبتش شد و با کمک سرپرستمون رفتن تو 😊 بعد ده دقیقه منتظر بودن اومدن بیرون . اقای سرپرستمون علی رو سپرد دست من و خودش رفت داروهارو بگیره🙋🙆 با علی نشسته بودیم بعد ده دیقه اقای سرپرستمون اومد و یه کیسه پر از دارو دستش بود😢😢 بیشتر سرنگ میتونستم بیبنمو و قرص😂😂😂 اقای نیازی ( سرپرست) : علی جان بیا بریم تزریقات یه سرم باید وصل کنی با سه تا امپول 😭😭 علی هیچی نگفت . کمکش کردم بلند شد رفتیم سمت تزریقات و اقای نیازی داروهارو داد دستم و خودش رفت بیرون 😢 داروهارو دادم پرستار سه امپول بود و یه سرم . به علی کمک کردم پالتوشو در اورد و کمکش کردم دمر خوابید🙌 لباسشو دادم یکم پایین و پرستار اومد کنارش پنبه رو کشید و فرو کرد . علی یه تکون ارومی خورد و یه اییییی اروم گفت . اولی رو تزریق کرد و کشید بیرون و پنبه رو گفت نگه دارم . نگه داشتم و ماساژ دادم . سمت چپش رو پایین تر داد و باز پنبه رو کشید و فرو کرد یکم که از تزریق گذشت داد علی بلند شد : اییییاخخخ مردم درد داره پااارسا😭😭 من : جونم تمومه داداش😱😱 علی همینجور ناله میکرد . یهو سفت کرد 😪 پرستار : شل کنین اخراشه اقا 😔😥 من : علی جان یکم شل کنم تمومه ها😨 پرستار چند ضربه محکم بالای جای تزریق زد و بقیشو تزریق کرد که علی اییییی بلندی گفت . من : اروم باش علی جون اخریشه بزن خلاص شی😭 پرستار رفت اخریرو اماد کنه . جای امپولاشو ماساژ دادم و بعد چند دیقه پرستار اومد گفت : کدوم سمت بیشتر درد داری ؟؟؟ علی : سمت چپ😭😭 بیحسه😭 پرستار : باشه پس اینو سمت راستت میزنم اخریشه . سمت راست علیو پنبه کشید چندبار و اروم فرو کرد . شروع کرد به تزریق . علی : ایییی غلط کردم وااای درد داره ااااخ خواهش میکنم😭 ایی پارسا بگو درش بیاره مردم😭 من : جونممم تحمل کن داداش تمومه عزیزم 😔 نزدیک بود گریش بگیره منم هی دلداریش میدادم😔 تزریقش تموم شد و کشید بیرون و پنبه رو گذاشت روش . یکم ماساژ دادم و شلوارشو درست کردم گفتم یکم همینجوری بخوابه🙌 بعد چند دیقه کمکش کردم اروم برگشت و به پشت خوابید . پرستار سرمو اورد اومد سمت علی استینشو بالا زد و بعد چند بار فرو کردن و در اوردن سوزن بلاخره رگو پیدا کردم و فرو کرد 🙌 چسب زد و دوتا امپول زد توسرم . تشکر کردیم و رفت✋من : علی بهتری؟؟ خوبی؟؟ علی : ممنون داداش ولی هنوز سرم درد میکنه یکم ، بهتر از قبلم😓 من : خوب میشی😍 لبخند زد و بهش گفتم یکم بخوابه تا سرمش تموم بشه . خوابید😅 رفتم بیرون به اقای نیازی گفتم اومدن تو نشستیم باهم حرف میزدیم بین حرفامون چند بار پرستار اومد و وضعیت علی رو چک کرد و تبشو گرفت گفت خوبه وضعیتش😊 بعد تقریبا یک ساعت شایدم کمتر سرم علی تموم شده بود و رفتم به پرستار گفتم اومد اروم کشیدش بیرون و چسب زد 👍 علی هنوز خواب بود 😅😴 یکم صداش زدم بیدار شد حالشو پرسیدم گفت بهتر شده و کمکش کرد از تخت اومد پایین اخماش رفت تو هم خندیدم : چیشد علی؟؟ جای امپولات درد گرفت؟؟😭 علی : اره یکم بد زد خیلی دردش زیاد بود😨 من : اخی عزیزم اشکالی نداره عوضش خوب میشی 😍 پالتوشو کمک کردم پوشید و از بیمارستان اومدیم بیرون و رفتیم به سمت مدرسمون🙋 رسیدیم مدرسه کمک کردم علی رفت بالا تو خوابگاه خوابید پتو هم کشیدم روش . منو بوسید تشکر کرد ازم بوسیدمش😍 ( دلتنگتم همدانی جانم😍)خودممکتابامو برداشتم گذاشتم کیفم و رفتم سر کلاس زنگ دوم بود 😍 همه حال علیو پرسیدن گفتم خوبه 😍 علی خان هم خوب خوب شدن فقط قرصاشو میخورد😂😂 امپولارو بیخیال میشد 😉 حالش خوب شد ❤ اون روزم چه زود گذشت😢 اینم از خاطره ی من🙆پ.ن : مرســی از شما که خوندین و هستین🙌❤ از تبریکاهایی که بهم گفتین یه دنیا ممنوم💛


پ.ن : دوستیا😉 من یه ادمم با یه زندگی کوچیک ولی زیبا و قشنگ ، گاهگاهی شعر میگم و مینویسم ، به دور از زندگی مجلل ، توی زندگیم به علم پزشکی رو اوردم ، یه ادمیم که از زندگیم فوق العاده راضیم و معتقدم تا ادم لبخند نزنه خوشبخت نمیمونه و تمام خصوصیات بد رو جمع کردم ریختم توی یه دایره و روش خط قرمز کشیدم ، اخه با اینکه گفته بودم بابام صاحب یه هتله خیلیاتون منو توی یه زندگی مجلل میدین😂بله زندگی مجللی داریم ولی خودمو توی اون زندگی خیلی جا نمیدم😂 گفتم بگم والا من از ساعت شیک ، خونه شیک ، ماشین شیک ، تحصیل خارج از کشور و ... همه اینا گذشتم بخدا😅 از کوچیکی از زندگی مجلل میترسیدم و مامانم همینجوره و کلا یه زندگی خوب و ساده رو انتخاب کردیم نه دیگه اونقدر فقیرانه ها😅😅بابای من از کوچیکی خیلی دلش میخاست یه هتل بزرگ داشته باشه که به ارزوش رسید واسه همین گفتم ، والا همینم نمیخاستم بگم خودتون پرسیدین❤🙌 والا حقیقتش من همینم😅 اخه گفته بودین خودمو توصیف کنم😅❤پ.ن : خیلی کوچیک که بودم تقریبا کلاس سوم ابتدایی وقتی دفتر ریاضیمو یادم میرفت بیارم معلمم اقای راد بودن همیشه میگفت پارسا مراقب باش خودتو جا نزاری😅 من بهش میخندیدم میگفتم اقا مگه میشه ادم خودشو جا بزاره😅 اخه فکر میکردم واقعا خودمو جا میزارم😅😅😅 خیلی وقتا بعد وقتی که بزرگتر شدم به حرف معلمم رسیدم . من بارها و بارها خودمو جا گذاشتم . توی یه خوشبختی زیاد ، توی یه زندگی خوب ، توی یه کنکور ، توی یه دانشگاه پزشکی ، توی یه بیمارستان ، توی همچیز 😊 نمیدونم چیشد یهو یاد معلم کلاس سوم افتادم این جملرو ازش یادم اومد گفتم بگمش😣😅😅🙈 پویا میگه تو همیشه یه چیز بی ربطیو به زور به یه چیزی ربط میدی😑 راس میگه الان معلمم کلاس سومم چه ربطی به خاطرم داشت😅😅 خب دیگه یادش افتادم شما ببخشید😅

پ.ن : یه چیز دیگه ، من با گفتن خاطره قبلم نمیخاستم اینو بگم که من ادم خوبیم ، یا خیلی پولدارم ، یا یه فرشتم ، یا یه ادم تحصیل کردم با نمره کنکور بالا . من خودم به شخصه به هیچکدوم از اینا اعتنایی ندارم و معتقدم ادم خوشبخت که باشه با یه ادم تحصیل کرده دکترا هیچ فرقی نمیکنه😊 من اینجا فقط خاطرات و اتفاقات زندگیمو میگم ، من خیلی خاطره از امپول دارم ولی از کنار خاطره های ساده و بی مزه میگذرم و خاطره هایی رو که هم به امپول ربط داره و هم در کنارش یه درسی گرفتم رو میزارم شما هم بخونید و اگرم دوست نداشتید نخونید😊 توی خاطرم هم ننوشتم اجباره باید بخونید😊

پ.ن: خــنده رُســوا نمـاید پـسته بــی مغــر را / چــون نداری مایـه از لـاف سخــن خــاموش باش❤ من از این شعر خوشم میاد😍

پ.ن : بای بای🏃💃🙌