خاطره اقای سام
آقای سام😎
قرار بود ادامه خاطره ی عملمو بنویسم براتون😉
خلاصه تعریف میکنم که حوصلتون سر نره
تااونجایی گفته بودم که خوابم برد،وقتی بیدار شدم یه خورده حس کردم سرم سنگینه،سرفه هم میکردم ولی خیلی شدید نبود درحد تک سرفه بود فقط،ساعت ملاقات بودفکرکنم آخه خاله و دایی اومده بودن بیمارستان☺️انقدر دوستم‌دارن😂😂خاله رو تو اتاق دیدم ولی دیگه کسی نبود،گفتم خاله،خاله گفت ععع بیداری خاله چطوری عزیزم؟😘خاله بوسم کرد،گفتم بقیه کجان؟؟؟مامانم بابام،آرمان کو؟خاله گفت مامان وبابات رفتن پیش دکتر الآن میان،آرمانم مریض شده خاله سرماخورده تب داره گفتم اگه بیاد مریض میشی میشه قوز بالاقوز،گفتم آخه خاله من که نمیتونم باهاش تلفنی حرف بزنم میاوردیش دیگه،خاله گفت بهتر شد میارمش،انقدر دراز کشیده بودم کمرم درد میکرد😥گفتم پاشم یه قدمی تو اتاق بزنم،پاشدم رو تخت نشستم دایی اومد تو اتاق،گفت سلامت کو خوردیش.؟؟دید دارم پامیشم گفت نه نه چی کار داری میکنی؟؟؟گفتم هم کمرم درد گرفته هم میخوام برم صورتمو بشورم،دایی گفت نباید راه بری😑پس چی کار کنم دقیقا؟؟؟راه که نرم با گوشی ور نرم غیراز سوپ چیزی نخورم،همشم آمپول بزنم😑😑😑این انصاف است؟😢
خلاصه که گفتم دایی لطفا🙏🙏دایی گفت خیلی خب دستتو بده دایی بذار کمکت کنم بری صورتتو بشوری،گفتم مرسی دایی😍دایی و خاله کمکم کردن رفتم صورتمو شستم،دوباره برگشتم نشستم رو‌تخت،دایی گفت چرا انقدر سرفه میکنی؟؟؟گفتم نمیدونم،دایی گفت خب اینجوری به سینت فشار میاد که،گفتم میدونم خب چی کار کنم😑😑دایی این ماسک اکسیژنو گذاشت رو‌دهنم گفت عمیق نفس بکش،نفس عمیق میکشیدم سرفه هام بدتر میشد😐گفتم‌نمیتونم دایی😥دایی گفت ای بابا چی کارت کنم آخه؟؟خاله گفت بگم جواد بیاد؟؟من کپ‌کردم😳مگه جواد اومده؟؟؟خاله گفت آره اومده ببینتت😐گفتم میشه نیاد تو اتاق😢خاله گفت چرا؟دایی گفت آخه جواد زیادی سامو‌آباد کردن ازش میترسه😂گفتم ععععع دایی😩دایی لپمو کشید گفت عشق دایی کیه؟؟بعد گفت چرا انقدر داغی؟؟تب کردی😕؟؟گفتم نمیدونم،بعد گفت الآن دکتر میاد میبینتت بهش بگم تب داری،خاله گفت غیر عادیه؟دایی گفت یه خورده،سرفه هام یه کوچولو‌زیاد شد،خاله از تو یخچالدآب آورد گفت بخور خاله خفه نشی😰دایی گفت آب یخ نباید بخوره که😒خاله گفت هیچی نباید بخوره که،گفتم چرا سوپ میتونم بخورم😑جواد بیرون بود اومد تو گفت چطوری تو؟؟ گفتم به لطف شما افتضاح،گفت چرا؟؟؟چی شده؟؟؟😕سرفه هام بازم بیشتر شد،گفتم هیچی،انقدر سرفه کردم که بالاخره مامان بابا اومد،دکترم اومد،بابا که بیچاره انقدر خسته بود اصلا حواسشدبه هیچی‌نبود رفت رو تخت بغلی گرفت خوابید،مامان بهم گفت کی بیدار شدی؟؟؟😚گفتم پنج شیش دیقه ای میشه،دکتر گفت سلام گل پسر چرا انقدر سرفه میکنی؟دایی گفت تبم داره،دکتر دستشو‌گذاشت رو‌پیشونیم گفتدنباید تب داشته باشی که😕همچنان سرفه میکردم،دایی گفت غذا خوردی؟؟گفتم نه😐گفت غذا‌ نخوردی؟؟گفتم نمیتونم بخورم دایی،دکترگفت نمیشه که از دیروز صبح هیچی نخوردی،گفتم خب نمیتونم بخورم😐انقدر سرفهدکردم که قرمز شدم دکتردگفت یه آبمیوه ای چیزی بدید بهش بخوره الآن،مامان یه آب پرتقال‌داد دستم گفت تا تهشو میخوری فهمیدی؟؟‌😤مامی😐نیاز است این همه خشونت😢؟؟هی کوچولو کوچولو آبمیوه میخوردم و سرفه میکردم،یه کوچولو دیگه خوردم گلاب به روتون سرفه کردم هرچی بود و‌نبود بالا اومد بازم😑😑(آخه چی‌میخوردم که انقدر بالا میاوردم)ازبس سرفه کرده بودم خون آبه هم بالا اومد،جواد گفت سام حالت خوبه؟؟گفتم‌نه😭دکتر اکسیژنو برد بالا،منو‌خوابوند،لباسم کثیف شده بود،مامان دستمال آورد صورتمو تمیز کردوگفت سامِ مامان آروم باش عزیزم،جواد به مامان و بابا گفت برن بیرون😑میذاشتی بمونن دیگه چی ازت کم میومد آخه😒خلاصه که دکترو دایی و جواد داشتن خودشونو میزدن به درودیوار که یه کاری بکنن،دکتر بدوبدو رفت بیرون،دایی منم به پهلو نگه داشته بودو خیلی یواش یواش میزد پشتم،دکتر با یه آقای دکتر جوونی اومد تو اتاق،یه چیزایی دست اون دکتر جوونه بود،همونجوری که به پهلو بودم دکترجوونه اومد جلو بهم گفت دهنتو بازکن،چراغ قوه انداخت تو دهنمو نگاه کرد،منم همچنان سرفه های شدید میکردم،دکتره گفت گلوش خیلی خشکه سرفه کرده زخم شده،جواد گفت ببین هیچی نمیخوری همین جوری میشه دیگه،دکتر گفت به دکتر جوونه گفت آمپولاشو💉💉 بزن یه آزمایش باید ازش بگیرم،دکتره گفت چشم،منم تیکه تیکه وسط سرفه هام میگفتم نه...من خوبم،جوادگفت خیلی خوبی،دکتر گفت الآن وقت بحث کردن نیستا،دایی منو برگردوندآروم،آقای دکتر جوون اومد بالا سرم وایساد،شلوارمو کشید پایین😑😥منو میگی هی دارم جز میزنم که آقا به خدا لازم نیست😭من اوکی ام😣همین که داشتم جز میردم پنبه کشید و بلافاصله هم سوزنوفرو کرد😭😭گفتم آی😭تروخدا😭هی سرفه میکردم آقای دکتر جوون میگفت آروم تر انقدر تکون نخور،اومدم ماسکو بردارم بهش بگم آخه مگه دست منه که سرفه نکنم😤?
?دکتر گفت بهش دست نزنم،چون سرفه هام بدتر میشه،آمپول بعدی رو‌میخواست بزنه گفتم نه دیگه بسه😭خواهش میکنم😭🙏🙏آقای دکتر جوون اعصابم نداشت😑😑گفت بی حرف یکیه همش😡بیشتر از دکتره ترسیدم تا آمپول😐😂لال شدم قشنگ😑😑رفت اونطرفم وایساد،پنبه کشید،گفت نفستو نگه دار سرفتو نگهدار یه لحظه😑گفتم باشه ویه نفس عمیق کشیدم نگه داشتم،پنبه کشید دستشو گذاشت روکمرم،سوزنوفروکرد،هیچی نگفتم😓یه خورده تزریق کرد گفتم آآآآیییییی😩😩جواد گفت تموم شد آخرشه،دکتر داشت بایه سری دستگاهایی که بالای تخت بود ور میرفت،آمپول تموم شد،کشید بیرون من بازم داشتم سرفه میکردم،شلوارمو کشید بالا،دایی گفت برگرد ببینم نباید دمر بخوابی،جواددکمه های لباسمو بازکرد از این چسبایی که یه سیم بهش وصله چسبوند روسینم😐،بعداز ۱۷سال زیر نظر بودندهنوز نفهمیدم اسمشون چیه😑😂😂اسم خیلی چیزای دگه رو هم نمیدونم خب😒البته اسم خیلیاشونم میدونم😁خلاصه که اومدم برگردم به پشت بخوابم،سرم از پشت خورد به لبه ی تخت،دقیقا همونجای سرم که شکسته بود😭😭گفتم آآآآآآییییی سررررررم😭😭😭دکتر گفت آخ آخ آخ سرش سرش😣برگرد ببینم چی شد،سرمو برگردوندم جواد گفت وای چرااینجوری شد؟دست دکترو دیدم پرخونه،دیگه ترکیدم😭😭😭😭😭😭حول شده بودم داشتم دست وپا میزدم و گریه میکردم😭😭😭گفتم آآآآآآآآآآآآییییییییییی سرررررررررم😭😭😭دایی میگفت آروم سام آروم دایی جان،دکتر گفت سام انقدر جیغ نزن بچه برات خوب نیست،جواد گفت دکتر بخیش باز شده باید دوباره بخیه بزنید،دکتر گفت آره میدونم ولی اول آرومش کنید،به آقای دکتر جوون گفت برو بگو باباش بیاد تو،آقای دکتر جوون گفت باشه،دکتر دوباره گفت مامانش نیادا باباش فق،ست بخیه و جراحی رم بیار،دکترجوون گفت باشه و رفت،من دیگه به معنای واقعی داشتم جیغ میزدم😂😂😂ولی قشنگ یادمه خیلی ترسیده بودم و بدجوری داد میزدم و گریه میکردم😢بابت اومد تو دید دارم جیغ جیغ میکنم گفت چی شد؟؟گفتم بابااااا😭😭سرم ترکییییید😭😭😭😭😭بابا دید همه چی خونِ خالیه گفت ای وای چی کار کردین؟؟؟جواد گفت هیچی یکی از بخیه های سرش باز شده،دایی گفت چیزی نیست سام آروم باش،دکتر گفت سام سام آروم برات خوب نیست انقدر داد وبیداد نکن،من همچنان سرفه میکردم وگریه میکردم،میگفتم باباااااااااا😭😭😭بابا بغلم نمیکرد چون هم دکمه های لباسم باز بود هم ازاین چسبا بهم چسبونده بودن هم سرم داشت خون میومد،ولی من چشمم به دست بابا بود که بغلم کنه 😢😢😢وقتی بغلم نکرد بیشتر ترسیدم،آستین باباروگرفته بودم ولش نمیکردم،اون دکتر جوونه اومد تو،ست جراحی به قول دکتر😂تو دستش بود اومد گذاشت رو تخت،برگشتم دکترو ببینم داره چی کار میکنه دیدم تخت و بالش و لباس خودم و دستای دکتروخلاصه هرچی بگی پرخون بود،گفتم أأأأأأأ😭😭😨😨😨بابااااااااااا😭😭😭دایییییی خون 😭😭😭😭😭😭دایی گفت ععع سام نکن دایی،دایی ماسکو رو صورتم فشار میداد که برش ندارم،دکتر بهش گفت برش گردون به پهلو،جواد و دایی منو برگردوندن ولی ازاونجایی که خیلی ترسیدع بودم پاهامو خیلی تکون میداپم،دستامم همینطور همش چنگ مینداختم به هرچی دم دستم بود،باباسرمو محکم گرفته بود،دایی هم یه دستش رو ماسک بود یه دستش رو کتف من بود😑دکتر گفت خیلی محکم نگیرش به سینش فشار میاد😐دایی دستشو گذاشت پشتم به جواد گفت پاهاشو بگیر خیلی تکون میخوره،دکتر هی این آمپول بی حسی رو میکرد تو سر من و درمیاورد،منم هی میگفتم آی آآییییی 😭😭😭بابا خم شد صورتمو بوسید گفت هیس پسرم اینجا بیمارستانه،بعداز دودقیقه دکتر دستشو گذاشت رو سرم گفت حس میکنی؟؟گفتم آآآآیییییییی😭😭😭بابا گفت جواب دکترو‌بده سام،دکتر گفت ولش کن این الآن حرف گوش نمیده که😑😑،قشنگ‌معلوم بود همه رو خسته کردم😂😂😂به دکتر جوونه‌گفت برو دیازپام بیار این اینجوری آروم نمیشه،اونم دوباره رفت😐دکتر مگه اتاق عمله اینو بار اونوبیار😐والا😐خلاصه که بعداز دوسه دیقه دکتر دستشو گذاشت رو سرم گفت حس میکنی؟؟؟من همچنان داشتم جیغ میزدم😂😂😂ولی سرفه نمیکردم دیگه😐فکرکنم دکتر داشت بخیه میزد چون خیلی محکم منو گرفته بودن،آخه دکتر یه دونه بخیه چیه که ست جراحی سفارش میدی😑آخرشم یه گاز استریل گذاشت روش و چسب زد،گفت یه لحظه همینجوری نگهش دارید،آقای دکتر جوون اومد تو یه آمپول دستش بود💉دکتر گفت ‌سریع بزن الآن بیمارستانو‌میذاره رو سرش،آقای دکتر جوون دوباره توهمون حالت به پهلو که بودم شلوارمو کشید پایین پنبه کشید و سوزنو فرو کرد من بازم جیغ جیغ میکردم😑میگفتم نهههههه😭😭😭ولم کن😭😭آقای دکتر جوون گفت خیلی خب یواش،بعد سوزنو درآورد جاشو یه کم نگه داشت بعد شلوارمو دوباره کشید بالا،دکترومد روبه روم وایساد گفت ولش کنید،جواد پاهامو ول کرد باباهم که سرمو گرفته بو دستمو گرفت تو دستش گفت تموم شد بابا گریه نکن،دکتر دستمو کرفت گفت بلند شو بیا پایین از تخت،انقدر گریه کردم و جیغ زدم از تخت که اومدم پایین داشتم میخوردم ز
مین😐بابا محکم منو گرفت که نیوفتم،جواد گفت بذار بشینه(ایم این چسباروگفت که من بلد نیستم😂)گفت ایناکنده میشه،دکتر گفت لباساش کثیفه نمیتونه بشینه،دایی گفت سرپاهم نباید وایسه که،دکتر گفت لباساشو عوض کنه میشینه،من همینجوری که گریه میکردم پامو میکوبیدم زمین میگفتم لباسای خودمو میخوااااااااام😭😭😭😭😭دکتر گفت هرموقع بیام معاینت کنم بابد لباستو دربیاری😤بازم گفتم لباسای خودمو میخوام😭باباگفت خب باشه چرا اینجوری میکنی؟دکتر گفت ترسیده،بابا گفت چی کارش کنم؟دایی گفت هیچی کمکش کن لباساشو عوض کنه،جواد گفت بذار من کمکش میکنم،یه چیزی شبیه کمد خیلی خیلی کوچولو بغل یخچال بود مامان وسایلمو گذاشته بود اونجا،جواد رفت یه بلیز و یه شلوار در آورد،آورد داد به بابا،بعد کمکم کرد لباسامو عوض کنم،شلوارمو عوض کردم،ولی لباسمو که درآوردم پشتم خونی شده بود،نشستم رو صندلی بابا یه دستمال خیس کرد آورد پشت گردنمو تمیزکردبعدلباسموپوشیدم،بابا نشست کنارم بالاخره بعداز این همه جز زدن من بغلم کرد😢بهم گفت بسه پسرم این همه گریه رو از کجا میاری؟هیچی نمیتونستم بگم فقط وقتی دهنمو باز میکردم بابا به دهنم میومد😢😢😢بابارومحکم بغل کردم بلند بلند گریه میکردم میگفتم بابااااا😭😭باباااااااااااا😭😭😭بابا گفت جانم بابا هیس عزیزم،یکی اومد تو اتاق داشت ملافه ی تخت وبالشو عوض میکرد،یه دکتر دیگه اومد تو اسم دکتروگفت(چون از آقای دکتر اجازه نگرفتم که اسمشونو بیارم نمیتونم بگم باعرض معذرت)گفت آقای فلانی مریض شما کل بخشو به هم ریخته،دکتر گفت نمیتونم آرومش کنم ترسیده،دکتره اومد تو یه نگاهی بهم کردیه نگاهی هم به تخت انداخت گفت اگه اونو دیده باشه شوکه شده،اومد به من گفت اسمت چیه؟من داشتم گریه میکردم😭گفت چی نشنیدم،اسمت چیه؟من همچنان داشتم گریه میکردم😭😭دوباره گفت اسمت چیه؟؟باباگفت سام سام،دکتره گفت آقاسام انقدرم اسم قشنگی داری چرا گریه میکنی؟دایی از بابا جدام کرد،دکتره گفت این چیه؟جواد گفت دوسه روز پیش سرش شکسته،دکتر گفت پس این چیه؟دایی گفت سرش خورد به لبه ی تخت بخیش باز شد،بعد گفت این چی؟(دوست عزیز چه قدر فوضولی😑)دکتر گفت همونه که صبح عمل کرد،اون آقای دکتره گفت ععععععععع براش خوب نیست که داره اینجوری گریه میکنه،بهم گفت آروم باش ببینم،بلندم کرد گفت برو بخواب رو تخت(از تخت که اومدم پایین جواد ماسکمو برداشت)اون دکتره رفت بیرون،جواد به بابا گفت اگر کاری نداری من برم،جواد رفت،دکتر جوونه هم رفته بود،بابابود و دایی و دکتر،من که چسبیده بودم به بابا😑😑خب خب بچه تر بودم اونموقع،دوسال پیش بود،(چه قدر بزرگ شدم تو این دوسال خدا وکیلی😐😐)دکتر دوباره ماسک گذاشت رو دهنم،منو خوابوند رو تخت(باکمک دایی)ضربانمو چک کرد،تبمو گرفت،گفت داره میاد پایین،بعد بهم گفت سام آروم باش سعی کن بخوابی،باید الآن بخوابی😤
یه خورده آروم تر بودم ولی بازم بی قرار بودم،دکتر رفت بیرون دودیقه بعد اومد دوباره،تواین فاصله باز آوم تر شده بودم،دایی به بابا میگفت باهاش حرف بزن،بابا هم بیچاره بدتر ترسیده بود حرف بزنه دوباره قاطی کنم😂😂هیچی نمیتونست بگه،دایی اومد جلو گفت بهتری دایی؟؟سرمو تکون دادم،دایی یه خورده آب بهم داد خوردم،دکتر دوباره اومد،گفت چی شد؟بهتره؟دایی گفت آره،بابا گفت نترس سام چیزی نشده که،دکتر گفت ولش کن بذار راحت باشه بدجوری ترسیده،یه سرنگ از جیبش درآورد دست منو گرفت از این کشا از جیبش درآورد بست بالای آرنج دست چپم،بعد پنبه کشید رو دستم وخیلی آروم سرنگو فرو کرد تو رگ دستم خون گرفت،من دیگه داشت خوابم میبرد (چرا تو بیمارستان آدم همش میخوابه؟😐)
من خوابم برد،ولی بیدار شدم فهمیدم که سرفه هایی که میکردم هم واسه اینه که هم چیزی نخورده بودم گلوم خشک شده بود هم حساسیت دارویی بوده😑شانس نداریم که ما😂😂
پ.ن:ممنون که انقدر خاطره های منو میخونید🙏🙏🙏
پ.ن۲:ببخشید که نمیتونم برای خاطرات قشنگتون کامنت بذارم،واقعا سرم خیلی شلوغه،انقدری که نوشتن یه خاطره پنج شیش روز طول میکشه برام😑😑😑
پ.ن۳:یه سوال از پزشکای وب،چرا تو بیمارستان آدم همش خوابش میبره؟؟؟
همین و بس
یاعلی😉🌹🌹