خاطره آیدا جون

به نام خدا
سلام به همه بچه های وب آیدا هستم 17ساله از اصفهان😁رشته تحصیلیم هم کامپیوتر هست بار اولمه این جا خاطره میزارم و این وبلاگ هم دختر خالم سر قضیه این اتفاق که الان تعریف میکنم معرفی کرد😅😅البته اینم بگم که خودش هنوز خاطره نزاشته😐😐😐ما تو خانواده فقط خواهرم و پسر عموجان رشتشون تجربیه که و در حال گذراندن دانشگاه هستن که اونم از بدو تولد تو گششون خوندن تجربی تجربی🙄🙄🙄(علاقم هم دارند)خب همین اول کاری خیلی پر حرفی کردم 😅😅ببخشید.
خب این خاطره مربوط میشه به پنج شنبه یعنی روز عید ما از صبح رفتیم خونه مادر بزرگ، و اون جا در حال خوش گذرونی بودیم اینم بگم که از طرف خانواده مادری خیلی شلوغیم پنج تا خاله دارم و دو تا دایی 😬😬😬و چهارتا نوه بزرگ هسیم بقیشون جقلن از 2سال بگیریم تا 8سال بعله🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀،خلاصه که داشتم میگفتم ما دورهم نشسته بودیم که بابا بزرگم امد و گفت بعدظهر یه سر میریم خونه داداشم،یعنی عموی مامانم که خونشون یه کوچه فاصله داره با خونه بابا بزرگم و بزرگتر هستن دیگه قرار شد ساعت 4و اینا برن ساعت حدود سه و نیم بود ناهار که خوردیم دیدم همه دارن کم کم حاضر میشن کسیم به من توجه نمیکنه😕😕گفتم خوبه پاشم حاضر شم منم پاشدم و آماده شدم قرار بود 4برن دیگه شد 5 عروسیم میخاستن برن زودتر میشد😑😑منم که اول همه حاضر شدم دم در ایستادم تا بیان که دختر خالم اول امد گفت آیدا غذای بارمان تو یخچال یه نیم ساعت دیگه بهش بده (بارمان یک ساله هست)منم که تو باغ نبودم یه لبخند دندون نما زدم گفتم باشه دختر خالم تا رفت تو کوچه تازه فهمیدم چی گفت😦🧐بعدم خاله هام امدن یکی یکی بچه هاشون و سپردن به من منم فقط نگا میکردم🙁🙁🙁🙁بعد گفتم یعنی من نیام خالم گفت چرا بیا از راه دور مواظب بچه ها باش😑😑😑گفتم مِزه شل کی بودی خاله،دیگ دیدم خیلی ضایع شدم گفتم میخام برم شارژ بخرم رفتم خریدم و امدم خونه،رفتم دیدم که بچه ها تو اتاق دارن شبکه پویا نگاه می کنند منم رفتم تو یه اتاق و نشستم پای لپ تاپم بعد حدود یک ساعت بچه ها شیطونیاشون شروع شد خیلیم خوششون میاد سر به سر من بزارن منم هعی نفس عمیق می کشیدم چیزی نگم بهشون آخرم دیدن محلشون نمیزارم رفتن بیرون 😕😕😕چقدم من ناراحت شدم😆😆😆اینم اضافه کنم مامانم اینا خونه عمو رضا که میرن دیگه باید به زور بیاریمشمون خونه.
ساعت 7بود دیدم از بچه ها خبری نیست و این یعنی دارن خرابکاری می کنند گفتم پاشم برم ببینم دارن چیکار می کنند(خونه مامان بزرگم خیلی بزرگه و یکم تنهایی ترسناکه😰)دیگه رفتم تو سالن دیدم پشت در یه اتاق ها ایستادن و درم بستس(این از اون در قدیمی ها هست که شیشه رنگی توش به کار رفته)رفتم گفتم این جا چه خبره همشون نگران برگشتن یکم نگاهشون کردم که دختر خالم که کلاس اول زد زیر گریه داشتم نگران میشدم گفتم بچه ها چی شده خب بگین که محمد امین گفت دعوامون نمیکنی گفتم نه بگین گفت :داشتیم قایم موشک بازی می کردیم بارمان و آوردم تو این اتاق قایم کردم درم بستم الان در باز نمیشه😓😓😓منم خیلی ریلکس گفتم همین گفتن آره همین گفتم برین کنار ببینم یکم در و فشار دادم دیدم اصلا باز نمیشه انگار کسی قفل کرده درو از ویترین توی اتاق و نگاه کردم دیدم بارمان رفته سر کمد ظرف های مامان بزرگم ترسیدم کاری کنه رفتم اون یکی درو باز کنم دیدم اون که از بس بازش نکردن دستگیرش هم تکون نمی خوره 😕😕😕😕 گفتم چیکار کنم چیکار نکنم دیگه رفتم یه چاقو آوردم افتادم به جون در که نخیر نمیشه کم کم هم بارمان گریش گرفت از پنجره تو حیاط نگا کردم دیدم رفته سراغ چاقو ها خیلی ترسیدم در هر صورت سپرده بودنش به من زنگ زدم به خاله هام که قربونشون برم همه گوشیا شون و جا گذاشته بودن بابام هم که رفته بود اطراف اصفهان سر کار دیگه صدای گریه بارمان اوج گرفته بود رفتم پشت در یکم دلداریش بدم دیدم فایده نداره دیگه مغزم نمی کشید با حرف کشوندمش پشت اون یکی در به بچه هام گفتم سر گرمش کنند تا نیاد این ور منم واقعا نفهمیدم چیکار کردم رفتم عقب و خودم و زدم به در(شاید بگین چقد خنگم ولی واقعا موقعیت بدی بود اون لحضه حتی نمیشد فکر کرد)دیگه خودم که شوکه شده بودم چه برسه به بچه ها ولی در باز شد😁😁😁😁😎😎😎تا به خودم امدم دیدم دستم نابود شده از همه جاش داره خون میاد😣😣😣به این قسمت ماجرا فکر نکرده بودم🙄🤔😬(فقط خدارشکر کردم رو صورتم نریخت) دیگه بارمان و مثه هندونه زدم زیر بغلم گذاشتمش اینور به بچه هام گفتم ببرنش که شیشه نره تو پاش خودمم رفتم تو دستشویی دستم و گرفتم زیر آب که بعد گفتم این جوری که بدتر خون میاد🤐🤐🤤 رفتم چندتا دستمال گذاشتم رو دستم گفتم حالا به کی زنگ بزنم زنگ زدم آجیم که گوشیش خاموش بود واقعا اعصابم خورد شده بود😠😠😠😠زنگ زدم پدر گرامی که گفت سرکاره دیگه نگفتم این جوری شده که نگران نشه ولی فهمید گفت صدات میلرزه که

منم گفتم ،گفت زنگ بزن دایی علی منم

الان راه میفتم
گفتم اون با رفیقاش بیرونه 😞😞😞😩😩گفت حالا خودم زنگش میزنم و قطع کرد دیگه بدنم داشت ضعف میرفت افتاده بودم یه گوشه و دستم و گرفتم که نیم ساعت بعد دیدم دایی کلید انداخت تو در و امد تو گفت چی شده و اینا براش تعریف کردم گفت فداکار شجاع یه زنگ میزدی به من تا بیام خب😒😒منم گفتم حالا که این جوری شده چیکار کنم گفت صب کن این جا جارو بکشم شیشه نره تو پای کسی الان زود میبرمت دکتر،دیگه جارو کشید و در بچه ها رو قفل کرد رفت بارمان و گذاشت خونه عمو رضا و رفتیم دکتر ،حالا جای پارک گیر نمیومد داییم پول داد گفت تو برو جا پارک گیرم امد میام منم 😶😶منم دیگه نزدیک بود بزنم زیر گریه گفتم باشه پیاده شدم و آروم آروم رفتم به طرف مطب چشمام سیاهی میرفت آخه من خیلی لاغرم،بعد دیدم داییم هم امد دستم و گرفت و سریع تر رفتیم داخل،مطبم خیلی خلوت بود دیگه همون اول کار رفتیم تو دکترم ما رو میشناسه اشاره کرد دراز بکشم رو تخت خودش امد دستمال ها رو برداشت از روی دستم گفت برات بخیش میکنم منم بار اول دیگه شروع کردم گریه کردن دکتر و دایی هم هعی بام شوخی میکردم تو اون موقعیت انگار من هم سن اینام😐😶هعی میگفتن ضرر زدی و شیشه رو شکوندی منم فقط میگفتم باشه 😂🤣که دیدم خیلی بی شخصیت هسن بشون بر نمی خوره اصلن😶😶دیگه امد بیحسی زد که خیلی سوخت دستم بعدم بخیه زد و رفت تو برگه یه چیزایی نوشت و داد به دایم بخره تو همون تایم بابام هم رسید دیگه خیلیم خسته بود گفت خوبی گفتم آره خوبم(خودمم نمیدونسم خوب بودم یا نه😐😐😂😂😂)خلاصه همون موقعه داییم امد توی نایلون و که فقط یه بتادین و چند تا باند معلوم بود بعد صدای شکستن آمپول امد😱😱😱منم که شجاع😅😅😝😝دیگه دکتره امد گفت برگرد منم خیلی خسته بودم حوصله چونه زدن نداشتم پنبه کشید و یهویی وارد کرد منم چون ناگهانی بود یه تکون خوردم که سریع بابام کمرم و گرفت داییم هم پاهامو👀گفتم آخ که در آورد ولی یکم پام سوخت که دیگه نزاشتم بابام اینا اشکامو ببین بعدم پاشدم که دکتره گفت صب کن ،بعد یه توضیح راجب دارو هام داد که گفت مسکنه که هر موقع بیحسی دست رفت و درد داشتی استفاده کن یه کپسولم هست بخورم و پانسمان دستمم عوض کنم آره خلاصه دیگه برگشتیم خونه مامان جونم،بچه ها برام گل ریزون راه انداخته بودن😁😁😁😁تازه شعرم میخوندن قهرمان قهرمان منم خوش حال خوبه که یه خاطر خوب تو ذهن بچه ها مونده 😅که همون موقع داییم امد گفت بچه ها شما مثه دختر خالتون خنگ نباشید امروزم کامل فراموش کنید😐😐😐بعدم انگار نه انگار من اون جام از کنارم رد شد رفت بعدم بچه ها یکی یکی آمدن رد شدن گفتن خنگ نباش خوب نیس دختر خنگ باشه😕😕😕و در آخر لامپمم خاموش کردن رفتن😐😐بچه انقد گستاخ😂.
ببخشید خیلی طولانی شد من انشا نوشتنم خیلی بده ولی وقتیم بنویسم یکی دیگه باید خاموشم کنه🤪😜این خاطرم به خاطره دختر خالم نوشتم خودش ننوشته گیر داده بود ب من اگه بیمزه بود و خوشتون نیومد به بزرگی خودتون ببخشید هنوزم خاطره های کسیو نخوندم چون نت نداشتم ولی یحتمل از شماها قشنگتره منه😊😊😊❤️مرسی خدافظ