خاطره سارا جان
سلام اولین باره که خاطره میذارم.سارا هستم ۲۵ ساله و همسرم علی ۲۸ ساله که پزشکه.
این خاطره مربوط میشه به هفته قبل.
یه هفته ای بود که علی رفته بود سفر کاری و منم خونه میموندم چون پدر مادرم شهرستان هستن.
دوستم زنگ زد که بیام خونه تون پیش هم باشیم منم گفتم باشه حتما بیا اونم اومد اما نه دست خالی(بچه انقدر خورده وضعش خرابه😂)دست پر با کلی خوراکی اومد خونه مون
در زد و در و باز کردم و بی حال افتاد تو خونه که گرمه تروخدا کولر و روشن کن
کولر و زدم و دو سه ساعت خوابیدیم تا ساعت حدودا ۸ شب
بلند شدیم داشتیم یخ میزدم از سرما (من خیلی ضعیفم و با یه باد سرد مریض میشم) گلومم خیلی میسوخت به روی خودم نیاوردم بلند شدیم رفتیم آشپز خونه با هم لازانیا درست کردیم(جاتون خالی😋) آوردیم و خوردیم
سمیرا(دوستم) : سارا برو تخمه و بستنی بیار بخوریم یه ذره طعم دهن مون عوض شه با فیلم ترسناک میچسبه
رفتم خوراکی ها رو اوردم و سمیرا گفت اول بستنی بخوریم
بستنی رو خوردیم و من احساس داغی کردم و سرم داشت میترکید و بلی سرما خورده بودم
تخمه رو خوردم به سمیرا گفتم من خستم فیلم تموم شد میام پیشت خلاصه ساعت ۱۲ شد و سمیرا داشت میرفت خداحافظی کردیم گفت سارا توخوبی؟ چرا انقدر داغی تو.
گفتم نه خوبم ولی خیلی خستم بخوابم درست میشم
خلاصه سمیرا رفت
خوابیدم و با سردرد و گلو درد وحشتناک و با صدای زنگ گوشی که علی بود بیدار شدم ولی جواب ندادم صدام خیلی بد گرفته بود
چند بار زنگ زد رد دادم
تا ساعت ۳ بعد از ظهر زنگ زد ولی من جواب ندادم ۳ ونیم پیام داد سارا عزیز دلم چرا جواب نمیدی عشقم؟
گفتم ببخشید شرایطم جور نبود و یه جوری پیچوندمش
فرداش واقعا حالم بد بود گوش درد و گلو درد و بدن درد ولم نمیکرد
من یه هفته همینجوری پیش رفتم تا وقتی که یه شب گوشیم و کامل خاموش کردم و خوابیدم ساعت نردیک به ۳ بود با حس دست یکی بلند شدم انقدر تب داشتم جون نداشتم چشمام و باز کنم
ولی علی بود دید که بیدارم گفت سارا جونم عشقم دورت بگردم چرا اینجوری شدی بهش گفتم خوبم عزیزم و دوباره خوابیدم تا ساعت ۲ ظهر فرداش
بلند شدم دیدم علی پایین تختم خوابش برده حالم خیلی بد بود پتو انداختم رو علی که بیدار شد گفت سلام دورت بگردم بیدارشدی عشقم ؟
گفتم اره عزیزم بخواب
بلند شد دستم و گرفت گفت سارا چند وقته مریض شدی و بهم نگفتی عشقم گفتم خوبم عزیزم نمیخداستم ناراحتت کنم رفت وسایلش رو اورد و هر جام و معاینه میکرد انقدر وضعم خراب بود مهربون تر میشد فقط فهمیدم کمکم کرد دراز کشیدم دستم و بوسید و گفت عشقم میرم دارو هات و بگیرم بیام
نفهمیدم چقدر گذشت ولی بیدارم کرد
-سارا ...عشقم...دورت بگردم بلند شو...
تا چشمام و باز کردم ۳ تا اسرنگ و امپول که تو دستش دیدم و قیافم قرمز شد از دیدنش
علی: قربونت برم قیافت و انقدر این شکلی نکن دلم رفت خب ...
هنوز تو شوک بودم و گفت خانومم برگرد فداتشم
گفتم علی خواهش میکنم تروخدا امپول نزنم
خلاصه از من اصرار از علی انکار
تا گفت ساراجونم خانم قشنگم جان من برگرد لحنش باعث شد برگردم امپولا رو اماده کرد اومد پیشم شلوارم و تا پایین باسنم کشید پایین گفت خانمم شل کن عزیز دلم
گفتم علی جان من اروم بزن (پنی بود) دورانی پنبه رو کشید رو سمت چپم و گفت نفس نفس کشیدم و اروم فرو کرد یه اخ کوچولو گفتم و شروع کرد به تزریق و از دردش نتونستم تحمل کنم و جیغ زدم علییییییی جان من درش بیاررررر😭😭😭😭
دیگه نمیتونممممم😭😭😭
علی گفت خانمم الان تموم میشه قربونت برم
من : آیییییییی😭😭😭زدم زیر گریه و یه عالمه گریه کردم
علی پنبه گذاشت و خارج کرد و جاش و ماساژ داد برام
سریعا سمت راست و پنبه کشید و فرو کرد زیاد درد نداشت فقط یه اخ گفتم و در اورد و رسید به نوروبیون سمت چپ و دوباره پنبه کشید و گفت خانمم این یکم درد داره سفت نکنیا
تا اومدم حرف بزنم فرو کرددد جیغم رفت هواگفت عه سارا همه خوابن انقدر جیغ نزن(اخه کی ساعت ۳ خوابهه؟😑😒)منم از درد ناله میکردم و اخرش و سریع تزریق کرد من: آیییییییییی علی تروخدا میسوززههههههه😭😭
علی : عههه تموم شد دیگه
در اورد و پنبه گذاشت منم فقط گریه میکردم نشست پیشم جاش و ماساژ داد و کمپرس کرد شلوارم و درست کرد و برم گردوند دید صورتم اشکیه گفت سارا گریه کردی؟؟قربونت برم ببخشید لازم بود برات دورت بگردم خلاصه اومد پیشم دراز کشیدو صورتم و پیشونیم و دستم و میبوسید تا ساعت ۱۱ شب خوابیدم وقتی بیدار شدم علی هم بی حال بود اونم مریض شده بود
اگه دوست داشتید برای اونم تعریف میکنم اون بیشتر از من امپول زدن بیچاره
ممنونم که خوندید قربون چشاتون
ببخشید اگه بد بود
اگه دوست داشتید ادامش رو هم میگم براتون.
مواظب خودتون باشید خیلی.
خدانگهدار