خاطره فاطیما جون

سلام فاطیمام زیاد حرف نمیزنم بریم سراغ خاطره:شهریور امسال عروسی عمم بود
عروسیش اذنا بود
ما واسه هنابندونش یکم دیر رسیدیم
تو راه هم چیزی نخورده بودم
وقتی رسیدیم و اماده شدیم
رفتم نشستم یه گوشه
چون واقعا خسته بودم
هیچ حرکتی نمیکردم😕
یکم که گذشت
رفتم نشستم رو اپن
(بی فرهنگ نیستماااا اپن یه تیکه اضافی داشت😐)
یکم که گذشت
معدم کم کم درد میگرفت
تکون میخوردم تیر میکشید
عمم اومد بلندم کرد یکم باهاش رقصیدم
ولی درد معدم بیشتر شد
دیگه داشت اشکم در می اومد
به مامانم گفتم گفت کار دارم😭
رفتم نشستم سرجای قبلیم دقیقا زیر باند ها
و اروم اشک ریختم
هرکس هواسش به کار خودش بود
هیچ کس متوجه من نمیشد
با اینکه تو جمع بودم
و چشماهم همه ماشاالله درشت😐
ولی هیچ کس هواسش بهم نبود
اونموقع موهام خیلییی بلند بود😭
موهامو باز گذاشته بودم پشت سرم😕
یه قسمت از موهام گره خورد به پایه ی باند😕
عموم اومد آهنگو عوض کنه
بهش گفتم عموتوروخدا موهامو نجات بده😭
اولش ندید گریه میکنم😢
چون موهام پخش شده بود تو صورتم😁
از بس تلاش کرده بودم که آزاد کنم اون قسمتو😂
عموم یکم با موهام ور رفت و بعد از اینکه کلی از موهامو از ریشه در اورد اون قسمتو آزاد کرد
بعد دست کشید موهامو درست کرد
دید دارم گریه میکنم
با تعجب گفت فاطیما چی شده؟😳
جاییت درد میکنه؟
گفتم عموووو معدم درد میکنه هیچ کسم بهم محل نمیده😭(واقعا ناراحت شده بودم😕)
عموم گفت چرا عمو؟ چیزی خوردی؟ شاید گرسنته؟
گفتم عمو بدم میاد تنهایی غذا بخورم
اخم کرد گفت یعنی چی؟ حاضری اینقدر درد بکشی تنهایی غذا نخوری😒
گفت پاشو بیا ببینم
دستمو گرفت
برد پشت اپن😂
خودش بشقاب برداشت واسم غذا کشید😁
بعد دوباره دستمو گرفت
برد تو اتاق
گفت بخور اینو خوب نشدی میبرمت دکتر
گفتم نهههه عموووو خوبممم بخدا😭😭😭
شروع کردم با کمکش غذا خوردن
هرچی میخوردم دردم بیشتر میشد
تازه حالت تهوع هم بهش اضافه شد😭
دیگه نمیتونستم بخورم
معدمو گرفتم و شروع کردم گریه کردن
عموم سعی میکرد ارومم کنه
ازم ادرس لباسامو پرسید بهش گفتم
رفت واسم اورد
دستمال هم اورد گفت صورتتو پاک کن😐✋️
بعد گفت بپوش لباستو
با گریه گفتم نمیخواممم😭😭😭
گفت فاطیما بپوش عموجان بریم بیمارستان
مامانمم همونقع اومد
گفت نمیتونی تحمل کنی؟
زشته من بخوام ببرمت دکتر
بابات که نمیتونه بیاد
منم اگه بیام
عمه هات دست تنهان
عموم گفت نمیخواد خودم میبرمش
گفتم نمیخوام اصلااا😭
میخوام بخوابم
رفتم رو تخت
پتو کشیدم رو خودم
ولی هر لحظه دردش بیشتر مییشششد
پاشدم رفتم سمت کیفم که با گوشی زنگ بزنم به عموم
ستایش( خواهر زاده شوهر عمم یک سال از من بزرگتره ) اومد داخل اتاق
گفتم ستااایش
گفتم جانم چیه؟
گفتم برو عمو حسینمو صداش کننن
گفت باشه باشه الان میرم
منم گریه میکردم
عموم اومد
بهش گفتم عموووو معدم درد میکنههه
گفت ببین بهت گفتم بریم بیمارستان گفتی نه
گریم شدت گرفت
رو تخت نشسته بودم
سرمو چسبوند به شکمش( قدش خیلی بلنده😁) گفت گریه نکن عشقم پاشو بریم بیمارستان پاشو عمو جونم
کمکم کرد رفتیم بیرون
بابام اومد بوسم کرد به عموم گفت مواظب باشید
عموم منو نشوند تو ماشین
سرمو گذاشتم رو داشبورد
و اروم گریه میکردم
رفت ازشوهر عمم( داماد)😁 آدرس بیمارستان پرسید
وقتی برگشت گفت اروم باش عمو یکم تحمل کن الان میریم😘
تقریبا خوابیدم تا رسیدیم
عمو بیدارم کرد
گفتم عموووو
گفت جانم
گفتم اروم شدممم برگردیممم
که همون موقع حالم بهم خورد😭
متنفرم از اینکه حالم  بهم بخوره😔
با کمک عموم رفتیم داخل
تقریبااا شلوغ بود
سرمو گذاشتم رو شونه عموم و چشمامک بستم
وقتی نوبتمون شد با عمو رفتیم داخل
یه خانم دکتر خیلییی مهربون بود🙈🙈
گفت چی شده
گفتم معدم درد میکنه😢
عمو گفت حالت تهوع هم داره☹️
گفت دراز بکش رو تخت
بعد از اینکه دراز کشیدم و کلیییی معدمو فشار داد و من رفتم اون دنیا با عزرائیل سلام علیک کردم و برگشتم
رضایت داد و رفت نشست پشت میزش😁
گفت دفترچه
عموم گفت ای وای دفترچتو نیاوردی فاطیما😐
من:😐😐❤️❤️
دکتر گفت دفترچه خودتونم همراهتون نیست؟
عموم گفت چرا همراهمه
و رفت از ماشین اورد
دفترچه رو داد به دگتر
دکتر شروع کرد نوشتن
منم همش استرس داشتم امپول ننویسه
عموهم نمیدونست از امپول میترسم😭
خلاصه نسخه نوشت خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون
نشستم تا عمو رفت داروهارو گرفت
وقتی برگشت باهم رفتیم داروهارو به دکتر نشون دادیم☹️
گفت سه تا امپولشو الان بزنه😢
من دیگه داشت اشکم در می اومد
ولی از عموم خجالت میکشیدم
اومدیم بیرون
عمو برای تزریقات قبض گرفت داد دستم
منتظر بودیم تا نوبتم بشه
از استرس زیاد اشکام بی صدا اومدن
عمو دست انداخت دور کمرم منو به خودش نزدیک کرد و گفت جانم عمو گریه نکن امپولاتو میزنی خوب میشی
یکم ارومتر شدم
چند مین بعد خانومه بهم گفت حاضر
بشم و عموهم رفت ایستاد بیرون
دراز کشیدم رو تخت
ولی اماده نشدم
خانومه اومد امادم کرد و پنبه کشید
اولیو زد دردش زیاد نبود فقط اروم و بیصدا گریه میکردم
وقتی در اورد یه اخ گفتم
دومیو فرو کرد
خیلیییی درد داشت
گفتم ایییی
خانومه گفت شل کن عزیزم تمام شد
دیگه چیزی نگفتم فقط اروم اییی اییی میکردم
بعد از اینکه دومی تمام شد
سومیو فرو کرد
که دردش از قبلی کمتر بود
یکم پامو تکون دادم
با دستش بالای پامو گرفت
گفت تمااام شد تتماام
اونم کشید بیرون و شلوارمو درست کرد
اروم پاشدم اشکامو پاک کردم رفتم بیرون
رفتم پیش عموم
گفت تمام شد عموجان؟
با سر گفتم اره
از رو صندلی بلند شد با یه دستش منو به خودش نزدیک کرد و به سمت بیرون رفتیم
گفت چیزی میخوای واست بگیرم بخوری؟ گرسنت نیست؟
بازم با سر جواب دادم
گفت زبنتو موش خورده؟😉
گفتم نخیرم😅
سرمو بوس کرد و درو برام باز کرد
سوار ماشین شدم
ا نم سوار شد
تو راه کلی باهام شوخی کرد و قربون صدقم رفت
بماند که یه قهر حسابی با مامانم و بابام کردم😁
و شب هنابدون که کوفتم شد
عروسی هم که کوفتمون کرد( متاسفانه فامیل داماد دعواشون شد😕)
اینم از خاطره من امیدوارم خوشتون اومده باشه. اگه خاطراتم بده لطفا بگین دیگه براتون تعریف نکنم🙈❤️
و مرسی بخاطر نظرای خوبتون واقعا خوشحالم میکنید❤️
مرسی مهدیه جان. مریم خانم. اقا پارسا. اقا نیما.و زری خانم
راستی اقا پارسا شما پزشک عمومی هستین یا تخصص دارین؟
دوستتون دارم. حق نگهدارتون

یا حق✋️