خاطره دلارا جون
سلام. خوبید؟ بعد از یه مدت باز میخوام چندتا خاطره بنویسم:)
ما همراه با خانواده همسرم باهم رفته بودیم مسافرت، همسرم یه عمو داره که پنج سال تقریبا ازش بزرگتره و خیلی صمیمی اند[سروش]
سروش یک پسر شش ساله داره که اسمش نریمانه و خیلی شیطون و حاضر جوابه. 
بزرگترا خونه نبودند و پسرا به قول خودشون میخواستند برند شیطنت های مردونه کنند، قرار شد من بمونم ویلا و مواظب کوچکترا باشم[اونم من:))]
وقتی داشتند میرفتند سروش گفت: دلا راستی نریمانو ساعت نه ببر، این آمپولرو بزنهo*O گفتم: من از پس بچه ی تو برنمیام اصلا. سروش گفت: تو از پس پری[پرهام] برمیای. اینکه خیلی ازون جونور بی آزار تره. 
پرهام[همسر] هم گفت: خفه سروش. دلا اذیت نکن دیگه! بذار بریم، یکم خوش بگذرونیم. 
گفتم: باشه میبرمش، ولی اول سروش بهش بگو که بیاد:/
سروشم نریمانو صدا زد گفت: با زنعموت هروقت گفت میری بیمارستان، اگ نری اومدم تنبیهت میکنم:/
اونم گفت چشم بابا:)
پرهامم به زور بچه رو گرفت [چون عموما بچه ها از پرهام میترسن و ازش دوری می کنند] و یه چیزایی در گوشش میگفت و نریمانم مدام سر تکون میداد میگفت ٭باشه عمو، باشه میگم، نه بلدم خودم، مطمئن باش. نه مواظب زنعمو هستم!!!! ٭

بعد یه ربع حرف زدن رفتن تفریح کنن و من موندم و بچه ها تا ساعت هشت ونیم بدون هیچ مشکلی سر شد که منو نریمان راه افتادیم و رفتیم یک تزریقاتی تا آمپولشو بزنه. تو کل راه خیلی عادی نشسته بود انگار نه انگار باید آمپول بزنه:/ بجاش من استرس داشتم.
اول رفتیم پیش یک خانم نسبتا مسنی که کار تزریقات انجام میداد و خانمه پرسید خودت تزریق داری یا پسرت؟
من گفتم پسرم. 
که نریمان گفت: مامان دروغ نگو دیگه:/ دکتر گفت تو ضعیف شدی باید تقویت شی!!  بخاطر داداش کوچولوم که تو راهه.
خانمه یه نگاه به صورت بیخیال و خونسرد نریمان و قیافه ٭😶٭ طور من انداخت که نریمان به خانمه گفت: مامانیم از آمپول میترسه بابامم دعواش میکنه اگه آمپولشو نزنه://// چون واسه داداشیم خطرناکه.
گفتم: لوس نشو نریمان، پرهام این مسخره بازیارو یادت داده؟ بیا بریم آمپولتو بزن.
دست نریمان رو خواستم بکشم که خانمه گفت: آمپول درد داری نیست دخترم😕 زود تموم میشه، همسرتم حق داره ببین چقد ضعیفی. هنو با اینکه بارداری لاغر لاغری.
نریمانم تند تند میگفت: مامان نترس من مواظبتم:/ به بابایی نمیگم اول میخواستی آمپولتو نزنی. 
بعد یواشکی به خانمه میگفت مامانمم حاملست:/
خانمه هم اصلا به من گوش نمیداد. هی منم توضیح میدادم. [ درسته قدیما میگفتن حرف راستو از بچه بشنو ولی اون دوره گذشت] آخر سر به هزار زور و زحمت خانمه قانع شد که من نمیتونم حامله باشم و بچه آمپول داره . خندید گفت: بفرما آقای شیطونک بریم آمپولتو بزن.
با نریمان رفتیم تو و بقلش کردم نشوندمش رو تخت که به خانمه گفت: درد نداره؟ خانمه هم گفت: نه پسرم، تو دیگه بزرگ شدی نباید بترسی، چند سالته؟
نریمانم گفت: هشت سالمه.
خانمه گفت: دیدی بزرگ شدی. 
نریمان گفت اگ شش سالم بود باید میترسیدم؟ :))))))
خانمه گفت: آره دیگه، اون موقع کوچولو بودی. الآن ک نیستی.
نریمانم از تخت پرید پایین  بهم گفت:خود خانمه میگه شش ساله ها باید بترسن:)
نریمانم یهو راهشو کج کرد از اونجا رفت بیرون، حالا من و خانمه هی هر طبقه رو میگردیم و پیداش نمیکنیم، تا اینکه دیدم طبقه همکف پیش سرایداری ساختمونه، گفتم: عه نریمان، بیا بریم دیگه.
نریمانم با بغض به سرایداره گفت: همینه:/
بعدم با گریه گفت: ببخشید ببخشید کتکم نزن:((( من کاملا هنگ کرده بودم، سرایداره هم آقای پیری بود نریمان رو نشونده بود رو پاش و اشکاشو پاک میکرد میگفت من مواظبتم. نمیذارم بری تا بابات نیاد:/ 
نریمان رو گذاشت تو اون اتاقکی ک داشت و بعد درو قفل کرد و اومد شروع کرد نصیحت کردن، بین حرفای آقای سرایدار متوجه شدم که نریمان رفته بهش گفته"من نامادریشم، اونو کتک میزنم، بعد الآن دارم بچه دار میشم و سعی میکنم باباشو راضی کنم اینو بذاره پروشگاه" و آقای سرایدار در جواب همه توضیحات من میگفت ٭اصلا شما راست میگید، زنگ بزنید باباش بیاد، ببریدش٭
منم خسته شده بودم و بقیه بچه ها هم خونه تنها بودن زنگ زدم پرهام و سروش که هردوشون خاموش بودند، بعد زنگ زدم پدرشوهرم که گفت خودشو میرسونه.
بعد از یک مدتی پدرشوهرم اومد و با آقای سرایدار صحبت کرد و نریمان رو گرفت. 
نریمانم خودشو پرت کرد بقل پدرشوهرم. پدر بهش گفت:چرا دخترمنو اذیت کردی آمپولتو نزدی؟
نریمانم گفت: من که اذیت نکردم، من اصن از آمپول نمیترسم، عمو پرهام گفت بگم زنعموحاملست وگرنه من اینقد هنوز کوچولوعم که عقلم به این چیزا نمیرسه[آره جون خودش:/]
پدر هم اخم کرد گفت: من بعدا به حساب اون احمق میرسم:) 
بعد بردش  نریمانو خوابوندش رو تخت و خانمه آمپولشو زد، فقط یه کوچولو بغض کرد و اصلا هم گریه نکرد. بعد برگشتیم خونه.
پ ن: قدیما من فقط پ.ن مینوشتم الآن زیاد شده خوبه:)
پ ن۱: قدیما از روی ش
کل خاطره ها تشخیص میدادم مال کیه، مال من کلی ٭!!:))):[][(٭  ازینا داشت، مال بعضیا ایموجی... خلاصه سبکای هرکی مشخص بود.
پ ن۲: کسایی که بهم لطف کردین و گفتین همیشه بیام، من همیشه میام ولی خیلی خاموش حرکت میکنم. اگر حرفی واسه گفتن باشه، حتما میگم.
پ ن ۳: اگر خاطره نمیذارم واسه اینه ک خاطره زیادی ندارم، چون کسایی ک خاطره زیاد دارن یا دکترن یا اطرافیانشون دکترن، من خاطراتم منحصر به مریضی اطرافیانمه که گاها خاطرات ناراحت کننده ایه و دوست ندارم خاطرات ناراحت کننده بذارم. هروقت خاطره جالبی پیش بیاد براتون میذارم
پ ن۴: چقد اینایی که زوجی و خانوادگی خاطره میذارن جذابن:) فکر نکنم همسر من بتونه خاطره بنویسه:))))
پ ن ۵: چندتا خاطره از زمستون امسال دارم که اگ خواستید حتما براتون میذارم.
پ ن ۶: امیدوارم خاطره مبهمی نباشه چون حرفا و اینا زیاد و دقیق یادم نمونده بود
پ ن۷: اگر به پیامی جواب نمیدم مبنی بر بی احترامیم نیست فقط حرفی ندارم.
پ ن ۸: نریمان گفت بابا گفته اگه نیام بیمارستان تنبیه میشم نه اینکه اگه یه کوچولو شیطونی کنم[اینو پرهام یادش داده بود]
پ ن ۹: اگر واستون سوال شده، مادر نریمان وقتی خیلی کوچولو بوده فوت شده واسه همین من بردمش
پ ن ۱۰: پرهام گفت خواستم ببینم عرضه نگه داری بچه رو داری یا نه، دیدم نه!
پ ن۱۱: دوستتون دارم.