خاطره نرگس جون
خاطره نرگس جون
سلام دوستان خوبید؟دیشب(11-6-97)خونه برادر شوهری(پیمان )دعوت بودیم .داداش پیمان غروب زنگ زد و گفت پرنیا مریض شده پویان وسایلتم بیار سمیرا نمیذاره ببریمش دکتر میگه الکی سوراخ سوراخش میکنن پویان بیاد بهتره رفتیم خونشون ازاونجایی که پویان تازه فهمیده بود کمن باردارم و خیلی خوشحال بود کیک سفارش داده بود و ...گفت نمیتونم تحمل کنم و باید بگم که میخام بابا بشم.منم برخلاف همیشه اسراری نکردم ک نگو(اصلا دوست ندارم هر اتفاقی ک میوفته از چهارچوب زندگیم بیرون بره ولی این بار نمیخاستم بخوره تو ذوقش)رفتیم هرکدومشون با بچه هاشون مشغول بودن داداش پیام امیر علی رو بغل کرده بود داداش پیمان پرنیا و داداش پدرام هم امیر سام رو پویان پیشم نشسته بود گفت 9ماهه بعد بچه بغل؟؟گفتم اوهوم .باباش ب پویان گفت نگفته بودم بهت در گوشی تو جمع کار بدیه؟معذرت خاهی کرد و گفت خب باباجان نمیخاستم الان بهت بگم ولی میگم دیگه حالا منم دارم سرخ و سفید میشم نگو الان بذار یکم بگذره و زشته و ... ولی کو گوش شنوا؟رفت پیش بابا نشست و منم پاشدم فرار تو اشپز خونه.ی چند مین گذشت و بابا اومد تو اشپزخونه و بغلم کرد واروم تبریک گفت بهم ولی کلی نگران بود ک باباجان اگر خطر داره و دکترت تشخیض میده ک سقط شه مخالفت نکن بهش اطمینان دادم ک نه مشکلی ندارهفعلاو...تا مامان سهیلا اومد گف وای وای وای دختر دار نشدم ک هوو باشه برام بجاش عروس دارم ک از صدتا هوو بدتره.خب دگ طبق معمول جاریا هم اومدن و حسادتا شروع شد و ب بابا علی گفتن نرگس بیشتر از ما دوست داری و ...(ولی همش شوخی بود چون هیچ فرقی نمیذارن بینمون هم مادرشوهرم همم پدر شوهرم و خداروشکر جفتشون ماه هستن)مامان سهیلا هم گیر داده بود به بابا علی که چی شده اومدی پیش عروس کوچوولوت و اینجور حرف میزدین باهم؟پویان با کیک اومد تو اشپز خونه و گفت بهتون تبریک میگم سهیلا خانم داری مادر بزرگ میشی و پیام وپیمان وپدرام عمو شدنتون مبارک و ...باوجود تمام خوشحالیا نگرانی هم داشتن همشون این برام خیلی عذاب اور بود ک چرا باید اینجور بشه ونگرانشون کنم.خیالشون راحت کردیم .پرنیا کوچولومون خیلی بی تابی میکرد همش5ماهشه خیلی بده ی نینی کوشولو رو ک هزار ماشاالله واقعا شیرینه(زن عمو فداش)تو این وضع ببینی.پویان معاینش کرد وداروهاشو نوشت وی ازمایش همنوشت ک سمیرا مخالفت میکرد و میگفت دلم نمیاد ببرمش زار زار گریه میکرد و داداش پیمان داشت متقاعدش میکرد که مجبوریم و لازمه براش و ...!
نهایتا پویان گفت نمیخاد بیای صبح با نرگس میایم میبریمش تو نیا اگر دلشو نداریمنم دلم نمیومد چشم و ابرو انداختم ولی حواس پویان بهم نبود من خودم امپول میبینم پس میوفتم چه برسه ب اینک ی نینی کوچولو نگه دارم تاازش خون بگیرن؟؟
داداش پیام رفت داروهای پرنیا رو گرفت اورد. دوتا امپول کوچولو داشت و یکیش دیشب باید میزد و امروزهم یکیشو ولی بقیش قطره خوراکی بود .پرنیا رو بردن تو اتاق سمیرا امادش کرد وپویان رفت دید داره گریه میکنه باهاش صحبت کرد که خدایی نکرده دوست داری بچت مریض باشه یا مریضی بمونه تو وجودش و خوب نشه و ...اخرم پویان عصبی شد یکمی تند برخورد کرد که خجالت بکش نگران سلامتیش باش نه نگران یه لحظه درد کشیدنش.داداش پیمان سمیرارو برد بیرون و مامان سهیلا اومد پرنیا رو بغل کرد و پویانم ی بوسش کرد پرنیارو پنبه کشید و امپول رو زد دو ثانیه بعد پرنیا کوچولومون شروع کرد ب گریه کردن منم شروع کردم ب گریه کردن وانقدر با ناز گریه میکرد پرنیا جیگرم کباب شد (خیلی ناز داره وبامزست لب و لوچه کوچولو با صدای خیلی نازک)و پویان کشید بیرون و پنبه رو یکمی نگه داشت و رفت دستاشو شست و مامان سهیلا پوشک وشلوار شو درست کرد ودادش بغلم .اومدم از اتاق بیرون سمیرا براش شیر خشک درست کرده بود(پرنیا اصلا شیر مامانشو نتونست بخوره بنا ب دلایلی برای همین تبل توخالیمون ی دختر توپولو و سفید و موطلایی چشم تیله ای و نازه که واقعا ادم دلش براش ضعف میره.)شیرشو گرفتم تااومدم بدم بخوره پویان اومد ببغلش کرد و گفت باید یاد بگیرم بده خودم شیرشو میدم(قدیما جوونا یکم حیا داشتن و خجالت میکشیدن پیش مامان باباشون و داداشای بزرگترشون😏😏😏)بغلش کرد و بهش یاد دادم چجور شیشه رو بذاره دهنش و ...خلاصه دیگه نینی خوشگلمونو نداد بغلم و به سمیراهم نمیدادش تا موقع برگشت مدام پرنیا بغله عموش بودو امروزقرار شد پرنیارو ببریم ازمایشگاه ک دوست پویان ازش ازمایش بگیره دیگه نگم براتون ک چقدر غر زدم پویان تو وضع منو نمیدونی ک میندازی گردن من ؟این چ کاریه و مامانش باید باشه و ...ولی پویان گفت عیبی نداره سمیرا نمیتونست توبیا ولی موقع خون گرفتن نمیخاد نگاه کنی.رفتیم دنبال پرنیا و خوشجل موشجل با شکوفه ریزای خیلی ناز رو موهاش و پیراهن کوتاهش و دست وپاهای توپولو خوردنی شده بود شیشه شیرشو گرفتم از سمیرا و راه افتادیم وجیگرخانم توماشین خابش برد.رسیدیم تو ازمایشگاه و رفتیم پیش علی دوسته پویان وعلی گفت پویان تو هیچیت مثل ادمیزاد نیست زن گرفتنت که هول هولکی بود عروسیتم همینجور بچه دار شدنتم همینجور وحالا که چندماهشه باید بیاریش من ببینمش پویانم زد پس کله علی و گف خیلی گیجی بچه ی پیمان هستش ک صدبار دیدی من هنوز بابا نشدم.(خداروشکر پیش علی خودشو نگه داشت وحفظ آبرو کرد)پرنیا بغلم بود گف زن داداش بیارش اینجا یواشبیدارش کن و...پویان یهو جیم شد من موندم و پرنیا و علی ب علی گفتم علی اقا صبرکن تا پویان بیاد شما وضعیت منو خوب میدونی ک چجور ضعف میکنم و فشارم میوفته گفت خودمم تعجب کردم وایسیم تااین شوهرت بیاد بعد.پویان اومد با ی لیوان اب قند😘😇😝پرنیا رو تکون دادیم و بیدار شد دادمش بغل پویان گفتم میرم بیرون گفت نمیخاد وایسا همینجا هروقت احساس کردی اذیت میشی برو نمیشد پیش علی مخالفت کنم.وایسادم اما بغض کرده بودم پویان نشست رو صندلی و پرنیا رو خابوند تو بغلش و میخندوندش و پرنیا هم با صدای ناز و شیرینش قه قهه میزد تاعلی سرسوزن رو برد تو دست پرنیا (الهی بمیرم بچه شوکه شد داشت میخندید یدفعه دردش گرفت گریه کرد)شروع کرد به گریه کردن و علی هم خداروشکر زودخون رو کشید تو سرنگ و چشب زد براش و بلند شد من در طول این عملیات داشتم اب قند میخوردم با بغض ولی نمیتونسم گریه کنم.پویان بلند شد و پرنیارو اروم کرد و علی هم پرنیارو مثلا میخندوند خداروشکر زود اروم شد و پویان اومد پیشم وپرسید خوبی و...خیالش ک راحت شد با علی خداحافظی کردیم و اومدیم تو ماشین همین که نشستم تو ماشین و پرنیارو بغل گرفتم گریه هام شرو شد وشیشه پرنیارو گذاشتم تو دهنش وساکت گریه کردم پویانم میگفت منم میدونم و دلم نمیاد برادر زادم اونم دختر باشهو ببینم داره درد میکشه اما مجبور بودم و یکمی دل داشته باش وتوچطور پرستاری خوندی وبیمارستان کار کردی تو بخش کودکان وبچه تا بزرگ بشه کلی مکافات داره و باید درد بکشه تا بزرگ شه و خداروشکر الان هم مریضی نداره ولی خب خاطرم از بابت یک سری چیز ها باید راحت شه و بهتر بود این ازمایش گرفته میشد و...رفتیم از سمیرا داروهای پرنیا رو گرفتیم و سمیرا پوشک پرنیا عوض کرد و خدافظی کردیم اول رفتیم ناهار بخوریم و واااای ک چقدر سخت بود ناهار خوردنمون هیشکدوممون نفهمیدیم چی خوردیم و پرنیاهم قبلش هرکار کردیم نخابید و بدقلقیش گرفته بود ونمیخاست بذاره ناهار بخوریم وبعدهم رفتیم یکمی خرید کردیم و تو مغازه ها هم فروشنده ها با فرشته کوچولومون بازی میکردن وفکر میکردن بچه ی منو پویانه وپویان هم ذوق میکرد که از الان داره این تجربه رو کسب میکنه و گفت که از این ب بعد تا بچمون بدنیا بیاد پرنیا رو موقع خریدهامون میبریم بیرون با خودمون.سمیراهم تفلی از خدا خاسته هستش ک یکمی استراحت کنه یا به کارای خونش برسه ساعت4 اومدیم خونه پویان گفت پرنیا رو اماده کن امپولشو بزنم سکته ناقص زدم هرچی اسرار کردم بریم خونه مامان سهیلا قبول نکرد گفت نگهش دار خسته ام بزنم یکم بخابیم بعد ببریمش بدیمش به سمیرا.امادش کردم و رو جفت دستام برعکس خابوندمش .پرنیا خیلی از این کار خوشش میاد مخصوصا اگر پشتشو بمالیم.صداش در نمیومد پویان پنبه کشید وتا امپول رو زد پرنیا شرو کرد به گریه پویان نگهش داشت منم ی دستم زیرش بود ی دستمم موهاشو ناز میکردم تاامپولشو زد و تموم شد پرنیا هم یکمی بعد از امپول گریه کرد و تا ساکت میشد پویان اذیتش میکرد با بغض الکی میگفت چی شده گوگولیه عمو و همین کافی بود تا پرنیا باز گریه کنه دفعه سوم عصبی شدم و پرنیا و اروم کردم وگذاشتم رو تخت و شرو کردم ب کتک زدن پویان واونم اذیتم میکرد و اخرم قول گرفتم ازش ک دیگه ن پرنیا رو اذیت کنه ن این بلاروسر بچمون بیاره .پویان تازه نیم ساعته خابیده پرنیاهم رو شکم پویان خابش برده و منم نشستم رو تخت خاطره ی امروز و دیروز رو براتون نوشتم.
ببخشید میدونم خیلی طولانی شد و چشماتون خسته شد
ما ادما باامید به اینده زنده ایم بااین که تقریبا دوهفتست ک میدونم دارم مامان میشم وپویان هم دو روزه فهمیده ولی باز خنده برگشته به خونمون و منم ی روحیه تازه گرفتم و خیلی خوشحالم خدا هیچ بنده ای رو ناامید نکنه
مرسی نظر یادتون نره خاهشا .نه تنها من بلکه همه دوستانی که خاطره میذارن منتظر نظراتتون هستن پس چرا یک عده دریغ میکنن ؟کار سختی نیست باورکنید.اقاپویان با خوده شما هم هستم ک نظر نمیذاری. مرسی که خوندین
سلام دوستان خوبید؟دیشب(11-6-97)خونه برادر شوهری(پیمان )دعوت بودیم .داداش پیمان غروب زنگ زد و گفت پرنیا مریض شده پویان وسایلتم بیار سمیرا نمیذاره ببریمش دکتر میگه الکی سوراخ سوراخش میکنن پویان بیاد بهتره رفتیم خونشون ازاونجایی که پویان تازه فهمیده بود کمن باردارم و خیلی خوشحال بود کیک سفارش داده بود و ...گفت نمیتونم تحمل کنم و باید بگم که میخام بابا بشم.منم برخلاف همیشه اسراری نکردم ک نگو(اصلا دوست ندارم هر اتفاقی ک میوفته از چهارچوب زندگیم بیرون بره ولی این بار نمیخاستم بخوره تو ذوقش)رفتیم هرکدومشون با بچه هاشون مشغول بودن داداش پیام امیر علی رو بغل کرده بود داداش پیمان پرنیا و داداش پدرام هم امیر سام رو پویان پیشم نشسته بود گفت 9ماهه بعد بچه بغل؟؟گفتم اوهوم .باباش ب پویان گفت نگفته بودم بهت در گوشی تو جمع کار بدیه؟معذرت خاهی کرد و گفت خب باباجان نمیخاستم الان بهت بگم ولی میگم دیگه حالا منم دارم سرخ و سفید میشم نگو الان بذار یکم بگذره و زشته و ... ولی کو گوش شنوا؟رفت پیش بابا نشست و منم پاشدم فرار تو اشپز خونه.ی چند مین گذشت و بابا اومد تو اشپزخونه و بغلم کرد واروم تبریک گفت بهم ولی کلی نگران بود ک باباجان اگر خطر داره و دکترت تشخیض میده ک سقط شه مخالفت نکن بهش اطمینان دادم ک نه مشکلی ندارهفعلاو...تا مامان سهیلا اومد گف وای وای وای دختر دار نشدم ک هوو باشه برام بجاش عروس دارم ک از صدتا هوو بدتره.خب دگ طبق معمول جاریا هم اومدن و حسادتا شروع شد و ب بابا علی گفتن نرگس بیشتر از ما دوست داری و ...(ولی همش شوخی بود چون هیچ فرقی نمیذارن بینمون هم مادرشوهرم همم پدر شوهرم و خداروشکر جفتشون ماه هستن)مامان سهیلا هم گیر داده بود به بابا علی که چی شده اومدی پیش عروس کوچوولوت و اینجور حرف میزدین باهم؟پویان با کیک اومد تو اشپز خونه و گفت بهتون تبریک میگم سهیلا خانم داری مادر بزرگ میشی و پیام وپیمان وپدرام عمو شدنتون مبارک و ...باوجود تمام خوشحالیا نگرانی هم داشتن همشون این برام خیلی عذاب اور بود ک چرا باید اینجور بشه ونگرانشون کنم.خیالشون راحت کردیم .پرنیا کوچولومون خیلی بی تابی میکرد همش5ماهشه خیلی بده ی نینی کوشولو رو ک هزار ماشاالله واقعا شیرینه(زن عمو فداش)تو این وضع ببینی.پویان معاینش کرد وداروهاشو نوشت وی ازمایش همنوشت ک سمیرا مخالفت میکرد و میگفت دلم نمیاد ببرمش زار زار گریه میکرد و داداش پیمان داشت متقاعدش میکرد که مجبوریم و لازمه براش و ...!
نهایتا پویان گفت نمیخاد بیای صبح با نرگس میایم میبریمش تو نیا اگر دلشو نداریمنم دلم نمیومد چشم و ابرو انداختم ولی حواس پویان بهم نبود من خودم امپول میبینم پس میوفتم چه برسه ب اینک ی نینی کوچولو نگه دارم تاازش خون بگیرن؟؟
داداش پیام رفت داروهای پرنیا رو گرفت اورد. دوتا امپول کوچولو داشت و یکیش دیشب باید میزد و امروزهم یکیشو ولی بقیش قطره خوراکی بود .پرنیا رو بردن تو اتاق سمیرا امادش کرد وپویان رفت دید داره گریه میکنه باهاش صحبت کرد که خدایی نکرده دوست داری بچت مریض باشه یا مریضی بمونه تو وجودش و خوب نشه و ...اخرم پویان عصبی شد یکمی تند برخورد کرد که خجالت بکش نگران سلامتیش باش نه نگران یه لحظه درد کشیدنش.داداش پیمان سمیرارو برد بیرون و مامان سهیلا اومد پرنیا رو بغل کرد و پویانم ی بوسش کرد پرنیارو پنبه کشید و امپول رو زد دو ثانیه بعد پرنیا کوچولومون شروع کرد ب گریه کردن منم شروع کردم ب گریه کردن وانقدر با ناز گریه میکرد پرنیا جیگرم کباب شد (خیلی ناز داره وبامزست لب و لوچه کوچولو با صدای خیلی نازک)و پویان کشید بیرون و پنبه رو یکمی نگه داشت و رفت دستاشو شست و مامان سهیلا پوشک وشلوار شو درست کرد ودادش بغلم .اومدم از اتاق بیرون سمیرا براش شیر خشک درست کرده بود(پرنیا اصلا شیر مامانشو نتونست بخوره بنا ب دلایلی برای همین تبل توخالیمون ی دختر توپولو و سفید و موطلایی چشم تیله ای و نازه که واقعا ادم دلش براش ضعف میره.)شیرشو گرفتم تااومدم بدم بخوره پویان اومد ببغلش کرد و گفت باید یاد بگیرم بده خودم شیرشو میدم(قدیما جوونا یکم حیا داشتن و خجالت میکشیدن پیش مامان باباشون و داداشای بزرگترشون😏😏😏)بغلش کرد و بهش یاد دادم چجور شیشه رو بذاره دهنش و ...خلاصه دیگه نینی خوشگلمونو نداد بغلم و به سمیراهم نمیدادش تا موقع برگشت مدام پرنیا بغله عموش بودو امروزقرار شد پرنیارو ببریم ازمایشگاه ک دوست پویان ازش ازمایش بگیره دیگه نگم براتون ک چقدر غر زدم پویان تو وضع منو نمیدونی ک میندازی گردن من ؟این چ کاریه و مامانش باید باشه و ...ولی پویان گفت عیبی نداره سمیرا نمیتونست توبیا ولی موقع خون گرفتن نمیخاد نگاه کنی.رفتیم دنبال پرنیا و خوشجل موشجل با شکوفه ریزای خیلی ناز رو موهاش و پیراهن کوتاهش و دست وپاهای توپولو خوردنی شده بود شیشه شیرشو گرفتم از سمیرا و راه افتادیم وجیگرخانم توماشین خابش برد.رسیدیم تو ازمایشگاه و رفتیم پیش علی دوسته پویان وعلی گفت پویان تو هیچیت مثل ادمیزاد نیست زن گرفتنت که هول هولکی بود عروسیتم همینجور بچه دار شدنتم همینجور وحالا که چندماهشه باید بیاریش من ببینمش پویانم زد پس کله علی و گف خیلی گیجی بچه ی پیمان هستش ک صدبار دیدی من هنوز بابا نشدم.(خداروشکر پیش علی خودشو نگه داشت وحفظ آبرو کرد)پرنیا بغلم بود گف زن داداش بیارش اینجا یواشبیدارش کن و...پویان یهو جیم شد من موندم و پرنیا و علی ب علی گفتم علی اقا صبرکن تا پویان بیاد شما وضعیت منو خوب میدونی ک چجور ضعف میکنم و فشارم میوفته گفت خودمم تعجب کردم وایسیم تااین شوهرت بیاد بعد.پویان اومد با ی لیوان اب قند😘😇😝پرنیا رو تکون دادیم و بیدار شد دادمش بغل پویان گفتم میرم بیرون گفت نمیخاد وایسا همینجا هروقت احساس کردی اذیت میشی برو نمیشد پیش علی مخالفت کنم.وایسادم اما بغض کرده بودم پویان نشست رو صندلی و پرنیا رو خابوند تو بغلش و میخندوندش و پرنیا هم با صدای ناز و شیرینش قه قهه میزد تاعلی سرسوزن رو برد تو دست پرنیا (الهی بمیرم بچه شوکه شد داشت میخندید یدفعه دردش گرفت گریه کرد)شروع کرد به گریه کردن و علی هم خداروشکر زودخون رو کشید تو سرنگ و چشب زد براش و بلند شد من در طول این عملیات داشتم اب قند میخوردم با بغض ولی نمیتونسم گریه کنم.پویان بلند شد و پرنیارو اروم کرد و علی هم پرنیارو مثلا میخندوند خداروشکر زود اروم شد و پویان اومد پیشم وپرسید خوبی و...خیالش ک راحت شد با علی خداحافظی کردیم و اومدیم تو ماشین همین که نشستم تو ماشین و پرنیارو بغل گرفتم گریه هام شرو شد وشیشه پرنیارو گذاشتم تو دهنش وساکت گریه کردم پویانم میگفت منم میدونم و دلم نمیاد برادر زادم اونم دختر باشهو ببینم داره درد میکشه اما مجبور بودم و یکمی دل داشته باش وتوچطور پرستاری خوندی وبیمارستان کار کردی تو بخش کودکان وبچه تا بزرگ بشه کلی مکافات داره و باید درد بکشه تا بزرگ شه و خداروشکر الان هم مریضی نداره ولی خب خاطرم از بابت یک سری چیز ها باید راحت شه و بهتر بود این ازمایش گرفته میشد و...رفتیم از سمیرا داروهای پرنیا رو گرفتیم و سمیرا پوشک پرنیا عوض کرد و خدافظی کردیم اول رفتیم ناهار بخوریم و واااای ک چقدر سخت بود ناهار خوردنمون هیشکدوممون نفهمیدیم چی خوردیم و پرنیاهم قبلش هرکار کردیم نخابید و بدقلقیش گرفته بود ونمیخاست بذاره ناهار بخوریم وبعدهم رفتیم یکمی خرید کردیم و تو مغازه ها هم فروشنده ها با فرشته کوچولومون بازی میکردن وفکر میکردن بچه ی منو پویانه وپویان هم ذوق میکرد که از الان داره این تجربه رو کسب میکنه و گفت که از این ب بعد تا بچمون بدنیا بیاد پرنیا رو موقع خریدهامون میبریم بیرون با خودمون.سمیراهم تفلی از خدا خاسته هستش ک یکمی استراحت کنه یا به کارای خونش برسه ساعت4 اومدیم خونه پویان گفت پرنیا رو اماده کن امپولشو بزنم سکته ناقص زدم هرچی اسرار کردم بریم خونه مامان سهیلا قبول نکرد گفت نگهش دار خسته ام بزنم یکم بخابیم بعد ببریمش بدیمش به سمیرا.امادش کردم و رو جفت دستام برعکس خابوندمش .پرنیا خیلی از این کار خوشش میاد مخصوصا اگر پشتشو بمالیم.صداش در نمیومد پویان پنبه کشید وتا امپول رو زد پرنیا شرو کرد به گریه پویان نگهش داشت منم ی دستم زیرش بود ی دستمم موهاشو ناز میکردم تاامپولشو زد و تموم شد پرنیا هم یکمی بعد از امپول گریه کرد و تا ساکت میشد پویان اذیتش میکرد با بغض الکی میگفت چی شده گوگولیه عمو و همین کافی بود تا پرنیا باز گریه کنه دفعه سوم عصبی شدم و پرنیا و اروم کردم وگذاشتم رو تخت و شرو کردم ب کتک زدن پویان واونم اذیتم میکرد و اخرم قول گرفتم ازش ک دیگه ن پرنیا رو اذیت کنه ن این بلاروسر بچمون بیاره .پویان تازه نیم ساعته خابیده پرنیاهم رو شکم پویان خابش برده و منم نشستم رو تخت خاطره ی امروز و دیروز رو براتون نوشتم.
ببخشید میدونم خیلی طولانی شد و چشماتون خسته شد
ما ادما باامید به اینده زنده ایم بااین که تقریبا دوهفتست ک میدونم دارم مامان میشم وپویان هم دو روزه فهمیده ولی باز خنده برگشته به خونمون و منم ی روحیه تازه گرفتم و خیلی خوشحالم خدا هیچ بنده ای رو ناامید نکنه
مرسی نظر یادتون نره خاهشا .نه تنها من بلکه همه دوستانی که خاطره میذارن منتظر نظراتتون هستن پس چرا یک عده دریغ میکنن ؟کار سختی نیست باورکنید.اقاپویان با خوده شما هم هستم ک نظر نمیذاری. مرسی که خوندین
+ نوشته شده در سه شنبه سیزدهم شهریور ۱۳۹۷ ساعت 9:39 توسط نویسنده
|