خاطره اقا اهورا
به نام خدا
سلام علیکم احوال شما؟؟ اول یه عذرخواهی کنم از دوستانی که نتونستم جواب کامنتاشانو بدم ، خیلی معذرت میخوام و قول میدم جبران کنم.
دیروز من باید میرفتم کلینیک یعنی کلاسمون اونجا برگزار میشد، بدو بدو دوش گرفتم و لباس پوشیدم و سوار ماشین شدم و همین که رسیدم کلینیک دیدم یه پسربچه هشت نه ساله که خیلی بامزه بود و صورتش پر از کک و مک بود خیلی مظلوم گریه میکرد و به مامانش میگفت نه خواهش میکنم بریم ، منم عذرخواهی کردم و رفتم جلو و مادرش توضیح داد که اومده تا دندونش رو ترمیم کنه و اسمش لیام بود و منم یسری عکس های بچه های کوچیک رو تو کلینیک داشتم که میخندیدن و اونارو بهش نشون دادم و کلی ذوق کرد و گفت بالا این شکلیه؟؟؟ گفتم بله خیلی قشنگه. و با هم با آسانسور رفتیم بالا و کلا شش تا دانشجو بودیم وکلی سر به سر لیام گذاشتیم و خندیدیم که استادمون اومد و گفت اول کار لیام انجام میده و به دوستم ماسون گفت به لیام کاور بده و خودشون دو تا آمپول آماده کردن و رفتن سمت یونیت که از چشمای لیام تندتند اشک میومد و به من گفتن سرشو نگه دارم و اولی رو زدن که لیام دستاشو به یونیت میزد و دومی رو هم تزریق کردن که بنده خدا کلی اذیت شد و بعد کار لیام رو انجام دادن و کلاس ما هم تموم شد و با ماسون رفتیم پایین و اول رفتیم رستوران غذا خوردیم و من رفتم خونه و مشغول کار با لپ تاپم بودم که مامانم جیغ زد و سریع رفتم پایین دیدم پای مامانم خونیه و شیشه رفته داخل پاش و آروم بغلش کردم و سوییچ ماشین برداشتم و رفتیم بیمارستان و پزشک پای مامان با دقت معاینه کرد و گفت باید بخیه انجام بشه و دارو نوشتن و گفتن بعد یک ساعت برمیگردن و یکی از پرستارا اومد و شروع کردبه بخیه کردن که سرمامانمو بغل کردم که نبینه چون اذیت میشه و زود تموم شد و بعد بیست مین پرستار اومد و سه تا آمپول آماده دستش بود و به مامانم کمک کرد به پهلو بخوابه و چند بار پنبه کشید و نیدلو وارد کرد و آروم تزریق میکرد و مامانم دستمو فشار میداد و آخرش یه قطره اشک از چشماش اومد و آروم گونشو بوسیدم گفتم مامان جان تحمل کنید تموم میشه ، پرستار کنار تزریق قبلی رو پد کشید و وارد کرد که مامانم تکون خورد و یه پرستار دیگه اومدن کمرشو نگه داشتن که تموم شد و سومی رو داخل سرم زدن و رفتن. و مامانم خوابید و بعد معاینه پزشک برگشتیم خونه و مامانم رو مبل نشست و یکی از آهنگ های حمیرا رو میخومد( مادر من صدای بینظیری داره و حتی بارها پیشنهاد خوانندگی هم داشته اما نرفت) و منم شیشه هارو جمع کردم و زمین رو تمیز کردم و برای خودمون شربت درست کردم و خوردیم و یکم حرف زدیم و مادرم به مرور زمان بهترشد.
ممنون از تایمی که گذاشتین