خاطره شیوا جون

سلام به همه ی دوستان انشالله که همگی خوبید 💚 شیوام خواهره بزرگ شیما (سه دقیقه من بزرگترم از شیما ☺️) این دومین خاطره ای که میزارم و برای دو روز پیشه 🙃 :مامان جونم دیگه نمیتونه کارای خونه رو انجام بده اعم از آشپزی و ... (در جریان دو قلو هایی که قراره به جمعمون اضافه بشن هستید فکر کنم 😅)منو شیما هم درگیر کلاس تست و درس اینا هستیم این روزا خیلی درس می خونیم تا انشالله برای مهر آماده بریم سره کلاس 🤓و واقعاً وقت نداریم صبح کلاسیم تا ساعت دو وقتی میام نهار خورده نخورده می خوابیم دوباره پا میشیم تست کار می کنم تا شب ... خلاصه بگم وقته سر خواروندن نداریم یجورایی 😎 برای همین باباییم تصمیم گرفت 😌یه خانمیو بیاره تا ما نیستیم تو خونه هم مواظب مامان باشه که خدایی نکرده اتفاقی براش نیوفته هم اینکه کارای خونه رو بکنه 😊دو سه روزی این خانم اومد (خیلی خانم مودب و محترمیه من به شخصه دوسش دارم 💙اما آبش با شیما تو یه جوب نمیره 😁) روز چهارم شب که داشت می‌رفت خونشون گفتش فردا نمیتونم بیام یه کاره واجبی دارم متاسفم مامان هم گفت اشکالی نداره بره به کارش برسه 😘 خانمه (البته ایشون اسم دارن ها من دوست ندارم بگم ازشون اجازه نگرفتم شاید دوست نداشته باشند 🧡🧡) خداحافظی کرد رفت . فردا صبح منو شیما داشتیم میرفتیم کلاس مامان بهمون گفت میرن با بابا یسری سیسمونی اینا ببینن 😍ناهارم بیرون می خوردن برای ما هم نهار درست کرده بود مامان فقط کافی بود گرمش کنیم 😊منو و شیما مامانو بوسیدیم 😘 رفتیم کلاس اومدیم شیما :آبجییی جونمممم +جانم بگو. -بیا نهار درست کنیم 😁. +مامان نهار درست کرده فقط باید گرمش کنیم -میدونم بیا درست کنیم دلم می خواد آشپزی کنم 😍. +باشه آبجیم من خستم تو درست کن منم میرم یه نیم ساعت بخوابم باشه؟. -باشه تو برو بخواب من درست می کنم آماده شد میام صدات می کنم 😉😁 رفتم اتاقم کیفمو انداختم یه گوشه از خستگی با همون لباسا خوابم برد 😴😴با صدای شیما بیدار شدم ساعتو نگاه کردم یه ساعت خوابیده بودم 😣رفتم دست و صورتمو شستم لباسامو عوض کردم رفتم پایین شیما میزو چیده بود چندتا شمع پروانه هم گذاشته بود رو میز روشنشون کرده بود 😂رفتم نشستم رو صندلی -به به ببینم چه کرده خواهرم 😘. شیما آش رو آورد بشقاب منو پر پر کرد برا خودشم پره پر ریخت 😂 +به به شیوا بخور انگشتاتم باهاش میخوری 😁. -شیما این چه آشیه درست کردی ؟ آش جو؟یا خوراک لوبیاست ؟. +هیچکدوم آبجیم آش رشتست 😍. -جانننن 😳شیما میدونی آشه رشته چقدر زمان میبره ؟مطمئنی ؟آش رشتست ؟بیشتر شبیه خوراک لوبیاست ها +نه آبحیم از هانیه (دوست صمیمی شیما )گرفتم طرز پختشو بخور خوشمزه است 💋. -باشه قاشق اول رو خوردم مزه ی هرچی میداد جز آش رشته 😬به شیما نگاه کردم با لبخند داشت همشو می خورد منم برای اینکه آبجیمو ناراحت نکنم😘😘 همشو خوردم 🤢خواستم از سره میز پاشم شیما نزاشت 😩آبجی بشین من یه شربتم درست کردم از اونم بخور 😃 شربتو آورد یه لیوان برام ریخت خودش ظرفارو برد آشپزخونه ☺️شربتو مزه کردم طعم بدی داشت ولی خب شیما حساسه اگر می گفتم تلخه ناراحت می شد ❤️دماغمو گرفتم با یه دستم بعدش کله شربتو خوردم 😕 شیما اومد 😘. -دستت درد نکنه خواهری خوشمزه بود 😘😘. - به هر حال ببخشید تجربه اولم بود 😍😘. یه رب اول خوب بودیم نشسته بودیم داشتیم تست میزدیم یهو گلاب به روتون حالم بد شد دویدم سمت دستشویی 🤮🤢چند بار عق زدم صورتمو شستم اومدم بیرون شیما دویید تو دستشویی 🤢 حالم خیلی بد بود همونجا کنار دره دستشویی نشستم زمین 😣 شیما اومد بیرون دوباره حالم داشت بد میشد دوییدم تو دستشویی 🤢🤮 
یه چند باری من حالم بد شد شیما هم دست کمی از من نداشت ولی حالش نسبتاً از من بهتر بود 🙂 شیما منو نگاه کرد زد زیره گریه 😭😭+وای آبجی ببخشید تقصیره من شد اینجوری شدیم 😭حالا خاطره ساز میشیم 😭😭😭 -نه این چه حرفیه کاریه که شده خاطره ساز یعنی چی؟؟🤔. +هیچی بیخیال 😭😭 همون لحظه صدای باز شدن در بعدشم مامان و بابا اومدن تو یه چندتا پلاستیک هم که خریدا بود دست بابا بود منو شیما سلام کردیم مامان با نگرانی نگاهمون می کرد 😟😟 بچه ها چتون شده ؟چرا رنگتون پریده چرا اینجوری شدید ؟. -هیچی مامانم نگران نشو چیزی نیست مسموم شدیم فکر کنم ☹️. بابا :اشکال نداره بابا جان الان میبرمتون دکتر خوب میشد عزیزم 😘.مامان :چرا مگه غذایی که درست کردمو نخوردید؟. -نه مامان شیما غذا درست کرد اونو خوردیم +راست میگه مامی یه غذای خوب درست کردم 😂🤣 مامان با خنده شیما رو نگاه کرد 😂 بابا با خنده: خدا رحم کنه شهلا(اسم مادرمه ) به نظرت اون دوتا وروجکم شبیه این دو تا آتیش پاره میشن ؟اوه اوه 😂بیچاره شدیم 😂😂 منو شیما با خنده :باباااا 😂. بابا :اوه باشه من تسلیم 🙌😂😂 برید آماده شید بریم دکتر رنگ به روتون نمونده 🙁 با شیما رفتیم بالا +شیوا مانتو سرمه ایتو بپوش 😍ست بشیم -شیمااا مگه داریم میریم مهمونی مثل اینکه مریضیما 😐ولی حالا باش هر چی تو بگی 😊 رفتم اتاقم آماده شدم رفتم پایین مامان گفت منم باهاتون میام دلم نمیاد خونه بمونم دخترم مریض شدن 💋💋💋😍 رفتیم نشستیم ماشین رفتیم بیمارستان نوبت گرفتیم خداروشکر خلوت بود رفتیم تو دکتر یه پسر جوون بود عجیب به نظرم آشنا میومد 🤔شیما نشست رو صندلی گفتش مسموم شدم 😖 دکتره گفت رو تخت دراز بکش شیما رفت دراز کشید معاینش کرد بعداز شیما من دراز کشیدم بعداز فشار دادن معده و شکمم رفت نسخه بنویسه (یکم دیگه فشار میداد معده مو ، بالا میاوردم روش 🤭) بعداز اینکه نسخه نوشت رفتیم بیرون نشستیم رو صندلی تو سالن بابا رفت دارو ها مونو گرفت (دقت کردید محیط بیمارستان یه بوی خاصی میده وقتی میری بیمارستان دردت خود به خود آروم میشه☺️)مامان :چرا مگه غذایی که درست کردمو نخوردید؟. -نه مامان شیما غذا درست کرد اونو خوردیم +راست میگه مامی یه غذای خوب درست کردم 😂🤣 مامان با خنده شیما رو نگاه کرد 😂 بابا با خنده: خدا رحم کنه شهلا(اسم مادرمه ) به نظرت اون دوتا وروجکم شبیه این دو تا آتیش پاره میشن ؟اوه اوه 😂بیچاره شدیم 😂😂 منو شیما با خنده :باباااا 😂. بابا :اوه باشه من تسلیم 🙌😂😂 برید آماده شید بریم دکتر رنگ به روتون نمونده 🙁 با شیما رفتیم بالا +شیوا مانتو سرمه ایتو بپوش 😍ست بشیم -شیمااا مگه داریم میریم مهمونی مثل اینکه مریضیما 😐ولی حالا باش هر چی تو بگی 😊 رفتم اتاقم آماده شدم رفتم پایین مامان گفت منم باهاتون میام دلم نمیاد خونه بمونم دخترم مریض شدن 💋💋💋😍 رفتیم نشستیم ماشین رفتیم بیمارستان نوبت گرفتیم خداروشکر خلوت بود رفتیم تو دکتر یه پسر جوون بود عجیب به نظرم آشنا میومد 🤔شیما نشست رو صندلی گفتش مسموم شدم 😖 دکتره گفت رو تخت دچون یکسره رفت سمت تزریقات دیگه ما ندیدیم تو کیسه داروها چی بود 😕 با مامان رفتیم داخل تزریقات چون تزریقات خانم ها بود نزاشتن بابا بیاد 😐بابا رفت قبض بگیره کیسه داروهارم داده بود به پرستار 😕 پرستاره اومد سمتمون دو تا تخت رو نشون داد گفتش برید اونجا بخوابید تا بیام من رفتم رو یه تخت نشستم شیما هم بغض کرده منو نگاه می کرد 😢 -اع شیما بزرگ شدیا 🙃(همین حرف من کافی بود تا شیما بزنه زیره گریه 😭) مامان باهاش حرف میزد آرومش کنه پرستاره اومد (خیلیم بی اعصاب بود 😡 ) پرستار :بخواب زود منم دمر شدم لباسمو درست کردم اولی رو زد واقعا دردش خیلی بود حس کردم الان میمیرم یه داد زدم (من واقعا سره آمپولا صدام در نمیاد نهایتش که خیلی درد بکشم یه آخ میگم این داد واقعا ازم بعید بود )کشید بیرون فورا پنبه کشید دومی رو زد که اینم خیلی بد بود اشکم داشت در میومد کشید بیرون ☹️ (با خودم فکر کرد من اینجوری شدم ببین شیما چیکار میکنه 😐)لباسمو درست کردم خوابیدم 😣اون پرستاره اومد سرممو زد 😟 که یه آی گفتم سرمو محکم کرد رفت 🤨یه چند دقیقه بعد با دو تا آمپول یه سرم رفت سراغ شیما 😰 (چون بین دو تا تخت پرده بود من گوشه ی پرده رو زده بودم کنار شیما رو میدیم 😕)شیما با کمک مامان خوابید پرستاره پنبه کشید با ضرب فرو کرد 😳بعدش سریع تزریق کرد کشید بیرون 😡شیما که داشت گریه می کرد بعدیو پنبه کشید از همون اول شیما جیغ می کشید تا آخر که در آورد پنبه گذاشت 😐سره سرمم کلی ادا در آورد 😒(مامانم کلی قربون صدقش می‌رفت 😊💋💋❤️) منم خسته بودم ترجیح دادم یکم بخوابم بعدش با کشیدن سرم از دستم بیدار شدم 😣 گیج میزدم اما شیما سرمشو در آورده بود شاد خوشحال با مامان بالا سرم بود 😍💋😘با کمک شیما پاشدم مامان :دخترم خوبی نفسم ؟💋💋😘❤️ -خوبم مامانی بریم فقط +بریم عزیزم 😘😘. رفتیم سوار ماشین شدیم بابا کلی قربون صدقمون رفت 💋💋💋❤️ رسیدیم خونه تازه خریدای مامان و بابا رو دیدیم ذوق کردیم 😘😘لباس بچه ها خیلی ناز بودن 😘😘از هر لباس دو تا بود دو تا کفش 😍دو تا بلوز 😍دوتا شلوار 😍 کلی قربون صدقه دو قلو ها رفتیم که قراره این لباسارو بپوشن و .... تمام ❤️😍


❣❤️خیلی خیلی ممنونم که خوندید 😘☺️

❤️❤️خیلی خوشحالم برای دو قلو ها 😘😘ولی دلم عجیب شور میزنه ‍راستش حاله این روزا مو درک نمی کنم 😢

❣❤️دیدم شیما خداحافظی کرد منم به رسم ادب اومدم خداحافظی کنم ازتون ❤️ کنارتون بودم خیلی خوش گذشت جو وب واقعا صمیمیه امیدوارم همیشه شاد و خوشحال باشید ❤️

❤️مهم نیست چه مدرکی دارید مهم این است که چه درکی دارید 

خدانگهدار همگی 👋👋

Shiva vi ss