خاطره اقا عماد
سلام دوستان خوبین؟!خوشین؟!دماغاچاقه؟!خخخخ آقاخیلی وقت ندارم گوشیموبابام داده(یه امشبومهربون شده)بزاریدتعریف کنم ازاول مهر:بسم الله رحمان رحیم اینجانب عمادخان باهیجده سال سن پیش دانشگاهی میخونم قراردکترم کنن درآینده... پدرومادرهردوپزشک خواهرم دندانپزشک برادرم پزشک عمومی میخونه آقاازاول مهرمارفتیم توتحریم گوشیم لب تابم ایکس باکسم رفت تواتاق ددی جون استخروکلاسه تکواندوهم تعطیل منوانداختن تویه اتاق پرکتاب گفتن بخون هییی خلاصه حالاخاطره: فک کنم طرفای اربعین بودبابام بیرون بودزنگ زدگفت عمادامروزمیتونی باهامون بیای امروزبهت عفووخورده بعدش غش غش خندیدوقطع کرد من هاج واج وسط اتاق پریدم بالاجانمی جــــــــــــــان!!رفتم لباس پوشیدم تیپ زدم نشستم رومبل تا بیان دنبالم امانیومدن نه شدده،ده شدیازده،یازده شددوازده نیومدن که نیومدن بلندشدم رفتم تواتاق لباسامودراوردم پرت کردم وسط اتاق خیلی حرصم گرفته بودبااون خنده ی آخربابافک میکردم دستم انداختن اخه صداداداشمم میومداووووف رفتم سردرسم به جهنم اینهمه وقت بیرون نرفتم اینم روش بغضم گرفته بودخیلی ناراحت بودم کتابوپرت کردم روزمین رفتم تواشپزخونه یه لیوان اب خوردم توسالن گشتی زدم خودموانداختم رومبل چشماموبستم خواب رفتم بیدارشدم تقریباغروب بودخیلی دلم گرفته بودرفتم روتراس خیلی سردبودنمیدونم چقدرگذشت چقدرباخدادردودل کردم ولی شب بودساعت هشت اومدم توقندیل بسته بودم ولی حالم بهتربودیهودربازشدباباوداداشم اومدن توداداشم میگفت یه چیزی باباهم میگفت زشته نزن این حرفوووخوب که اومدن توچشمشون خوردبه من بابام زمزمه کردعماد!بعدتندتندگفت ببخشیدپسرم باورکن اتفاقی افتاداصلافراموش کردیـــــــــم خیلی سردگفتم مهم نیس رفتم سمت اتاقم بابااومدطرفم دستموگرفت دستموبشدت کشیدم دادزدم گفتم مهــــــــــــــــــــم نیس بعدرفتم سمت اتاق این چندروزخیلی فشارروم بود...درساوبرنامه سنگین یهووتمام تفریحاتم ازم گرفته شد نبودبابا(چون تادیروزش بابابه یه سمیناررفته بود)چرخیدم طرف باباگفتم هاان چیه چیومیخای توضیح بدی هاان چیـــــــــــوو؟؟!اینهمه وقت نبودی الانم نباش!(چرت گفتم جونم به جونش بستس)باباهمینجورخشکش زده بودبه خوبی اشک توچشماشودیدم عرفان گفت عماداین حرفاچیه احمق اومدطرفم رفتم اتاقم دروقفل کردم وسایل میزوریختم پایین صدادرزدن میومداعصاب خوردکن بودصداابابامیومدکه میگفت عرفان کلیدیدکوبیاررررمن دیوونه شده بودم میزوچیه کردم باصدابدی شکست منم اوفتادم لبه ی میزتیزبود ران پاموعمیق بریده بود چشام تارمیدیداول فک کردم بخاطره زخمه س..وقتی چشمام بسته شدصدای باباروشنیدم عمـــــــــــــــــاد؟!!!چشماموباصدای مزخرف دکتربازکردم که میگفت بایدبه پلس اطلاع داده شه عرفان میگفت چراچرت میگیدعمادبرادرمه شماپدرمنومیشناسیداصلا؟؟!دکتره گفت ضعف ناشی ازگرسنگی شوک عصبی بریدگی ران پاااابازم بگم؟؟!من بایدپلس وخبرکنم شرمنده همون موقع چشماموبازکردم دکتره گفت ازهیچی نترسم عزیزم ماکمکت میکنیم گفتم چی میگی آقابابام کووو؟؟عرفان گفت بیرونه ازبس حرصش دادی قلبش دردگرفته دکتره گفت پس مشکلتون خونوادگیه من برم؟گفتم بله ممنون بابااومدتوگفت پســــــ...گفتم بابا من... گفت میدونم نمیخای من بابات باشم خودت گفتی صداش بغض داشت خدای من من چیکارکرده بودم..😓😢دستشووکشیدم اومدکنارم سرشووبغل کردم دمه گوشش گفتم غلط کردم توبهترین بابای دنیایی دوست دارم ببخش بغلم کردگفت توراست گفتی من بابای خوبی نبودم برات فهمیدم خیلی دلش شکسته سرشوبوسیدم گفتم خوبی بابامن بدم داشت هندی میشدکه پرستاراومدگفت تزریق دارین..یهووگفتم نه بابا..بابام گفت زودی تموم میشه عزیزم کمک کرددمرشم اولی روزدخیلی سوخت دومی دردم اومدیکم سومی اوووف انگارپاموقطع میکردن توروخداااااابــــــــــــــابـــــــــــــــابگودرش بیارهه..خلاصه تموم شد بابابرم گردوندپرستاره رفت یکم بعدمرخص شدم سوارشدیم رفتیم خونه(من همچنان باخواهرگرام مشکل دارم)تارفتیم توغزل اومدجلووخوابوندتوگوشم گفت همش مایه دردسری بابام رنگ به صورتـــ....بابام گفت به چه حقی زدیش هااان بااجازه کـــــــــــــی؟؟غزل گفت شم شماخوبی باباجون؟گفت من خوبم ولی برادرت خوب نیس بروبراش ابمیوه بیارلطفا!گفت ولی بابـــ...بابام گفت هنوزوایسادی که خخخ خوشمان اومدهاهاهاباکمک باباوعرفان رفتم بالاتواتاقم خوابیم روتخت باباکنارم درازکشیدسرموبغل کردجای سیلیه غزلوبوسیدگفت من بجاش معذ....گفتم هیس فراموش کن توروقرآن همه چیوفراموش کن گفت باشه پس پاشولباس عوض کن لباساموعوض کردم گیج خواب بودم خودموانداختم روتخت دیدم مامانم اومدتواتاق بغلم کردگفت دوروزه نبودم چه بلایی سرخودت اوردی؟؟کلی ماچم کردیه کاسه سوپ اوردخودش دهنم گذاشت بابااومدتووگفت عمادبابا؟تب داری شیاف یاامپول گفتم هیچکدوم بخداپاهام دردمیکنه ازتوپاکت یه شیاف دراورد به مامانم گفت خانومی کمکش میکنی گوشام سرخ شدگفتم نــــــــــــه خودم اماده میشم مامانم گفت ای جانم ازمامانت خجالت میکشی؟من بدترازایناشوودیدم وایـــــــــــی مــــــــــامــــــــــــــان بسه میشه بری گفت اوووه باشه میرم رفت بیرون بابااومدشیاف گذاشت لباسمودرست کرددست کشیدتوموهام گفت بهتری گفتم اوهوم میخاست بره گفتم بابامیشه کنارم بخوابی خندیدگفت دلت برام تنگ شده گفتم خیلی دلم گرفته بابا...!بغلم کردسرموگذاشت روسینش زار زارگریه کردم خالی شدم خیلی خوب بودبعدم انقدرنازم کردتاخوابم بردکل شب همش هزیون گفتم بابامومامانم همش پاشویم میکردن صبح بهتربودم فقط سردردداشتم اماتازه علائم سرماخوردگی داشت شروع میشد..بعدیه معاینه پروپیمون بابام گفت عصری بیامطب گواهی بدم بهت اول شک کردم ولی بعدگفتم یه گواهیه دیگه عصرشدرفتم مطب منشی منومیشناخت گفت بعداین بیمارشمابریدخلاصه رفتم توبابام تامنودیدگفت چقدردیرکردی بپرپشت پرده اومدم گفتم چی واس چی اخه؟!دیدم دوتاامپول اماده کرگفت نزنی بدترمیشی بابا سروصداهم نکن من ابرودارم اومدنزدیکم کمربندموبازکرددکمه موهم بعدم چرخوندم شلوارمودادپایین گفت صبحی مدیرتون زنگ زدگفت عمادچرانیومده همینجورحرف میزدآمپولوزددردداشت ولی نه اونقدری که دادبزنم گفت باریکلایه کوچولودیگه تحمل کنی تمومه اوووف دومی انقدرسوخت ودردگرفت که یه لحظه ام دهنمونبستم کلادادوبیدادکردم بعدم لباسمودرست کردسرم اوردوصل کردگفت عمادگوشیتوپس میدم ولی اگه ترازکانونت کم شه پس میگیرم دوباره بایگانی میشه هاااگفتم اوکی بعدم رفتیم توماشین جاامپولم دردمیکردخیلی گفت بروعقب درازبکش خلاصه شام خریدیمورفتیم خونه...
پی نوشت:بخدالوس نیستم حالم خوب نبوددرستم جلومدرسه باموتورش تصادف کردصحنه بدی بود
پی نوشت دو:باباطبق قولش،دیگه به روم نیوردحرفامو
پی نوشت سه:گوشیموپس گرفتم تبریک نمیگین؟؟😊😀