خاطره اقا ماهان

سلاااااام به قول بهار سلوم

 ا 👇👈 چهارشنبه بود رفته بودیم تهران گردی با رفیقا که دیدم گوشیم زنگ خورد جواب دادم دیدم ستاره است    ستاره :جیغ ماهان توروخدا بیا خونه ببین چی شده بدبخت شدم و گریه میکرد من ستاره چی شده ستاره هم که فقط گریه میکرد که سربع با بچه ها خداحافظی کردم  سریع رفتم به سمت خونههه فکر کنم چند تا فحشم خوردم اینقدر سرعتم زیاد بود 🙈🙈🙈وقتی رسیدم سریع رفتم تو خونه دیدم صدا گریه ستاره میاد سریع رفتم بالا دیدم بلهههه مامانم پشت در میگه ستاره خو جواب منفی بشون بده اخه مگ زور بالا سرت هی گریه میکنی  ستاره مامان اصلا اون پسر بیشعور  الاغ  منو کجا دیده که گفتم مامان چی شده که گفت اقای ... دیدش از بابات خواستگاریش کرده برا پسرش باباتم تو رودرواسی افتاده گفته فردا بیاین (همونقدر که من از خواستگاری رفتن بدم میاد ستاره ام از خواستگار هاش فراری بود محمد بدبخت تا یک سال دورش بود اخرم نه گفت دیگه محمد با گریه اومد پیشم منم با ستاره حرف زدم دیدم اینم یه احساس دار ه بش دیگه این دوتا بعد از چند سااااال رفتن سر خونه زندگیشون)من اخه مادر من تو که میدونستی این بدش میاد و رفتم در زدم اتاق ستاره گفتم اجییی در باز کن که در باز کرد این بچه اینقدر گریه کرده بود چشماش قرمز بودن که بغل زدم بش گفتم اجی گریه نکن خودم فراریش میدم که باز گریه کرد گفت ماهان مامان میخواد برات بره خواستگاری مرشید دختر عموی مامان که دو سال از من بزرگتره میخواد بری خواستگاریش که خندیدم گفتم قربون اون زبونت برم منم خواستگار تو رو فراری میدم که باز زد زیر گریه گفت ماهان پسر ندیدی اینقدر زشته قد کوتاه چاق شکمش جلو این پسره بعد اومده خواستگاری من (ستاره اینا رو دروغ میگفت درست بود یکم چاق بود ولی انقدر نبود که شکم داشته باشه داخل باشگاه خودمون بود) که خندیدم گفتم من برم این خواستگارتو فراری بدم که رفتم بیرون با زنگ زدم بابا بش گفتم که اول مخالفت کرد ولی وقتی بش گفتم ستاره مخالف و  خودشو تو اتاق هبس کرده راضی شد و با هزار تا دردسر شماره این اقا رو پیدا کردم زنگ زدم که گفتم بیا این کافی شاپ حالا اون باخوشحالی فکر کرد ستاره هم با هام خلاصه کلی تیپ زده بود وقتی اومد من تنها دید اول سلام کرد بعد گفت خودتون تنها هستید خندم گرفته بود گفتم اره و یکم مقدمه چینی کردم گقتم این اقا فشارش افتاد بم میگفت چرااا مگه نداشتم گفتم مامان من سیرم رفتم بالا حوصله اصلاااااا نداشتم فقط حوصله خواب داشتم گرفتم خوابدیم تو اوج خواب بودم که دیدم ستاره اومد بیدارم کرد یه چشم باز کردم گفتم هاااااا و بعد باز اون چشم بستم که تکونم داد گفت ماهان حال شیرین بده اینو که گفت انگار برق گرفتم سریع نشستم گفتم چشه که خندید گفت سرما خورده و سیامک هم جراحی داره وسه قلوه ها هم تو دستشن باید بریم که گفتم باشه بریم حالا هم برو میخوام لباس بپوشم که رفت منم لباس پوشیدم (نمیدونم چرا اون موقعه اصلاااا حوصله نداشتم و کسل شده بودم )حوصله رانندگی نداشتم سویج ماشین دادم دست ستاره گفتم که خودت رانندگی کن مامانم اومد گفت ماهان هنو تو غذا نخوردی الانم داری میری بیا غذا بخور بعد برو که باشه ی گفتم غذا خوردم از مامان تشکر کردم و نشستم تو ماشین حرکت کردیم خونه شیرین رسیدیم زنگ زدیم بعد از چند دیقه در باز کرد وقتی در باز کرد دیدمش تعجب کردم اخه موها به هم ریخته و رنگ زرد و ستاره بغل زد بش گفت چطوری خوشگلم که گفت خوبم ستاره بیاین داخل بعد کلی که سربه سر شیرین گذاشتم و این سه قلوه ها شیرین معاینه کردم حالش اونقدر بد نبود نسخه نوشتم براش خودم رفتم گرفتم و اومدم گفتم شیرین امپول داری یه چیز بخور بعد اماده شو بزنمشون که گفت چندتان گفتم دوتا باشه ی گفت ستاره هم رفت کیک اورد براش یکم خورد رفت سر تخت دراز کشید منم امپول اماده کردم رفتم پیش که گفتم اجی بزرگه میبینم شجاع شدی که گفت وای ماهان اگه بدونی دوروز چی کشیدم پنبه کشیدم فرو کردم که گفت اااخ اییییییی که کشیدمش بیرون گفتم تمااام اجی و بعدی زدم که گفت ایییییییییییییی داداش که گفتم جووونم نمام که با گریه گفت ایییی داداش تروخدا درش بیار که گفتم تمااااام و کشیدمش بیرون که گفتم دیدی تمام شد و شلوارش کشیدم بالا که برگشت بغلش کردم گفتم تمااام شد عزیزم و سرش بوس کردم

اینم خاطره من امیدوارم خوشتون بیاد