خاطره اقا نیما
سلام نیما هستم قبلا تو یک وبلاگ دیگه خاطره مینوشتم اما الان چندساله چیزی ننوشتم
این قضیه مال همین چند ماه گذشته است
یبار با مادر خانومم که یک خانوم تپلی هست رفتیم شمال. توی راه کولر ماشین روشن بود و وقتی رسیدیدم دیگه مادر خانومم داشت سرفه و عطسه میکرد و نشان از سرما خوردگی داشت
خانومم گفت بریم دکتر که هی گفت نه باد خورده چیزی نیست خو میشم این رو م بگم که خانوادگی از آمپول میترسن هم خانومم و هم خواهر و مادرش همیشه فراری ان از دکتر و آمپول
خانومم اصرار داشت زودتر بره دکتر که بچه ازش نگیره
شب نشسته بودیم زیر آلاچیق که یهو مادر زنم جیغ زدو زیر بغلش رو گرفت فهمیدیم یک زنبور نیش زده
کاری نمیتونستیم بکنیم جز الکل زدن و خانومم باز هم اصرار کرد بریم دکتر ولی قبول نکرد.تا خوابیدیم . تقریبا ساعت 12:30 بود که خانومم بیدارم کرد گفت مادرش تب داره پاشو ببرش دکتر.
بالاخره لباس پوشید و سوار ماشین رفتیم یک کلینیک خیریه شبانه روزی تو یکی از شهرای کوچیکه گیلان. فکر میکردم هیج کس نباشه ولی 7.8 نفری بودن 5 نفر جلوی ما بودن و بقیه منتظر تزریقات و این چیزا
با توجه به مریضا هر کس میومد بیرون دارو میگرفت میرفت تزریقات بیشترشون هم دستشون بالا بود و تست پنیسیلین داده بودن معلوم بود دکتره دست به آمپولش خوبه .
3 تا تخت بود یکی روش یک خانومی سرم زده بود و تخت دیگه برای آمپولیها بود. یکی یکی مریضا میرفتن اگر بچه بودن با جیغ و گریه میامدن و اگر بزرگسال بودن لنگون میومدن
جالب بود هر خانومی که وارد درمانگاه میشد دربون میگفت آمپولزن زن نداریم ها. به ما هم گفت
مادر زنم بیتاب بود و نشستن براش سخت بود. خواهش کردم که اگر میشه رو یک تخت خالی بخوابه تا نوبتمون بشه. اول یکم غر زد بعدش که یکم رفیق شدیم گفت به دکتر هم بگی میاد اینجا معاینه کنه
نوبتمون که شد دکتر که یک پسر جوون تهرونی بود فکر کنم طرح میگذروند رو اوردم بالا سرش. معاینه کرد و گفت باید جای گزیدگی رو ببینه مادر زنم یکم یا خجالت مجبور شد یک دستش رو از آستین بلیز در بیاره بده بالا دکتر جای گزیدگی رو ببینه به خاطر گزیدگی سوتین هم نداشت.
بعدش مادر زنم دراز کشید دوباره و من رفتم پیش دکتر نسخه بگیرم گفت از تهران امدید گفتم بله بعدش گفت اینجا همه راضین آمپول بدم فکر میکنن زودتر خوب میشن مخصوصا مسن تر ها اما برای مادر شما واجبه گفتم عیبی نداره
یک پنیسیلین داد 1200 که همون موقع بزنه یک پنیسیلین دیگه که یادم نیست فکر کنم 800 بود یا 633 گفت اگر فردا هنوز تب داشت بزنه و یک آمپول دیگه.
گفت قرص ویتامین سی باید بخوره که گفتم قرص جوشان نمیتون بخوره آمپولش رو بده پرسید چرا نمیتونه گفتم معده اش میسوزه و ترش میکنه گفت میخواستم آمپول نوروبیون بدم گفتم اون رو هم بده خندید گفت کمر به قتلش بستیها گفتم نه والا دوست دارم زودتر خوب شه
آمپول سی رو نداد و گفت با آبمیوه و مایعات جبران کنه منم که دروغ گفته بودم بعدش از داروخانه قرص ویتامین سی رو گرفتم
آمپولا رو گرفتم و مادر زنم بلند شده بود که بریم
گفتم بخواب آمپولاتو بزن گفت ای بابا مگه آمپو دارم فتم بله زیاد آروم گفت فکر کنم این یارو بد میزنه بریم یک جای دیگه گفتم عزیزم اینجا وسط دهاتیم . کجا بریم
داشت بهونه میاورد که فردا صبح و اینا گفتم بیا برو بخواب گفت اخه یکنفر نیست بدونه ناله بیاد گفتم من خواهش میکنم
دیگه خلوت شده بود مادر زن رو تخت دراز کشید یارو از من رسید پنیسیلین داره گفتم بله سریع رفت و تست رو انجام داد و برگشت
من هم 4 تا آمپول رو گذاشتم رو میزش. بدون نگاه کردن به نسخه گفت همشه گفتم بلهاونم همش رو گذاشت کنار گقت 20 دیقه دیگه یادم بنداز
من رفتم کنار مادر زن وایسادن و حرف زدن
هر صدای ناله که میومد چشماش گرد میشد و میگفت ای وای این یارو بد میزنه . منم پنیسیلین دارم. برای من هم خیلی جالب بود. صدای زن یا دختری که التماس میکرد یواش بزنید یا کسی که اروم میگه ایییی و بعدش میگه تموم نشد ؟
بعد از 20 دقیقه آمپولزنه با 2 تا آمپول 3 سی سی امد جای تست رو دید و گفت خوبه الان پنیسیلینها رو میارم اون 2 تا رو که آماده کرد داد به من گفتم خوب بزن بعد برو
مادر زنم یکور شد و از اینکه جلوی ما 2 تا میخواست باسنش رو لخت کنه حسابی خجالت میکشید اصلا هم روش نشد به من بگه برو یکور شد شلوارش رو باز کرد
2 تاش رو همون طرف زد به نظر من خیلی بد میزد آمپول رو میگذاشت رو پوست و فرو میکرد با یک فشار هر امپول رو تو 1 ثانیه خالی میکرد
بعد گفت بهتره طرف دیه رو آماده کنید و رفت پنیسیینهارو آماده کنه
به مادر زن گفتم دمر بخوابی خیلی بهتره گفت معذبم گفتم بخواب دیگه خوابیدو خودش طرفی که اول آمپول خورده بود رو پوشوند.
آمپولزنه امد چشمتون روز بد نبیته پناودر 1200 رو با همون روش فرو کرد و ا یک ضرب خالی کرد مادر زنم از ته دل اه کشید
سریع دراورد جوری که یکم مایع سفید رنگ از حای سوراخ سوزن ریخت بی
رون . پنبه گذاشت و با نگاهش به من گفت که نگه دارم بعد م گفت بعدی رو میزنم طرف دیگه. مادر زنم گفت بسه دیگه این طرف داره میترکه اون طرف هم 2 تا زدم این باشه بعدا گفت نه بگذار تموم شه و من در حین حرف زدن بدون پوشوندن طرف امپول خورده طرف دیگه رو لخت کردم و یارو هم سریع سوزن رو فرو کرد
از اول تا آخر آمپول مادرزنم ناله های بلند کرد و گفت ای بابا چرا تموم نمیشه
ببخشید اگر بی مزه نوشتم سعی میکنم بعد از این بهتر بنویسم