خاطره محمد جان
.:
سلام دوستان وقت شما بخیر
اولین باره که تصمیم گرفتم خاطره داخل کانال بزارم
اسمم محمد ۲۳ سالمه و دانشجو پزشکی ام
و چیزی تا اتمام درسم نمونده...
این خاطره مربوط به خرداده قبل امتحانات پایان ترم
ما تو خوابگاهمون ۴ نفریم و رابطه خیلی خوبی باهم داریم.مثل داداش شدیم با هم دیگه تقریبا
من خودم از بچگی فوبیا شدید به آمپول داشتم
بین بچه ها من از همه بزرگترم و ترم بالاتر از بقیه ام
خلاصه که یه روز می خواستیم شبش پی اس بازی کنیم
یکی از بچه ها با یه تلویزیون کوچیک و دستگاه و اینا رو همه اوکی کرده بود
ما صبحش گفتیم اقا بیایم یه کار جالب کنیم.
بریم چندین تا آمپول تقویتی بگیریم
و چند تا آب مقطر
بازی که می کنیم برنده به بازنده آمپول بزنه🙄😂🤌😭
برا منی که فوبیا داشتمو بازیم قوی نبود واقعا ترسناک بود
ولی خوب چیزی نگفتم....
با پارسا رفتیم بیرون به سمت یه داروخونه ۲ تا نورو گرفتیم🥲💔
۴ تا آب مقطر
و ۳ تا ویتامین دی
و ۳ تا ویتامین ب کمپلکس
و من چون خودم گرفتگی شدید ام داشتم مجبور شدم یهددونه متاکاربامول ام بگیرم که بزنم چون از دردش اشکم داشت در میومد رفتیم خوابگاه
نهار درست کردیم 😂🤌
و بچه ها همه سرشون تو گوشی بود
که پارسا آمد گفت بیا متاکاربامولت رو بزنم یکم خوب شی می خواهیم بازی ها رو شروع کنیم🥲
خیلی می ترسیدم ولی خوب دردش کمر ام داشت اشکمو در میآورد
پارسا متاکاربامول تو دو تا سرنگ کشید
بچه خیلی مهربونیه این پارسا.
و من جون مدت ها رو تزریقات با کمترین درد تحقیق کرده بودم و ...
یه سری نکات بکش گفتم و دراز کشیدم
بقیه بچه ها ام داشتن دستگاه رو آماده می کردن برا بازی
پارسا یه کم از سمت راست شلوارمو کشید پایین
گفت عشق داداش شل کن نفس عمیق بکش پنبرو کشید و خیلی آروم وارد کرد
من یه تکون ریزی خوردم گفت چیزی نیست داداش
پارسال داشت در ارومممم ترین حالت ممکن تزریق می کرد که دردم نیاد
خیلی آروم مایع رو تزریق می کرد .
منم جز ورود سوزن درد خاصی حس نکرده بودم که یهو حس کردم دردش داره شدید میشه گفتم داداش
گفت جیزی ۲ سیسی مونده همش
سرمو تو متکا فرو کردم و نفس عمیق می کشیدم یه جا سرمو آوردم بالا گفتم پارسا نفسم رفتتت🥲😭پارسا ام دید حالم خیلی بده سریع بقیه رو تزریق کرد و بیرون کشید .
بچه های دیگه که دستگاه رو آماده کرده بودن با صدای من آمدم بالای سرم🥲اونا برخلاف پارسا خیلی بی شعورن😭🤌😂
پارسا همین کخ داشت ماساژ میداددجاشو گفت ببخشید داداش می دونم درد داشت
این یکی ام تحمل کن زود تمومه
که یهو مهدی آمد از دستش کشید گفت بابا چه حبرتونه ۱۰ دقیقه طولش دادین بده خودم براش می زنم اینو
منم دیگه هیچی نگفتم ولی می دونستم که الان در نامردانه ترین حالت ممکن می خواهد آمپول رو بزنه🤌😭😭😭در صورتی که میدونن خیلی فوبیا دارم
پارسا رفت بیرون 🥲💔و من دست این دو نفر گیر افتادم...
مهدی گفت داداش نفس عمیق بکش دو ثانیه ای تمومه...
پنبه رو کشید گفت نفس عمیق و بسم الله رحمن رحیم گفتو و سوزن و مث دارت وارد کرد🥲😭اینقدر درد داشت کا نا خودآگاه درد آمد تو چشمم
یه تکون بد خوردم و میلاد سریع دستشو گذاشتم رو کمرم
مهدی گفت خوبی
با صدای عای من پمپاژ کرد و مواد شروع کرد به تزریق🥲💔و من در طی این مدت فقط بی صدا اشک می ریختم و یه جا هم دست میلادوگرفتم
تا بالاخره در اورد و دستشو گذاشت رد پنبه چند ثانیه بعدم شلوارو کشید روش
گفتم اییی چقدر درد داشت
گفت این که چیزی نیست بزار ببازی بیشتر از اینم آمپول می خوری🥲😭
قرار شد به بازی کنیم و هر بازی برنده بتونه به انتخاب خودش دو آمپول درد ناک رو به بازنده بزنه🥲💔
اگرم مساوی بشه نفری یکی بخورن
خلاصه که بازی اول پارسال افتاد مهدی
مهدی هم بازیش قویه هم خیلی بد آمپول می زنه
واقعا دلم برا پارسا سوخت😭🥲😂
بازی شروع شد و در نهایت پارسا ۳ بر صفر از مهدی باخت
مهدی گفت داداش یه آب مقطر برات می زنم
اون یکی رو خودت بگو چی باشه
استرس تو چشمای پارسا میدیدم
پارسا گفت ویتامین دیدی
و مهدی ام گفت اوکی
مهدی داشت آمپول رو آماده میکرد و منم کمکش می کردم.
بهش گفتم میسه بدی من براش بزنم گناه داره
گفتش که نه می خواست بازی نکنه
آمد رو سر پارسا پارسال دستشو کشید تو ماپوهاش و بعدش دراز شد رو تختش
مهدی گفت خوب اول ویتامین دی رو بزنم
شلوار پارسال رو از هردو طرف کشید پایین
پنبه کشید .توده عضلانی درست کرد
و محکم آمپول وارد کرد
خیلی بد زد واقعا اون طرز زدن خیلی درد داره
ولی پارسا هیچی نگفت با تند ترین حالت ممکن تزریق کرد و پنبه گزاشت
منم پنبه رو نگه داشتم🥲
بعدش اون ور رو توده درست کردم و بازم به همون وضع آمپول زد .سکوت عجیب پارسا مارو نگران کرد وسطش تزریق یهو گفت .پارسا سالمی.پارسا با صدایی که کاملا بغض تو گلوش بوددگفت آره داداش بزن اینجا بود که حتی دل مهدی ام سوخت تزریق تموم پنبه کشید و پارسا رو بغل کرد گفت ببخشید داداش
شرطه دیگه
بازی بعدی من و میلاد بودیم
که من یک صفر باختم بازی که تموم شد همونطوری داشتم نگا می کردم
میلاد گفت برو محمد برو که دارم میاممم🥲
گفتم بچه ها جای متاکاربامولم هنوز درد می کنه وواقعا این یه بار فرجه بدید که میلاد گفت نه گوشیم زنگ خورد رو تخت داشتم حرف می زدم که قطع کردم دیدم میلاد با دو تا سرنگ آماده امد
یه نوروبیون و یه آب مقطر
گفتم یا خدا میلاد خیلی نامردی ایناوخیلی درد داره تر خدا به خدا دیگه تحمل ندارم
گفت بخواب حاجی
خوابیدم مهدی امده بود نشسته بود رو زانوم🙂💔😂
میلاد پنبه کشید گفت خوب آماده ای دکتر
اول کدوم بزنم
چیزی نگفتم
واقعا هنوز جای قبلی درد می کرد
پنبه کشید فرو کرد
و در یک ثانیه کل حجم نوروبیون رو تزریق کردی و در اورد
درش آورد
بلند شدم نشستم گریه کردن🙂🤌
خیلی درد داشتم
داشتم میمردم
میلاد و مهدی ام می خندیدن
گفت بخواب تازه یکی مونده
با چشمای پر از اشک خوابیدم
دومی رو مث دارت وارد کرد و اونجا فهمیدم که خیلی از مهدی ام نامرد تره🤌🙂
مایع رو آروم آروم تزریق کرد ولییی خیلی درد داشت.
تموم که شد
پنبه گذاشتن روش🥲💔
منم خیلی حالم بد بود بلند شدم
بازی بعدی منو پارسا بودیم
که من ۲ صفر پارسا رو بردم
پارسا مشکل بیحالی و ریزش مو داشت
بهش گفتم داداش بزار برات نو رو بزنم و و یتامین ب برات بهتره
پارسا چیزی نگفت ولی از اعماق وجودم براش آتیش گرفتم
خیلی بی صدا دراز کشید و گفت داداش تر خدا آروم بزن
آمپول رو آماده کردم
می خواستم اون متلکاربامول که عالی برام زده بود رو جبران کنم براش
شلوارش از هر دو طرف کشیدم پایین که دیدم جای اپولای قبلیش که براش زده مهدی داره کبود میشه
دلم خیلی براش سوخت
طرف راست باسنش رو پنبه کشیدم یه توده درست کردم که اول ب رو بزنم.یهو خودشو سفتتتت کرد
گفتم داداش آروم می زنم شل باش نفس عمیق بکش
شل کرد
گفتم اها داداش نفسسس
و در این حین میلاد و مهدی می خندیدن به ما که اینقدر لوس نکن پارسا رو
تا نفس کشید سوزنو آروم وارد کردم🥲🤌
پمپاژ کردم و آروم داشتم براش تزریق می کردم
گفت داداش خیلی مونده
گفتم نه داداش یه ذره نفسسس بکش
و در آوردم
دستشو از بین سرش در اورد قرمز شده بود🥲💔
گفتم داداش خوبی نورو بزنم؟
گفت حاجی یخیلی درد دارم یکم وایسا
گفتم اوکی
جای امپولاشو ماساژ دادممم
گفتم بزار بزنم دیگ داداش
سرشو برد بین دستاش و منم پنبه کشیدم
گفتم داداش نفس عمیق بکش
نفس کشید وارد کرد یهو تکون خوردند و ای بلندی کشید که از پارسا بعید بود
یهو گفت داداش تر خدا یه دقیقه فقط یه دقیقا وایسا نفس بگیرم
منم گفتم باشه داداش نفس عمیق بکش
همچنان که داشت نفس می کشید من با اروممممم ترین حالت ممکن داشتم تزریق می کردم که یهو گفت اوکی داداش بزن
یکم سرعتو بیشتر کردم و تزریق تموم
کشیدم بیرون و رفتیم ادامه بازی
برا اینکه طولانی نشه همینجا خاطره رو تموم می کنم
اگه دوس داشتید ادامشم بگم