خاطره نرگس جان
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه
اولین باره خاطره مینویسم امیدوارم دوست داشته باشین🥹🫶
من نرگسم ۱۸ سالمه و یک ساله ازدواج کردم
همسرم حامد ۲۲ سالشه و دانشجوی پزشکی در لندن هست
(البته هنوز نامزدیم)
جونم براتون بگه که ۵ ماه پیش من با حامد رفتم لندن برای اولین بارم بود که پامو میذاشتم خارج از کشور خلاصه رفتیم اونجا اونم با چه مکافاتی!
حامد چون نمیتونه ایران بیاد و خیلی کم میاد دلم میخواست از فرصت به وجود اومده نهایت لذت و استفاده رو ببرم
شب اولی که رسیدیم بارون میومد
با اینکه هر دو خیلی خسته بودیم اما من اصرار کردم که بریم زیر بارون قدم بزنیم
حامد هی میگفت نرگس به خدا سرده مریض میشی گفتم نه حتما باید بریم(اخه از شما پنهون نباشه یه نمه لجباز هستم😹)
دیگه رفتیم قدم زدیم اولش خیلی کم بارون میومد
یهو جوری شدت گرفت طوفان شد ک خیلی ترسیده بودم اصن نمیدونستم باید چیکار کنم حامد منو بغل کرد و بدو بدو رفتیم سمت خونه با اینکه از خونه زیاد دور نبودیم اما انگار ۱ سال طول کشید اخه خیلی ترسیده بودم تا حالا همچین چیزی تو ایران تجربه نکرده بودم
خلاصه اومدیم خونه و یکم نشستیم کنار شومینه تا خشک شیم ک حس کردم سرم درد میکنه
کم کم داشت علائم سرما خوردگی بروز میکرد
و حامد اینو فهمیده بود
بهم گفت نرگس تا بیشتر شدت نگرفته پاشو بریم دکتر
گفتم نه نمیام
(آخه من یه خاطر بد از دکتر و اینا دارم خیلی زیاد میترسم و اینو خوب میدونه)
حامد:به خدا حالت بد میشه ها لج نکن بچه پاشو بریم دکتر اصن آمپول اینا خبری نیست فقط شربت بخور ک خوب شی زود ک بهمون خوش بگذره
با همه این حرفا قبول نکردم
خوابیدم تا ساعت تقریبا نزدیکای 4 بود که حامد بیدارم کرد گفت پاشو لباس تنت کنم بریم دکتر خیلی تب داری
منو به زور کشون کشون برد بیمارستان
اونجا ک رسیدیم اتفاقی استاد دانشگاه شو دید که توی بیمارستان شیفت بود
و منو بهش معرفی کرد
استاد حامد ما رو برد توی اتاق خودش و اونجا ماینه ام کرد
من که نمی فهمیدم چی میگ اما داشت برای حامد توضیح میداد
حامد دارو هام و گرفت هر چی اصرار کردم که ببینم چیه نشون نداد
منم با خودم گفتم حتما جز دارو چیزی ننوشته و خبری از آمپول نیست
اومدیم خونه ک خوابیدم رو تخت خودمو زدم به خواب ک حامد کنارم نشست گفت نرگس خانوم قربونت برم ببین تب داری یه دونه آمپول کوچولو هست خیلی کوچولو برات بزنم خوب شی؟🥹
حامد هی سعی داشت اروم بهم بفهمونه که اصلا درد نداره و چیزی نیست اما به خرجم نمیرفت و فقط داد میزدم و میگفتم نه نه
انقدر حرف زد و من با مخالفت هام روبه روش میکردم
ک یهو اعصبانی شد و داد زد بسه دیگ مگه بچه ای یه آمپوله که زود میزنم تموم میشه
خلاصه بغض گلمو گرفته بود داشت خفم میکرد
چون یه جورایی غرورم شکست جلوش
بی حرف و با اشک برگشتم دراز کشیدم شلوار من کشیدم پایین
اونم رفت آمپول و آورد
همینکه درد نیدل حس کردم گذاشتم جیغ زدن اخه خیلی درد داشت
حامد سعی میکرد با حرف ارومم کنه و زود کارشو انجام داد
اما من همچنان اشکم میومد یکم باهام حرف زد تا آروم شدم و خوابیدم
صبح ک بیدار شدم حالم بهتر شده بود و رفتیم کلی باهام گشتیم
این بود خاطره من
الان ک ۵ ماهه میگذره حامد و ندیدم و دلم براش خیلی تنگه🥲💔
دعا کنین کارای منم درست شه برم پیشش درسمو بخونم و هم کارای ازدواج مون درست شه
ببخشید که انقدر طولانی شد 🥹🫶