خاطره nilooجون
هلوملکم = سلام ملکم بر همه شجاعان😉
نیلوفر هستم. اصفهانیم. یک ماهه دیگه میشم نوزده ساله.همه اطرافیانم مهندس هستن ومن با تجربی اومدنم شجره نامه را بهم زدن احتمالا پدرومادرم غالب بودن اما هتروکه من مغلوب شدم😅 چند روزه با اینجا آشنا شدم به واسطه خاطرات آقا ایمان که دلم میخواست بخونمشون. از آمپول نمیترسم ولی تحت تاثیر جو اینجاقرار گرفتم و گفتم خاطره پارسال این موقع ها را که یک کنکوری مورد ظلم واقع شده بودم را بگم.
اوایل شهریور بود فشار معلمها ومشاورمدرسه..کلاس های بیرون..وبرای من علاوه بر اونها زبان هم بود که آخرش بود و میخواستم حتما قبل مهر تموم بشه.
توی اون همه مشغله داداشم هم برای چند روز اومده بودش چون تقریبا یه سال بود نیومده بود هزاران نوع تفریح توی سرش بود که میخواست همش انجام بشه.واز اونجایی که من صبح کلاس وبعضی روزا بعداز ظهرم کلاس داشتم وپسر عموم صبح تا عصر سرکار بود جناب برادر جوری برنامه ریخته بود صبح ها میخوابید بعداز ظهر با رفقاش میرفت گشت و گذارشبا را گذاشته بود برای ما که من با حجم کارهام گفتم من نیستم خودتون برید که پسرعموخان فرمودند خره نیلو چندشبه تو تاده کارهات را تموم کن بیا برادرجان هم فرمودند نیل نیایی ناراحت میشم اصی دیگه حق نداری اسمی منا بیاری..که به ناچار بنده قبول کرداهه😓وچه اشتباهی کرداهه..ده شبشون شده بود هشت شب یه دوساعتی با خانواده بودیم وبعد خودمون میرفتیم بیرون بعضی شبا دو میشد برمی گشتیم من همون موقع میخوابیدم ولی استرس کارهام یکی دو ساعت بعدش بیدار میشدم تا شش بقیه کارهام را میکردم وازاونجایی که طول روز تایم خالی نداشتم وعادت دارم هرروز حمام برم صبح ها میرفتم هیچ وقت موهام را خشک نمیکنم ومشکلی هم برام ایجاد نمیشه بعد از اون به سرعت جت میزدم بیرون وپیش به سوی مدرسه..توی تایمهای استراحت هم زبان را میخوندم.دو سه روز گذشت ومن زیر فشار داشتم له میشدم واز تفریح با اون همه استرس وفکرکارهام هیچ لذتی نمیبردم یه روز صبح زیست داشتیم آقای(_)اومدند کلاسمون یه سکو داشت رفتند بالا شروع کردند سلام و... یه دفعه یکم خم شدند پایین وبا تعجب گفتند تو خوبی!!؟ من ردیف دوم بودم برگشتم ببینم چی شده!؟با کی هستن!؟ که گفتندنییلووو نیلوجان با شمام که من یکم گیج زدم گفتم چی!؟من؟! نه! چیزه چرا ! بله بله!! که کلاس از گیج بازی من منفجر شد😐 ودیگه ایشونم چیزی نگفتن.بعدا از دوستم پرسیدم به نظرت من چیزیمه گفت قیافت یه جوری شده .چشات سرخه.رنگ و روت تغییر کرده زیر چشماتم گود رفته .داری میمیری از دستت راحت میشیم😎😂
من فقط انرژیم کم شده بودویکم گلوم میسوخت و اون روز چیزیم نبود اما از چندروز بعدش که داداشمم دیگه رفته بود.گلودردبدی گرفتم وبدن درد وکم کم علایم زیاد شد واز همه بدتر تب ولرزبود ومن به کسی نگفته بودم یعنی کسی خونه نبود که چیزی بگم.
بدن من یه ویژگی بدی داره همراه هربیماری خودش حالت تهوع وسرگیجه را هم به عنوان آپشن قرار میده😤کم کم صدام داشت کامل قطع میشد..تقریبا تن صدام پایین هست واروم صحبت میکنم.اما اون موقع دیگه خیلی بد شده بود که شب که مامان و بابام اومدن رفتم بیرون سلام کردم بابام یه نگاهی کردی گفت چته!؟ مامانم دوید اومد نزدیکم دستشو گذاشت رو پیشونم گفت وای خاک به سرم تب داری پاشو بریم دکتر...بابام گفت عه حالا صبر کن بزار ببینم میتونم واسش کاری کنم اگه تاصبح بهترنشد صبح میریم..پدرم با دکتر میونه خوبی نداره شایدم میترسه هشت نه سالم که بود رفتم دکتر یه دونه آمپول داد خودش گفت نمیخواد اینابزنی..همینا را بخوراتفاقا خوبم شدم اون موقع مامانم یه سفر رفته بود ومن هنوز بهش نگفتم بابا چکار کرد اون زمان😂کم کم صدام داشت کامل قطع میشد..تقریبا تن صدام پایین هست واروم صحبت میکنم.اما اون موقع دیگه خیلی بد شده بود که شب که مامان و بابام اومدن رفتم بیرون سلام کردم بابام یه نگاهی کردی گفت چته!؟ مامانم دوید اومد نزدیکم دستشو گذاشت رو پیشونم گفت وای خاک به سرم تب داری پاشو بریم دکتر...بابام گفت عه حالا صبر کن بزار ببینم میتونم واسش کاری کنم اگه تاصبح بهترنشد صبح میریم..پدرم با دکتر میونه خوبی نداره شایدم میترسه هشت نه سالم که بود رفتم دکتر یه دونه آمپول داد خودش گفت نمیخواد اینابزنی..همینا را بخوراتفاقا خوبم شدم اون موقع مامانم یه سفر رفته بود ومن هنوز بهش نگفتم بابا چکار کرد اون زمان😂اونشب پدر جان زنگ زدن به مادرشون طرز چند نوع جوشونده گفتن که من لب نزدم به هیچ کدوم رنگ وبوش هم بد بود چه برسه به طعمش که به یه نفر با حالت تهوع بخوایی بدی😫 قرار بر این شد صبح بریم دکتر.
صبح با مامانم راهی شدیم. پزشک یه پیرمرد تپل بامزه بودن ، عینک بانمکی هم داشت وداشتن یه کتاب میخوندن نفهمیدم چه کتابی بود فقط دیدم جلدش مشکی هست سلام کردیم که من دیگه در واقع صدایی نداشتم فقط قادر به اجرا پانتومیم بودم 🙈گلوم را معاینه کردند..تبم را گرفتند..چندتا سوال پرسیدن که یا مامانم جواب میداد یا خودم با حرکات سر یا دست که گفتند میزاشتی چند روز دیگه میومدی چه کاری بود حالا..مامانم از موقعیت استفاده کرد و گفت آقای دکتر ضعیف شده بهش بگید درست غذا بخوره اینقدر لاغرشده..خیلی ناراحت شدم از مامانم که فکرمیکرد یه بچه سه سالم😒 دکتر نگاهی کردند به من گفتند نه خانم خوبه..از حرف دکتر کلی ذوق کردم خب نه چاقم نه خیلی لاغر ولی مامانمم عصبانی شده بود حسابی..دارو ها را نوشتند و رفتیم گرفتیم آمپول داده بودند توی دارو خونه مامانم دوستشون را دیدند وگرم صحبت شدند.
منم خودم دوتا آمپول را برداشتم رفتم تزریقات.فیش گرفتم دادم پرستار نمیترسیدم اما یکم استرس را داشتم که قیافه آروم وخوشگل ومهربون خانم پرستار همون را هم ازبین برد گفتند برو اون تخت آماده شو..رفتم دیدم روی تخت یه قطره خون هست چندشم میشد برم روی تخت پرستار اومدند گفتند چرا پس آماده نیستی صدام که تقریبا قطع بود میخواستم حرف بزنمم به سرفه میوفتادم با پانتومیم به قطره خون اشاره کردم که یه لبخندی زد و تمیزش کردرفتم روی تخت ریلکس خوابیدم اولیش دردی نداشت..دومی یه لحظه شوک شدم یه تکونی خوردم نمیدونم چی بود هرچی بود منکر دردش نیستم اما تحملش کردم بعد تزریق آمپول ها رفتم سمت ماشین که مامانم گفته بود هرکی کارش تموم شد بره اونجا که دیدم هنوز مامانم نیومده و کلی منتظرش موندم تا بالاخره جلسه با دوستش تموم شد وبرگشت به سمت فرزندش...امپولا هرچی بودن باعث شد از چند ساعت بعدش صدام برگرده وبعد یکی دوهفته با مصرف داروها خوب خوب شدم.
تا آخر شهریور بیچاره شدم کلی تست عقب افتاده داشتم ومباحثی که درست نخونده بودم که با هر توانی داشتم تا آخرماه یه جوری تمومش کردم.سخت ترین شهریور عمرم شد🤓
تشکر که خوندید🌷
اولین بارم بود خاطره گفتم اینجا ببخشید اگه طولانی وبد شده🙄
ودر آخر جایزه تمشک طلایی را به شجاعان اینجا اهدا میکنم..شوخی میکنم هرکسی یه ترسی داره من خودم به شدت از یه حیوانی ترس دارم🙃
پایدار باشید😉😊
نیلوفر 🙂