سلام به همگی ریحانه ام قبلا یه خاطره نوشتم الانم در حال حاضر حوصلم سررفته گفتم براتون یه خاطره بنویسم و کانال از این فضای خفش در بیاد😁

خب شاید خیلی ها منو نشناسن یا یادشون رفته باشه خودمو معرفی کنم(ریحانه ام،17 سالمه و در حال حاضر در رشته تجربی درس میخونم و به شدت عاشق رشتمم و دوست دارم پزشک بشم🥹🦋 و به تزریقات هم علاقه دارم قراره برم یاد بگیرم در آینده😄👩‍🦯یه داداش کوچکتر از خودم دارم که چهار سال فاصله سنیمون هست و مادرم خانه دار و پدرم کارمند هستند)خیلی توضیحات مختصر و مفیدی بود🥲

من خیلی هارو در حین تزریق دیدم و بی ادبی نبوده با اجازه خودشون بوده بد برداشت نکنید لطفا😅 و خودمم بسی خاطره ساز شدم اگه دوست داشتین براتون بگم😚

این خاطره مربوط به عمم میشه،(من سه تا عمه دارم،این خاطره مربوط به عمه وسطیم هست)بریم سراغ خاطره:

ما جمعه شب ها طبق معمول خونه یکی از عزیزان دعوت میشیم خانوادگی و اون هفته مادربزرگم دعوت کرده بود که بیاین خونه ما همگی دور هم باشیم.

خلاصه از صبح که بیدار شدم نشستم پای تلویزیون و پی اس فور تا وقت بگذره و غروب بشه بریم خونه مامان بزرگم.

ساعت شش اینا بود حاضر شدیم و خانوادگی رفتیم و با استقبال گرم عمه بزرگه و آخریه و مادربزرگمو و عمو و خانواده و دخترعمه ها و ... مواجه شدیم و هنوز جمعیت کامل نشده بود و نیومده بودن و طبق معمول عمه وسطیه و دختراش آخر از همه تشریف فرما شدن.😅

زیاد وارد حاشیه نشیم تا اومدن یذره بگو بخند شد و ساعت تقریبا نه شب سفره انداختیمو شام خوردیم و تا جمع و جور کردن سفره و شستن ظرفا توسط خانوما و تقسیم کردن غذاهای اضافه برای خانواده و مردان خانه توسط مادربزرگم ساعت شد ده شب.

نشسته بودیم تو جمع خوب و باحال و گرم و صمیمی فامیل و حرف های معمول و فلان یهو عم بزرگم گفت مامان(مادربزرگم)بلند شو بریم برات آمپولتو بزنم(اینم بگم مادربزرگم کمبود ویتامین D داره و ماهی یه بار آمپولشو تزریق میکنه) خلاصه عمه و مادربزرگ رفتن تو اتاق تزریق انجام شد و اومدن بیرون عمه بزرگم قبل اینکه سرنگ رو داخل سطل آشغال بندازه به (عمه وسطیم،اعظم) گفت آبجی راستی مگه نگفته بودی میخوای آمپول بزنی بیا برات الان برنم دیگه،که عمم گفت نمیخواد حالا و فلان و... مثلا اومد بپیچونه که موفق نشد و صدای مادربزرگم دراومد که اعظم زشته بلند شو خجالت بکش برو بزن دیگه بچه شدی مگه که زیر لب نمیدونم چی گفت و بلند شد رفت با عمه بزرگم تو اتاق و دخترهاش دنبالش و عمه آخریم(آزیتا) و دخترعمم(مریم) دختر عمه بزرگم و مامانمم رفتن تو اتاق منم دیدم همه رفتن منم رفتم از صحنه جا نمونم👌😂

خلاصه رفتیم تو اتاق دیدیم عمه خانوم آماده شلوارو داده پایین ولی شورتو نداده و به پهلو منتظره و عمه بزرگم آمپولو آماده کرد و رفت بالا سرش، آمپول یه مایع زرد رنگ بود اسمشو نمیدونم.

عمم گفت اعظم دراز بکش بزنم عمم حالا بحث که نمیخواد و ول کن ولی دیدم فایده نداره در حین اینکه شلوارشو درست میکرد و شورتشو میداد پایین بازم مقاوت که زهرا آروم بزن و فلان نه زهرا نمیخواد و زهرا تروخدا آروم بزنی هاا و در این حین کلی هم توبیخ شد از طرف همه و بالاخره مقاومتو شکست کامل برگشت عمم با آمپولو و پد الکلی رفت پیشش و شلوارو و شورتشو داد پایین و مرتب کرد و و یه قسمت باسن عممو با دستش چهار قسمت کرد و داشت پد الکلی رو میچرخوند رو باسن که عمم یهو برگشت گفت زهرا آروم بزنی ها که عمم عصبانی گفت باشه دیگه برگرد خجالت بکش و خلاصه عمم پنبه رو زد و آمپولو هواگیری کرد و درپوش سرنگ رو برداشت و نقطه مورد نظر تزریق رو باسن عمم فشار داد و با یه بسم الله سریع سرنگ رو وارد کرد که آخ عمم بلند شد و عمه بزرگم سرنگ رو با یذره بالا پایین کردم شروع کرد به تزریق که عمه اعظم وسطای تزریق پای چپشو تکون میداد و کم کم صداش در اومد زهرا بسه درد داره و فلان که عمم گفت نفس عمیق بکش الان تموم میشه که دیگه عمم طاقت نیاورد آی آی میکرد تا اومد جیغش در بیاد🫨عمم سرنگو کشید بیرونو پنبه رو گذاشت جاش شورتو و شلوار عمم درست کرد و از اتاق رفت بیرون و عمه اعظمم همینجوری ده دقیقه درازکش بود تا عمه زهرا اومد گفت بسه دیگه اعظم مامان میگه بیاین بیرون میخوایم بستنی بخوریم😋و عمم بلند شد اومد بیرون.

اینم از خاطره من ببخشید طولانی شد چون خودم دوست دارم با جزئیات باشه و امیدوارم خسته نشده باشین،اگر خوشتون اومده یا نظری داشتید تو کامنت ها در خدمتتونم و از این خاطره ها زیاد دارم دوست داشتید بگین تعریف کنم براتون🙂

آقا پدرام و آقا علیرضا و آقا دانیال و آقا هاکان و پونه جون و گیتا جون مامان آرش کوچولو و گیتا جون(دومی)مائده جون و مهسا جون و فاطیما جون و سمانه جون بقیه دوستان(ببخشید خیلی زیاده😄) خیلی خاطره هاتون رو دوست دارم لطفا خاطره بیشتر بزارین برامون،بعضی ها که رفتن حاجی حاجی مکه نیستن فراموش کردن مارو😂😂 لطفا مارو فراموش نکنین

منتظرتون هستم و هستیم لطفا فراموشتون نشه و هرجا هستین سلامت باشین.

و دوست عزیزی که خاطراتشون در قالب PDF هست،طرز نوشتنتون خیلی خوبه خودم به شخصه عاشق داستان هاتون هستم لطفا برامون بیشتر بنویسید.

و در کل برای همگی آرزوی موفقیت و شادی و تندرستی و سلامتی دارم الهی هرجا هستین شاد باشین.

"گفتنی نیست ولی بی تو كماكان در من،

نفسی هست دلی هست،

ولی جانی نیست..."



​​​​​​​