خاطره بیتا جان
سلام بیتا هستم
تقریبا 30 ساله امشب در بدترین حالت روحی ای که یه شخص میتونه باشه هستم حالم خوب نیست احساس میکنم ضربان قلبم خیلی کند میزنه یه چیزی ته دلم مدام خالی میشه...
منو امیر(همسر) تقریبا 4ساله طلاق عاطفی گرفتیم که اولش از طرف امیر بود یهو ازم دور شد و شبا خیلی دیر فقط برای خواب میومد خیلی چیزای مشکوک دیدم ازش, تو وسایل هرچیزی که نباید پیدا کردم اما کوتاه اومدم دوس نداشتم زندگیمو از دست بدم حداقل بخاطر پسرم، قرص پیدا کردم یه جور بهانه اورد انکار کرد مواد پیدا کردم یه جور دیگه، منم چون دوس داشتم باور کنم دروغاشو باور کردم تا اینکه پریشب طی یه اتفاقی دیگه هیچ انکاری معنا نداشت من با خوده واقعیش روبه رو شدم، ازدواجمون از اولش سنتی بود از روز اول گفتم در دو صورت فقط زندگیو پایان میدیم یکی اعتیاد یکی خیانت بهم قول داده بود اما به قولش عمل نکرد نمیدونم چرا، اما از بابت خودم خیالم راحته هیچی براش کم نزاشتم که زیادم گذاشتم...الان خونه بابام هستم اما دلم ارامش خونه خودم رو میخواد باورم نمیشه خونه پدرم اینقدر حس غریبی دارم مدام حالم بده اما نه گریه میکنم نه اعتراض نمیدونم چکار کنم تا اروم بشم از شنبه باید بیافتم دنبال کارای جدایی میدونم قراره روزهای بدتر و سختتری رو سپری کنم مدامم مجبورم به پسرم روحیه بدم این دردو دلا هیچ ربطی به خاطرم نداشت فقط نوشتم که کمی سبک شم و از همه بخوام که برام دعا کنن چون امیر با کمال پرویی گفت طلاقت نمیدم بچرخ تا بچرخیم حتی گفتم فرصت بدم ترک کنی باز زبون درشتی کرد و هرچی لایق خودش بود بارم کرد حقیقتا دیگه خسته شدم از خیلی وقته پیش همه بهم میگن جدا شو این برات شوهر نمیشه اما نمیخواستم باور کنم😞
بریم سراغ خاطره
من بعداز زایمانم بلافاصله دوباره باردار شدم با شرایط فوق العاده سخت که البته خودش سقط شد در ماه سوم بعدش که دکتر رفته بودم تو داروها 4تا امپول بود دوتا نروبیون دوتا ویتامین دی بهم گفته بود هفته ای یبار بزنم وقتی اومدم خونه اونموقع ها امیر مثلا دوستم داشت و سلامتیم براش مهم بود کلی باهام صحبت کرد چرا امپولتو نزدی گفتم میدونی که نمیزنم بهم گفت باید با ترست روبه رو بشی اون وقت ترست میریزه بهت قول میدم گفتم نمیخوام خلاصه چندین روز رفت رو اعصابم گفتم نمیزنم بسه دیگه بدنه خودمه اختیارشم با من اما ول کن نبود گفت ویتامین دی رو نزن قرصشو بخور اما نروبیون رو بزن خلاصه رفتم برای اینکه با ترسم رو به رو بشم گفت خودم برات بزنم گفتم نه رفتیم درمانگاه فیش گرفتم امپولو دادم پرستار بهم گفت برو تو اتاق اماده شو خداروشکر تو اتاق کسی نبود چون بین تختا پرده نبود اماده شدم به محض اینکه دراز کشیدم چنان تپش قلبی گرفتم که کاملا واضح رو تخت میلرزیدم پرستار اومد وضعیتمو دید گفت دخترم یه کم اروم باش چندتا نفس عمیق بکش بعدش امپولو برام زد دستمو گاز گرفتم که صدام درنیاد هرچی بیشتر تحمل میکردم دردش بیشتر میشد گفتم ایی تموم نشد گفت الان تموم میشه نفس بکش شل کن عااااتموم شد یه نفس راحت کشیدم و تصمیم گرفتم با ترسم دیگه روبه رو نشم
لطفا برام دعا کنین برای روزای سختی که در پیش دارم تا بتونم هم مادر خوبی باشم هم از پا درنیام طلاق خط قرمزم بود باورم نمیشه به این نقطه رسیدم 😞