خاطره دلارام جون
خاطره دلارام جون
سلاام دلارامم👀باز اومدم☺️(از خداتونم باشه😐)یکم سرم شلوغ بود😤(هنوزم هستاا،ولی خب...)واسه همین وقت نکردم نظراتونو بخونم😕.حالا امشب خوندم😊کلی هم ذوق کردم😃چون فکر میکردم با این خاطره هام که کوتاهن از وبلاگ پرتم کنن بیرون😢حالا اینارو بیخیال.خواستم جواب کامنتارو بدم که واقعا وقت نداشتم😓الانم حسش نیست برم وب😪همینجا جواب نظراتونو میدم😚خب،خب،خب😌ساراجووووون:عزیز پوریا و امیر دوقلو ان😒واسه همین من هیچوقت نتونستم چه جلومن چه دارم درموردشون حرف میزنم اسماشونو درست بگم،این یکی امیر بود ـــــ متین:ممنون ــــــ سمیرا:باشه عزیزم😙 ـــــــ پارسا:🌹ـــــــ عارفه:مرسی گغتی،یادم رفته بود... ــــــــ رها:چشم عزیزم ـــــــــ mahla : چشم عزیزم،باشه دیگه اگه وقتم اجازه بده با جزئیات تعریف میکنم ــــــــ ریحانه:ممنون ـ🐳ـ🐳ـ🐳ـ🐳ـ🐳ـ🐳ـ🐳ـ🐳ـ🐳ـ🐳ــ...
خب اینم جواب نظراتون😽
بریم خاطره یا چی؟😉
بزن بریم😼ــ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـــ...
ـــــ🌸ــخاطره ـــ🌸ــــ
این خاطرم جدیده و برمیگرده به نهم همین ماه(آذر) که تولدم بود👒.یه بلوز کوتاه پوشیده بودم که بالاتنش مشکی بود و پایینش صورتی☁️که خب همین لباس کار داد دستم😓صبح دوستم اومد خونمون از خواب نازم بیدارم کرد که چی؟که دلارام پاشو وقت ارایشگاه داریم😒منم که خووووووب،مظلووووووم،بعد کلی مشت و لگد از سوی یار بیدار شدم😬حالا ساعت چنده؟۸صبح😳...،پاشدم رفتم صبحونه خوردم(یکم میوه و اینا...🍏🍒🥒🍇...)بعدم تندتند حاضر شدم با دوستم تینا❣رفتیم ارایشگاه(پیش مامانش😜)خلاصه موهامو درست کرد و خوجملم کرد😗.خواست ارایش کنه که نزاشتم😐والا،مگه عروسیمه😑.بعد اون تینا هم کارشو کرد و رفتیم خونه.خواهرم و برادرم(آرام،آریانا)معلوم نبود کجان🤔مامان بابامم که مرخصی گرفته بودن دنبال کارای تولدم بودن🤤چندتا خانومم داشتن خونه رو تمیز میکردن منم خواستم کمکشون کنم تینا نزاشت😒رفتیم بالا تو اتاقم.اخه من نمیفهمم مهمونا هشت شب میان ما واسه چی ۱۱صبح حاضر آماده ایم😑😑خلاصه تا ۲
خودمونو با دابسمش و دلقک بازی و سرکار گذاشتن بچه های گروه سرگرم کردیم😜تا صدامون زد مستخدم واسه ناهار😃😋من که عین قحطی زده ها پله هارو دوتا یکی رفتم پایین🏃🏃🏃ولی تینا آروم و خانومانه اومد لوووووس😒ناهار کباب بود😋😋🍖🍗🍖🍗منم که عاشق کباب😌😛.بشقاب اولو کمتر از ۵دیقه تموم کردم،دومیو ۳،۴دیقه سومی هم تا نصفش خوردم سیر شدم☹️.(داشتم میخوردم خیالم راحت بود چاق نمیشم چون اصولا استعداد چاقی ندارم😌خانومای وب دق به دلتون😏)
غذارو خوردم و رفتم بالا ولی بدجوری حس خواب داشتم😴اما بخاطر موهام نمیتونستم بخوابم😬این تینا هم معلوم نبود کجاست🙁
دوباره رفتم پایین یکم میوه زدم به بدن🙃🍓🥝🌶🍇🍌یکم گذشت که مامانم اومد مستقیم دوید تو اتاقش منم همینجوری نگا میکردم😐بعدم دوباره دوید رفت بیرون سوار ماشینش شد رفت😕🚗ما که نفهمیدیم چی شد🤔🙁.خلاصه خودمو مشغول کردم تا ۷/۵ اماده شدم🌈اول دی جی اومد وسایلاشو اماده کرد🎹🎧🎤بعدم کم کم مهمونا رسیدن💫مامان بابا و ارام و اریانا هم بودن🙃تینا هم اومد🐰خلاصه دی جی هی میگفت اول شمع،بعد کیک ببر،ارزو،بقیع دست بزنن اینقدر چرت و پرت گفت تا اخرش هیچکی حواسش نبود آرزو کردم🙏شمع فوت کردم🎆کیکو بریدم🎂🍰 بقیع که متوجه شدن داشتن کلمو میکندن😹خلاصه دی جی زد و رقصیدیم تا نزدیکای ۲شب بود که با دخترخاله هام و پسرعمه هام تصمیم گرفتیم بریم تو حیاط👠👠.پشت ویلامون دریا بود(اینجا رامسر ویلامون بود گفتیم تولدو اینجا بگیریم)هممون یه نگاه به هم کردیم بعدش خودمونو انداختیم تو آب🌊💧اب یخ،هوا سرد،ما هم با لباس مجلسی تو آب😐😑😒بعد نیم ساعتی اومدیم بیرون اونام خداحافظی کردن رفتن💃💃مهموناهم ۴ صبح رفتن😒منم گرفتم خوابیدم تکونم نخوردم😌😪ساعت ۸شب جمعه بیدار شدم شام خوردم یکم درسای شنبه رو خوندم سریال دیدم رفتم بخوابم که حس کردم پهلوی راستم درد میکنه😩اهمیت ندادم رفتم تو رختخواب😎تا ساعت ۲ دیدم خوابم نمیبره دردمم بیشتر میشه😭😔هی میگرفت ول میکرد😡گفتم خوب میشه دیگه تحمل کردم تا خوابم برد😊ساعت ۷صبح شنبه بیدار شدم که برم مدرسع🚶♀👯♂👞🎒👓🎓دیدم دردم وحشتناکه.مامانم اومد جریانو فهمید گفت پاشو بریم بیمارستان منم مخالفتی نکردم چون واقعا درد داشتم😿با بدبختی یه لباس دم دستی پوشیدم👚👖👢سوار ماشین شدیم راه افتادیم بیمارستان اون وسط تو راه خالمم فهمید اونم اومد بیمارستان🏬رفتیم نشستیم یکم بعد من رفتم تریاژ مامانمم رفت قبض نمبدونم چی بگیره😑اون خانومه تو تریاژ اسم و فامیلمو نوشت بعد گفت به داروی خاصی حساسیت نداری؟گفتم نه،بعد گفت سابقه ی بیماری؟گفتم نه،بعد تب سنج گذاشت برام که تب نداشتم بعدم برگه داد گفت برید پیش دکتر ــــ .ماهم یکم منتظر موندیم😩تا مریض بیاد بیرون بعد رفتیم تو😿😔
رفتم نشستم رو صندلی مریض😷مامانمم نشست صندلی روبروی دکتر👨⚕دکتر معاینم که کرد واسم ازمایش خون و ادرار نوشت با یه امپول و یه سرم😔اول رفتیم ازمایش خون دادیم که باحالترین جای خاطرست😆رفتم نشستم رو صندلی منم که ترسووووو😦خلاصه پرستار اومد ازمایشمو بگیره،پنج دقیقه گذشت هنوز رگمو نتونست پیدا کنه🤣منم که داشتم با یه لبخند بدجنس نگاش میکردم😈خلاصه کلی داشتم حال میکردم واسه خودم که مامانم ضدحال شد😖مامان:عزیزم یه رگ پیدا کردن که اینقدر زمان نمیبره☺️😑 پرستار:شما دکتری؟😠 مامانم:بله😌 پرستار:😶 مامان:بدش من اونو پرستار:بفرمایید...مامان ازمایشمو گرفت که زیاد دردم نیومد🙄بعد ازمایش ادرارو دادم و گذاشتن ازمایشامو قسمت اورژانسی🎇گفتن دوساعت دیگه بیاین بگیرین😐.ما رفتیم اتاق تزریقات💉😔💉هنوز نمیدونستم امپــ💉ــول دارم چون فقط سرمو دیده بودم😥جلو اتاق تزریقات مامان منو با یه پرستار فرستاد تو خودشم رفت بیرون از بیمارستان میگفت منو ببینی لوس میشی😑.من با پرستار رفتم تو که دیدم پنج تا پرستار خیلی جوون واسه خودشون نشستن رو تختا😐کاشف به عمل اومد که دانشجوان و دوره ی کارورزیشونه🙄🤔👩💻👩⚕طبق معمول با قدمای لاک پشتی رفتم نشستم رو تخت👣🐢استادشون گفت:عزیزم دراز بکش☺️ من:واقعا؟👁👁 پرستارا:😊😂 استاد:اره عزیزم😐 من:یعنی جدی جدی؟👱♀ پرستارا:🤣 استادشون:اره😠 من:نه🙃 استاد:دخترا کمکش کنید دراز بکشه😡 پرستارا:چشم استاد😌😈 من:نه نه راضی به زحمت نیستم خودم دراز میکشم😓 استاد:خب یدونه عضلانی،با یه سرم🤔برگرد پشت😠 منم که خنگووول برگشتم پشت😒😶 استاد:سارا آمادش کن😑 سارا(یکی از دانشجوها):چشم استاد☺️ اومد امادم کرد منه خنگ باز نفهمیدم جریان چیه🙁😬 امپولو استاد داد به سارا😉گفت عزیزم تزریق کن☺️ دیدم سارا داره امپول اماده میکنه اونجا بود که فهمیدم چه بلایی سرم اومده💁🤦♀اومدم پاشم که یکی از پرستارا فهمید کمرمو محکم گرفت استادشونم عصبانی شد منم که لجباااااز پامو تکون میدادم😌😔😢 استاد:مینا پاهاشو نگهدار.خودشم اومد دستامو گرفت🤜🤛.اون یکی پرستار(سارا)اومد تزریق کرد💉اینقدر که جیغ زدم دیگه نمیتونستم حرف بزنم😣بعدش برگشتم که سرمو بزنه😔از سرمم اندازه امپول میترسم💉😒😔😢😭استاد:دستتو مشت کن😡 من:نه،نمیخوام😢بخدا درد داره😔😢 استاد:یبار بیشتر نمیگم،مشت کن😡 من:😔🤛 تا اومد سوزنو فرو کنه دستمو کشیدم عقب که پاشم که باز پرستار فهمید دستمو گرفت یکی هم از بالا سرم شونه هامو نگه داشت منم بدتر از امپــ💉ــول جیغ زدم و گریه کردم.خلاصه تموم شد سرممو رفتم تو اتاق انتظار پیش مامانم😒بعد چنددقیقه رفتیم جواب ازمایشو گرفتیم بردیم پیش دکتر که گفت مینورم و هوموگلوبین خونم رو ۱۰ .بعدم یه💊داد گفت تا اخر عمرت بخاطر کم خونیت باید مصرف کنی😔...
پ ن: هم وبلاگی های عزیز😌تو این مدتی که تو وب هستم و خاطره میخونم و گاهی هم میگم یه سوال و یه نکته برام پیش اومده🤔
سوالم😊:چجوری اسم امپولا و داروهاتونو انقدر خوب و دقیق حفظید اونایی که دکتر نیستید؟🤔
نکته:دکترای عزیز بیشتر از بقیه تجربه ی مریض شدن دارن انگار😂😂
سومین خاطره😉
پایانـــ🍂🌷🍂
سلاام دلارامم👀باز اومدم☺️(از خداتونم باشه😐)یکم سرم شلوغ بود😤(هنوزم هستاا،ولی خب...)واسه همین وقت نکردم نظراتونو بخونم😕.حالا امشب خوندم😊کلی هم ذوق کردم😃چون فکر میکردم با این خاطره هام که کوتاهن از وبلاگ پرتم کنن بیرون😢حالا اینارو بیخیال.خواستم جواب کامنتارو بدم که واقعا وقت نداشتم😓الانم حسش نیست برم وب😪همینجا جواب نظراتونو میدم😚خب،خب،خب😌ساراجووووون:عزیز پوریا و امیر دوقلو ان😒واسه همین من هیچوقت نتونستم چه جلومن چه دارم درموردشون حرف میزنم اسماشونو درست بگم،این یکی امیر بود ـــــ متین:ممنون ــــــ سمیرا:باشه عزیزم😙 ـــــــ پارسا:🌹ـــــــ عارفه:مرسی گغتی،یادم رفته بود... ــــــــ رها:چشم عزیزم ـــــــــ mahla : چشم عزیزم،باشه دیگه اگه وقتم اجازه بده با جزئیات تعریف میکنم ــــــــ ریحانه:ممنون ـ🐳ـ🐳ـ🐳ـ🐳ـ🐳ـ🐳ـ🐳ـ🐳ـ🐳ـ🐳ــ...
خب اینم جواب نظراتون😽
بریم خاطره یا چی؟😉
بزن بریم😼ــ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـــ...
ـــــ🌸ــخاطره ـــ🌸ــــ
این خاطرم جدیده و برمیگرده به نهم همین ماه(آذر) که تولدم بود👒.یه بلوز کوتاه پوشیده بودم که بالاتنش مشکی بود و پایینش صورتی☁️که خب همین لباس کار داد دستم😓صبح دوستم اومد خونمون از خواب نازم بیدارم کرد که چی؟که دلارام پاشو وقت ارایشگاه داریم😒منم که خووووووب،مظلووووووم،بعد کلی مشت و لگد از سوی یار بیدار شدم😬حالا ساعت چنده؟۸صبح😳...،پاشدم رفتم صبحونه خوردم(یکم میوه و اینا...🍏🍒🥒🍇...)بعدم تندتند حاضر شدم با دوستم تینا❣رفتیم ارایشگاه(پیش مامانش😜)خلاصه موهامو درست کرد و خوجملم کرد😗.خواست ارایش کنه که نزاشتم😐والا،مگه عروسیمه😑.بعد اون تینا هم کارشو کرد و رفتیم خونه.خواهرم و برادرم(آرام،آریانا)معلوم نبود کجان🤔مامان بابامم که مرخصی گرفته بودن دنبال کارای تولدم بودن🤤چندتا خانومم داشتن خونه رو تمیز میکردن منم خواستم کمکشون کنم تینا نزاشت😒رفتیم بالا تو اتاقم.اخه من نمیفهمم مهمونا هشت شب میان ما واسه چی ۱۱صبح حاضر آماده ایم😑😑خلاصه تا ۲
خودمونو با دابسمش و دلقک بازی و سرکار گذاشتن بچه های گروه سرگرم کردیم😜تا صدامون زد مستخدم واسه ناهار😃😋من که عین قحطی زده ها پله هارو دوتا یکی رفتم پایین🏃🏃🏃ولی تینا آروم و خانومانه اومد لوووووس😒ناهار کباب بود😋😋🍖🍗🍖🍗منم که عاشق کباب😌😛.بشقاب اولو کمتر از ۵دیقه تموم کردم،دومیو ۳،۴دیقه سومی هم تا نصفش خوردم سیر شدم☹️.(داشتم میخوردم خیالم راحت بود چاق نمیشم چون اصولا استعداد چاقی ندارم😌خانومای وب دق به دلتون😏)
غذارو خوردم و رفتم بالا ولی بدجوری حس خواب داشتم😴اما بخاطر موهام نمیتونستم بخوابم😬این تینا هم معلوم نبود کجاست🙁
دوباره رفتم پایین یکم میوه زدم به بدن🙃🍓🥝🌶🍇🍌یکم گذشت که مامانم اومد مستقیم دوید تو اتاقش منم همینجوری نگا میکردم😐بعدم دوباره دوید رفت بیرون سوار ماشینش شد رفت😕🚗ما که نفهمیدیم چی شد🤔🙁.خلاصه خودمو مشغول کردم تا ۷/۵ اماده شدم🌈اول دی جی اومد وسایلاشو اماده کرد🎹🎧🎤بعدم کم کم مهمونا رسیدن💫مامان بابا و ارام و اریانا هم بودن🙃تینا هم اومد🐰خلاصه دی جی هی میگفت اول شمع،بعد کیک ببر،ارزو،بقیع دست بزنن اینقدر چرت و پرت گفت تا اخرش هیچکی حواسش نبود آرزو کردم🙏شمع فوت کردم🎆کیکو بریدم🎂🍰 بقیع که متوجه شدن داشتن کلمو میکندن😹خلاصه دی جی زد و رقصیدیم تا نزدیکای ۲شب بود که با دخترخاله هام و پسرعمه هام تصمیم گرفتیم بریم تو حیاط👠👠.پشت ویلامون دریا بود(اینجا رامسر ویلامون بود گفتیم تولدو اینجا بگیریم)هممون یه نگاه به هم کردیم بعدش خودمونو انداختیم تو آب🌊💧اب یخ،هوا سرد،ما هم با لباس مجلسی تو آب😐😑😒بعد نیم ساعتی اومدیم بیرون اونام خداحافظی کردن رفتن💃💃مهموناهم ۴ صبح رفتن😒منم گرفتم خوابیدم تکونم نخوردم😌😪ساعت ۸شب جمعه بیدار شدم شام خوردم یکم درسای شنبه رو خوندم سریال دیدم رفتم بخوابم که حس کردم پهلوی راستم درد میکنه😩اهمیت ندادم رفتم تو رختخواب😎تا ساعت ۲ دیدم خوابم نمیبره دردمم بیشتر میشه😭😔هی میگرفت ول میکرد😡گفتم خوب میشه دیگه تحمل کردم تا خوابم برد😊ساعت ۷صبح شنبه بیدار شدم که برم مدرسع🚶♀👯♂👞🎒👓🎓دیدم دردم وحشتناکه.مامانم اومد جریانو فهمید گفت پاشو بریم بیمارستان منم مخالفتی نکردم چون واقعا درد داشتم😿با بدبختی یه لباس دم دستی پوشیدم👚👖👢سوار ماشین شدیم راه افتادیم بیمارستان اون وسط تو راه خالمم فهمید اونم اومد بیمارستان🏬رفتیم نشستیم یکم بعد من رفتم تریاژ مامانمم رفت قبض نمبدونم چی بگیره😑اون خانومه تو تریاژ اسم و فامیلمو نوشت بعد گفت به داروی خاصی حساسیت نداری؟گفتم نه،بعد گفت سابقه ی بیماری؟گفتم نه،بعد تب سنج گذاشت برام که تب نداشتم بعدم برگه داد گفت برید پیش دکتر ــــ .ماهم یکم منتظر موندیم😩تا مریض بیاد بیرون بعد رفتیم تو😿😔
رفتم نشستم رو صندلی مریض😷مامانمم نشست صندلی روبروی دکتر👨⚕دکتر معاینم که کرد واسم ازمایش خون و ادرار نوشت با یه امپول و یه سرم😔اول رفتیم ازمایش خون دادیم که باحالترین جای خاطرست😆رفتم نشستم رو صندلی منم که ترسووووو😦خلاصه پرستار اومد ازمایشمو بگیره،پنج دقیقه گذشت هنوز رگمو نتونست پیدا کنه🤣منم که داشتم با یه لبخند بدجنس نگاش میکردم😈خلاصه کلی داشتم حال میکردم واسه خودم که مامانم ضدحال شد😖مامان:عزیزم یه رگ پیدا کردن که اینقدر زمان نمیبره☺️😑 پرستار:شما دکتری؟😠 مامانم:بله😌 پرستار:😶 مامان:بدش من اونو پرستار:بفرمایید...مامان ازمایشمو گرفت که زیاد دردم نیومد🙄بعد ازمایش ادرارو دادم و گذاشتن ازمایشامو قسمت اورژانسی🎇گفتن دوساعت دیگه بیاین بگیرین😐.ما رفتیم اتاق تزریقات💉😔💉هنوز نمیدونستم امپــ💉ــول دارم چون فقط سرمو دیده بودم😥جلو اتاق تزریقات مامان منو با یه پرستار فرستاد تو خودشم رفت بیرون از بیمارستان میگفت منو ببینی لوس میشی😑.من با پرستار رفتم تو که دیدم پنج تا پرستار خیلی جوون واسه خودشون نشستن رو تختا😐کاشف به عمل اومد که دانشجوان و دوره ی کارورزیشونه🙄🤔👩💻👩⚕طبق معمول با قدمای لاک پشتی رفتم نشستم رو تخت👣🐢استادشون گفت:عزیزم دراز بکش☺️ من:واقعا؟👁👁 پرستارا:😊😂 استاد:اره عزیزم😐 من:یعنی جدی جدی؟👱♀ پرستارا:🤣 استادشون:اره😠 من:نه🙃 استاد:دخترا کمکش کنید دراز بکشه😡 پرستارا:چشم استاد😌😈 من:نه نه راضی به زحمت نیستم خودم دراز میکشم😓 استاد:خب یدونه عضلانی،با یه سرم🤔برگرد پشت😠 منم که خنگووول برگشتم پشت😒😶 استاد:سارا آمادش کن😑 سارا(یکی از دانشجوها):چشم استاد☺️ اومد امادم کرد منه خنگ باز نفهمیدم جریان چیه🙁😬 امپولو استاد داد به سارا😉گفت عزیزم تزریق کن☺️ دیدم سارا داره امپول اماده میکنه اونجا بود که فهمیدم چه بلایی سرم اومده💁🤦♀اومدم پاشم که یکی از پرستارا فهمید کمرمو محکم گرفت استادشونم عصبانی شد منم که لجباااااز پامو تکون میدادم😌😔😢 استاد:مینا پاهاشو نگهدار.خودشم اومد دستامو گرفت🤜🤛.اون یکی پرستار(سارا)اومد تزریق کرد💉اینقدر که جیغ زدم دیگه نمیتونستم حرف بزنم😣بعدش برگشتم که سرمو بزنه😔از سرمم اندازه امپول میترسم💉😒😔😢😭استاد:دستتو مشت کن😡 من:نه،نمیخوام😢بخدا درد داره😔😢 استاد:یبار بیشتر نمیگم،مشت کن😡 من:😔🤛 تا اومد سوزنو فرو کنه دستمو کشیدم عقب که پاشم که باز پرستار فهمید دستمو گرفت یکی هم از بالا سرم شونه هامو نگه داشت منم بدتر از امپــ💉ــول جیغ زدم و گریه کردم.خلاصه تموم شد سرممو رفتم تو اتاق انتظار پیش مامانم😒بعد چنددقیقه رفتیم جواب ازمایشو گرفتیم بردیم پیش دکتر که گفت مینورم و هوموگلوبین خونم رو ۱۰ .بعدم یه💊داد گفت تا اخر عمرت بخاطر کم خونیت باید مصرف کنی😔...
پ ن: هم وبلاگی های عزیز😌تو این مدتی که تو وب هستم و خاطره میخونم و گاهی هم میگم یه سوال و یه نکته برام پیش اومده🤔
سوالم😊:چجوری اسم امپولا و داروهاتونو انقدر خوب و دقیق حفظید اونایی که دکتر نیستید؟🤔
نکته:دکترای عزیز بیشتر از بقیه تجربه ی مریض شدن دارن انگار😂😂
سومین خاطره😉
پایانـــ🍂🌷🍂
+ نوشته شده در شنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۶ ساعت 12:43 توسط نویسنده
|