خاطره ساحل جون
سلااااااااااااااام من باز اومدم🙈
بنده ساحل هستم و کوچیک شما این خاطره ای که می خوام بگم مال هفته پیش:روز یکشنبه بود و منم تازه از مدرسه تعطیل شده بودم سوار تاکسی شدم و رفتم خونه که دیدم سروش و سارا(زن داداشم)خونه مونن و سارا هی داره می گه چه کاریه میان خونه ما ساحلم از مدرسش دور نمیشه منم رفتم سلام کردم و یه ابی به دست و صورتم زدم و نشستم پیششون بابام گفتش که ساحل جان منو مامانت برای همایش... باید بریم شیراز معلومم نیست چقدر طول بکشه تو و سهیل چند روزی و رو مهمون سروش و سارا هستین منم گفتم چه کاریه ما همینجا می‌مونیم دیگه چه فرقی داره شما که یا بیمارستانی یا مطب مامانم هی ازاین دادگاه به اون دادگاه ( وکیل هستن) بابام یکم نگام کرد ولی حرفی نزد( می‌دونم حرف بدی زدم به هر حال اونام کلی درس خوندن حالاهم دارن کارشونو میکنن اما واقعا هیچ وقت نیستن معمولا منو سهیل تو خونه تنهاییم منم حرف دلمو زدم دیگه) مامانم گفت اینجوری که نمیشه می‌دونم کار ما اشتباه که هیچ وقت نیستیم ولی به خاطر وجود تو وروجک نمیتونم بزارم تنها اینجا بمونید ( اخه  این انصاف) خلاصه که همون شب مامان و بابا ساعت سه نصف شب رفتن به سمت شیراز ما هم رفتیم خونه سروش و سارا که به هر کدوممون یه اتاق دادن و دیگه بارو بندیلمون گذاشتیم و خوابیدیم صبح وقتی بیدار شدم یادم افتاد امروز شیمی داریم و من هیچی نخوندم واسه همین یه نقشه شوم به سرم زد گذشت و گذشت شد زنگ اخر که شیمی داشتیم معلم درس و داد و رفت سراغ دفترش برای صدا کردن دانش اموزا که بپرسه منم از قبل قضیه رو با اکیپمون که همه تو یه ردیف نشسته بودیم هماهنگ کرده بودم (قبل یه جا ازیه دست فروش موش پلاستیکی خریده بودم😁)اونو برداشتم گذاشتم زیر پام و پریدم رو میزو جیغ زدم موووووووش کل کلاس ریختن بیرون و همینجوری جیغ میزدن فقط منو دوستام بودیم که همه وایساده بودیم رو میزا و جیغ میزدیم معلممون که داشت غش میکرد رفته بود رو میزش میگفت یکیتون بره اقای زمانی (سرایدار مدرسه) رو صدا کنه که دیگه یکی از بچه ها که بیرون بود صداش کرد اونم اومد تو کلاس و فهمید موش پلاستیکی گفت خانم جان سر کارید موش الکیه معلممون داشت اتیش می‌گرفت دیگه ناظممون و صدا کرد اونم اومد گفت کار کی بوده منم دستمو بردم بالا اشاره کرد که بلند شم داشتم می رفتم سمت در که دیدم نصف کلاس دارن پشت سرم میان خانم قلی زاده (ناظممون) گفت که شما کجا گفتن خانم ما همه باهم این کارو کردیم فقط ساحل نباید تنبیه بشه من که حسابی جا خورده بودم ( دوستام خیلی گلن کلی هم هوا مو دارن ولی واقعا انتظار نداشتم اخه همه چی زیر سر خودم بود)گفتم :
نه خانم اینا تنها کاری که کردن این بود که جیغ کشیدن تا نقشه من عملی بشه خانم قلی زاده یه نگاه به من کرد بعد گفت همه برید پایین زود باشید دیگه هرچی من گفتم بابا موش مال من بود نقشه رو من کشیدم به این بیچاره ها چیکار داری قبول نکرد منم کلی شرمندشون شدم خلاصه که رفتیم تو دفتر و از من شروع کرد و گفت زنگ بزن به پدرت منم گفتم شرمنده تشریف ندارن گفت یعنی چی که گفتم واسه همایش رفته شیراز گفت مادرت که نرفته به اون زنگ بزن گفتم اتفاقا اونم رفته دیگه گفت ببین راستین(فامیلیمه) به هرکی شده زنگ بزن من امروز تکلیف شماهارو روشن می کنم منم ناچاری زنگ زدم سروش و موضوع رو سر بسته بهش گفتم اونم گفت خودشو می‌رسونه دیگه هر کس زنگ زد به یکی گفت بیان و ما هم بیخیال نشسته بودیم چرت و پرت می گفتیم می خندیدیم ناظممون یقین پیدا کرده بود که ما از رو نمیریم کاری به کارمون نداشت😁که ناگهان قامت بلند و وحشتناک سروش تو چارچوب در ظاهر شد و من رسماً لال شدم یعنی به قدری که در این مواقع از سروش میترسم از دیو دو سر نمی ترسم( سروش خیلی مهربونه حتی بعضی وقتا از سهیلم مهربونه تر میشه اما کافیه عصبانی بشه اون موقع اس که از این که پا به این دنیا گذاشتی پشیمون میشی) رفت جلو با ناظممون سلام و احوالپرسی کرد گفت باز این وروجک چه دسته گلی به اب داده😤  که بهار گفت عمو سروش( خجالتم نمی کشن هموشون با ۱۷ سال سن به سروش میگن عمو😄 البته خودمم به داداش راشین می گم عمو😬)فرشاد(به من میگن فرشاد دلیلشم غزل جان کشف کرده اونم این که من شاد نیستم فرا تر از شادم واسه همین شدم فرشا‌د😒یعنی چی خب😕؟) نقش خاصی تو این ماجرا نداشته تورو خدا دعواش نکنید اون به خاطر ما این کارو کرد(من؟😳خخخخ) سروشم یه نگا به من کرد گفت من که بعید میدونم😬ناظممون صبر کرد تمامی والدین که اومدن خیلی شیک همه چیو مو به مو توضیح داد و من رسماً اشهدمو خوندم دیگه چون نزدیکای زنگ بود همه اجازه مون گرفته شد و از زندان آزاد شدیم اما من تازه اول بد بختیام بود سوار ماشین که شدیم سروش خیلی اروم و متین گفت ساحل از همین الان تکلیف مو باهات روشن می کنم خوب گوشاتو باز کن من داداشتم می‌دونم تو چجوری ادمی هستی بقیه به این بچه بازیافت نگا می کنن میگن
دختره فقط قد دراز کرده عقلش اندازه نخوده(خیلی بهم بر خورد بد ترین حرفی بود که می تونست بهم بزنه )و در ضمن منتظرم کوچکترین اشتباهی ازت سر بزنه خلاصه که حواستو خیلی جمع کن  خلاصه بعد از اینکه سروش جان حسابی منو سرزنش کردن به سمت خونه حرکت کردیم منم که یه گوشم در یه گوشم دروازه به محض رسیدنمون شاد و سرخوش به سارا سلام کردم و ماجرارو تعریف کردم که کلی خندید سروشم کلی حرس خورد بعدم گفت منو بگو نیم ساعت واسه خانم روضه خوندم حالا باید زنمو جمع کنم بعد از ناهار من یه عالمه درس خوندم بعدم یه لباس شیک انتخاب کردم و اماده شدم واسه تولد دوستم مهشید که به طور اتفاقی با داداشش (مهدیار)که هم سن سهیل و خیلی هم باهم جورن توی یه روز به دنیا اومدن واسه همین دوستای مهدیارم بودن من رفتم دم اتاق سهیل تا ببینم حاظر یانه که بعد باهم رفتیم پیش سارا و سروش بگیم که داریم میریم اما سروش با بی‌رحمی تمام گفت که تو حق نداری بری و من با کلی بدبختی و لوس بازی راضیش کردم و راه افتادیم سمت کرج(اخه کی تو این سرما جاده چالوس تولد می گیره؟)منم که یادم رفته بود لباس گرم بردارم از اول تا آخر به خودم لرزیدم جوری که وقتی نفس می کشیدم قفسه سینه ام می سوخت و اونجا بود که فهمیدم چه اینده شومی در انتظارمه حدودا ساعت ده و نیم رسیدیم خونه و خوابیدیم صبح با احساس خیسی روی شکمم بیدار شدم که دیدم سارا داره دستمال میذاره رو شکمم سروشم با اخم نگام می کنه سهیلم نگاه مهربون و نگرانشو دوخته بود بهم باورم نمیشد به این زودی لو برم سارا که دید بیدار شدم گفت چیکار کردی با خودت عزیز دلم مگه نمیشناسی اینو (به سروش اشاره کرد) سروش رفت سمت کمدم یه پالتو و یه شال برداشت اومد سمتم شال و سرم کرد پالتومو تنم کرد بعدشم از بازوم گرفت و بلندم کرد من که واقعا جرئت حرف زدن نداشتم اما سهیل کارمو راحت کرد-چیکار می کنی داداش سروش به سمت من برگشت و گفت میریم پیش عمو حسام (عمو حسام دوست صمیمی و قدیمی بابام که خیلی بد اخلاق)من دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه -داداش تو رو خدا نریم پیش عمو حسام به خدا قول میدم بشینم تکونم نخورم خودت معاینم کن اما سروش انگار که اصلا صدای منو نمیشنید و به سمت در ورودی می رفت و منم دنبالش می کشید سهیل که می دونست اگه حرفی هم بزنم چیزی عوض نمیشه تنها کاری که کرد این بود که با ما بیاد سروش تو راه به عمو حسام زنگ زد و هماهنگ کرد وقتی رسیدیم بیمارستان رسماً داشتم میلرزیدم از ترس رفتیم سمت اتاق عمو حسام که به محض ورود مون منشی گفت که دکتر منتظرتون هستن و من نگاه ملتمس مو به سروش دوختم اما هیچ‌ تاثیری
نداشت و داخل اتاق عمو شدیمو بعد از سلام و احوالپرسی عمو حسام رو به من گفت ساحل جان پالتوت رو در بیار خودت هم روی تخت دراز بکش من کاری که گفت رو انجام دادم بعدم اومد بالا سرم و گوشی پزشکی رو روی قفسه سینه ام گذاشت و گفت نفس عمیق که من به خس خس افتادم عمو گفتن بهتره از قفسه سینه اش عکس بگیرین تا من بتونم دقیق تر بررسی کنم ما ام بعد از گرفتن عکس برگشتیم اتاق عمو که ایشون گفت خیلی خب ساحل بشین رو صندلی بعدم گوشمو گلومو چک کرد و یه دفعه ترکیدگفت چیکار کردی دختر با خودت سه تا دکتر دورو ورتن این همه داریم بهت می گیم حواست به خودت باشه اینارو ما برای خودمون نمیگیم همش واسه سلامتیه خودته الانم من کاری به ترست ندارم هیچ چیزی هم جایگزین امپولات نمی کنم بعدم شروع به نوشتن نسخه کرد و من اشکام جاری شد -عمو خواهش می کنم -هیسسسسسس😠عمو نسخه رو داد به سروش اونم رفت که دارو هامو بگیره و عمو هم شروع کرد:ساحل با این وضعی که داری هرکی جای من بود صددرصد بستریت می کرد خیلی دیگه دارم مراعاتت و میکنم که سروش با یه کیسه پر از امپول وارد شد که اون چارتار دونه قرصی که نوشته بود توش گم میشد سروش اشاره کرد که برم اماده شم واقعا هیچ راهی واسه فرار کردن نبود سهیل اومد پیشم گفت نترس خواهری من پیشتم بیا بریم اماده شو هر موقع هم دردت گرفت دست منو فشار بده اما خودتو سفت نکن با کمک سهیل اماده شدم عمو هم اولین امپولی که فکر کنم سفازولین بود رو وارد کرد تا جایی که تونستم تحمل کردم اما یه ای کشدار گفتم که هم زمان با تموم شدن امپول بود دوباره همونطرف رو پنبه کشید و فرو کرد احساس می کردم میله داغ تو پام فرو کردن خیلی درد داشت -ایییییییییییی عمو غلط کردم قول میدم از این به بعد حواسمو جمع کنم ایییییی توروخدا درش بیار اییییییییی پام سروش خیلی نامردی😭😭😭😭 سهیل قربون صدقم می رفت می گفت تموم شد عزیزم و بالاخره تموم شد طرف دیگمو پنبه کشید و فرو کرد که دیگه نای حرف زدن نداشتم انقدر سر قبلی اذیت شدم عمو اونم کشید بیرون و سروش یکم کمرمو ماساژ داد بعدم سرمو بوس کرد گفت گفته بودم حواستو جمع کن خانم خانما بعدم کمکم کرد بلند شدم
و رفتیم خونه منم لنگون لنگون رفتم سمت اتاقم سارا واسم سوپ اورد و  به زور یکی دو قاشق خوردم بیچاره زحمت کشیده بود نمیتونستم دستشو رد کنم سارا دید نمیتونم بخورم اسرار نکرد بهم منم چشمام سنگین شد و خوابم برد با نوازش دستی روی سرم چشمامو باز کردم که دیدم عمو محمدم (عمو اخریم که۲۸سالشه و من خیلی دوسش دارم و البته مجرد شاید باورتون نشه اما اینم دکتر😩 اما خیلی مهربونه )کنارم نشسته بهش سلام کردم که گفت سلام عزیز دلم بهتری منم با اشاره سر گفتم که اره عمو یه خورده باهام شوخی کرد بعدم گفت شنیدم باز اینا اذیتت کردن من یه قیافه مظلوم به خودم گرفتم گفتم اره عمو دیگه خسته شدم منو ببر خونه مادر جون و اقا جون اما عمو حرفی نزد و رفت بیرون اتاق و با سهیل و سروش برگشت سهیل برام شیر و عسل اورد گفت بخور عزیزم از دیشب هیچ چیز درست و حسابی نخوردی منم واقعا گشنم بود همشو خوردم عمو دوباره رفت بیرون و با سه تا امپول اماده برگشت اومد کنارم نشست گفت عزیزم زود اماده شو که میبنده بیشتر دردت میگیره -عمو به خدا هنوز جای امپولای قبلیم درد می‌کنه من بهت گفتم منو ببر پیش خودتون که از دست اینا راحت بشم تو چرا اذیتم می‌کنی عمو با لحن مهربون گفت ساحل جان باور کن اینا اذیت نیست ما نباید بذاریم بیماریت پیشرفت کنه اگر لازم نبود که ما هم حاضر نمیشدیم تو درد بکشی و منو برگردوندند و عمو شلوارمو کشید پایین پنبه کشید و فرو کرد خیلی درد داشت مخصوصا که مجبور بود جای امپولای قبلیم بزنه دردش بیشتر میشد منم همینطور اشک می ریختم عمو کشید بیرون و طرف دیگمو پنبه کشید یعنی طرفی که صبح دوتا امپول زده بودم نمی‌دونم چی بود لامصب خیلی درد داشت منم ناخوداگاه بدنم سفت شد عمو هی دور محل تزریق و فشار میداد می گفت ساحل اینجوری خودت بیشتر اذیت میشی شل کن عمو جان الان سوزن می‌شکنه اما من واقعا نمیتونستم شل کنم عمو گفت ساحل مجبور میشم در بیارم دوباره بزنما دیگه حرفی زده نشد و دوباره درد بدی تو پام پیچید و یه جیغ فرابنفش کشیدم و متوجه شدم تو همون حالت ادامه تزریق و انجام داده اما امپول سوم و خودشون بیخیال شدن اما من همچنان روزی یدونه امپول میزنم 😭😭
-خیلی ممنونم از نظراتتون البته گفته بودین از داداشام خاطره بذارم اما اونا اصلا نمی ترسن حتی وقتی مریض میشن به بابام میگن امپول بده زود تر خوب شیم
-خیلی واسم دعا کنید من درسته خیلی سر به هوا اما حواسمم که جمع کنم باز زود مریض میشم😔
دوستتون دارم ببخشید طولانی شد❤️